نامهی سوسن شریعتی به پدرش | سوسن شریعتی (اندیشه پویا ـ ۱۳۹۲)
نامهی سوسن شریعتی به پدرش
سوسن شریعتی
منبع: مجله اندیشه پویا (شماره ۶)
تاریخ: ویژهنامهی نوروز ۱۳۹۲
در پروندهی «یأس و امید – نامههایی از امروز به درگذشتگان دیروز» در شمارهی نوروز 92 ماهنامهی «اندیشه پویا»، سوسن شریعتی نامهای به پدرش نوشته است. در این پرونده همچنین علی فردوسی به حاج سیاح، خسرو ناقد به محمدعلی جمالزاده، حسن کامشاد به شاهرخ مسکوب، و محمدعلی ابطحی به سیدحسن مدرس نامه نوشتهاند.
پدرم، «معلم شهید» انقلاب ما!
این نامه سرگشاده است. سرگشادگی متن آیا دست مرا خواهد بست؟ قرار است امری را افشا کند و یا دیگران را به شهادت بگیرد؟ شکایت به شماست یا شکایت از شما؟ اینقدر هست که این سرگشادگی، متن را مربوط میکند به همه، همهی کسانی که طی این سالها خود را به شما مربوط دیدهاند. به نیابت از آنها مینویسم. این «ما» است که مینویسد و نه «من». نامهی «ما» است به شما. یک «ما»ی تکهپاره. «ما»یی که گاه شهروند است، گاه میانسالهای امروز، گاه جوانان،… با این همه پنهان شدن پشت این ما کار را آسانتر نمیکند.
نامه نوشتن به «شما» کار اضطرابآوری است؛ این «دوم شخص جمع»ی که قرار است به جای آن «شخص ثالث»ی بنشیند که سالهاست دربارهاش میگفتیم و میشنیدیم: «او» که چنین میگفت، «او» که چنین میاندیشید و… نامه نوشتن به «شما» یک ترک عادت است. هیچگاه به شما نامه ننوشتهام. «از» شما نوشتهام، «به» شما نه. این نامه فراخوانی است به نشستن در محضر همدیگر، یعنی یادآوری یک همنشینی دور، متعلق به سالهایی که من از شما کوچکتر بودهام. امروز چند سالی از شما بزرگترم. فرزندی که از پدرش بزرگتر است! عجب دلهرهای. این نسبت دیگر شده است یک خاطره و برای نوشتن این نامه باید نوعی از رابطه را به یاد آورم: احترام، شرم، ترس از این که نامربوطی گفته باشم، مضطرب از لبخندی که ممکن است بر لب شما بنشیند و ای بسا شنیدن متلکی، میل به اینکه سخنی باشد نغز و رندانه. ها دارد یادم میآید. چه لذتی میبردید از اینکه کسی دستتان را رو کند: قاهقاه خنده، سکوتی که پیوند میخورد با نگاهی همدل مثل اینکه گفته باشید: خوب! که اینطور. از همین الآن میشود حدس زد: با آرامش گوش خواهید داد اگر نبود آن لبخندهای قاتل! تنها دلگرمی همین سن و سالی است که از شما بیشتر است. من از شما مجربترم؟ البته که سن و سال بیشتر معنایش داشتن تجربهای بیشتر نیست. فقط مشاهداتم بیشتر است، متفاوتتر است. «پس از شما» را دیدهام، همین «پس از شما»یی که امید را در برابر واقعیت نشاند. وعدهی «جایی دیگر» را آورد به همینجا و هماکنون. مشتها را آسمانکوب کرد و… شما را معلم انقلاب: «هلا-هلا چه همتی… آغاز بیداری»… معنایش این است که تا آن موقع همه خواب بودیم و شما خوابگردان؟ معنایش این بود که با شما بیدار شدیم؟ معنایش این است که امروز بیداریم؟ چشم در چشم واقعیت، رودرروی آنچه که هست… سی سال است که بحث در باب مضر یا مفید بودن شما ادامه دارد. یک بلاتکلیفی طی این سالها نسبت ما را با شما دستخوش جزر و مد کرده. بستگی داشته به حال و روزگارمان، به سن و سالمان، به درجهی رضایتمان از خود و از روزگار. گاه طبیب جمله علتهای ما، گاه علتالعلل شوربختیهای ما. قبض بوده باشد یا بسط، این نسبت هیچوقت قطع نشده و هنوز که هنوز است به خونسردی نرسیده. پروندهای است گشوده و برگههایی که مدام به آن اضافه میشود. نه از خیر شما گذشتهاند و نه از شر شما و به این معنا میتوان گفت که این جامعه به شما وفادار مانده یعنی فراموشتان نکرده است. مگر نه اینکه وفاداری یعنی فراموش نکردن؟ فراموش نشدهاید؛ از همان هنگامی که شده بودید معلم بیداری تا به امروزی که متهماید. متهم به بیدار کردن ما؟ متهم به خواب کردن ما. معلم امید، یا مسبب نومیدی ما. ما مدام شما را به یاد میآوریم با مهر باشد یا با خشم.
امروز اما شما متهماید! خیلی بیشتر از زمانی که «در قید حیات» بودهاید. معمولاً با زمان آدمها و حرفها به حاشیه میروند. در مورد شما جریان برعکس است. نقشتان بزرگ و بزرگتر میشود و سهمتان بیشتر. از تنهایی مینالیدید اما بیشمار گرونده داشتهاید، گروندگانی که فردای پس از شما را رقم زدهاند. متنی که به یمن تجربة انقلاب منفجر شد، تکههایی پراکنده در دستان این و آن، در کولهبار همگان. میراثی که متولیان بسیاری یافت و وارثان را در برابر هم نشاند. بیداد جوانمرگی در همین است، بی وصیتنامه میروی.
هر چه ما بیشتر خود را قربانی میبینیم، هرچه نومیدتر میشویم از شما معلم امید، دلخورتر میشویم. اتهام شما تا دیروز تخیلی بودن حرفها بود و امروز که معلوم شده است رویا هم میتواند محقق شود متهماید به طراحی آن رویا. این تخیلهایی که از واقعیت رو-دست خورده است. هر چه امروزمان را بیوعدهتر میبینیم به مشروعیت وعدههای شما مشکوکتر میشویم. امید ابزاری است برای درافتادن با واقعیت و در این جنگ، امید که شکست خورد نامش را فریب میگذارند و «امیدبخش» متهم ردیف اول است. امید همچون فریب. یا فریب همچون امید. امید به تغییر، فعال ساختن تخیل، یک از کجا معلوم هوسانگیز را بر جانها و دلها انداختن.شما هم متهماید به ایجاد امید و هم گرفتن آن. ما از شما دلخوریم برای اینکه ما را امیدوار کردید در عین حال از اینکه امروزمان را دست خالی ساختهاید. اینها را یک مای زخمخورده مغموم و بیافسون و افسانه میگوید. خشمگین از یک دیروز امیدوار و یا سرخورده و ملول از آن. این امروز است که ما را از دیروز دلخور میکند و ای بسا یک پریروز را پرحسرت. بر خلاف زمانهی شما که فردا بود که ما را به امروز مشکوک میکرد. میشود گفت که جرم شما جعل امید است؛ در دسترس مقدور را، زندگی آنچنان که هست را واگذاشتن و ما را پرتاب کردن به یک شاید بهتری که نیست. یکی میگفت: گنجشک را رنگ میزد و جای قناری معرفی میکرد. نخندید.
نمیدانم اینها را باید به پای دلخوری از بیداری گذاشت یا دلخوری از فریب خوردن؛ آگاهیبخشی، مدعای شما بوده است، خوراندن میوه ممنوعهای که بیدرنگ هبوط را در پی دارد. خواهید گفت انذار داده بودید، بیداری همیشه پر رنج است، کسی شدن عبور از کویر را الزامی میکند. خواهید گفت وظیفهی من تدارک همین هبوط بوده است گیرم با شیطنت عشق و توطئه شیطان. یک آگاهیبخشی هدفمند، معطوف، وسوسهانگیز، دستکاری شده. خواهیم گفت: پس آگاهی کاذب به قصد فریب دادن. خواهید گفت: مفید، گشودن چشمها بر عریانی خود.
آیا میشود همه را به پای خوانش غلط از شما انداخت؟ به پای استعداد ما در فریب خوردن؟ به پای جوانی ما، به پای تکهپاره خواندن شما، به پای… اما مگر جور دیگری هم ممکن است؟ هر جامعهای شبیه خودش دیگری را میفهمد. ما هیچ راهی به جز این که با تکیه بر بضاعتهایمان متن را بفهمیم نداریم. خودتان مگر نگفتهاید: «همه میپندارند که هر کسی آنچنان فهمیده میشود که هست، اما نه، آنچنان که فهمیده میشود هست. به عبارتی دیگر، هر کسی آنچنان است که احساسش میکنند، نه آنچنان احساسش میکنند که هست». تکلیف روشن است. شما آنچنان هستید که ما فهمیدیم. ما به دیروزمان معترضیم و فهم دیروزین ماست که این امروز را رقم زد. میتوان نتیجهگیری کرد که امروز ما محصول بلافصل فهم ماست از ایدههای شما. ایدههایی که به دستان ما محقق شد. دستان ما متهماند یا ایدههای شما؟ پیدا کردن متهم اصلی مسئله ماست. تا متهم شناسایی نشود دلهای داغدیده خنک نخواهند شد. خنک شدن دل داغدیده از عدالت مهمتر است، از بحثهای اقناعی مهمتر است. مطمئنم با این حرف موافقید. نوشته اید: «… اگر مجهول میمانم لااقل شادم که مفید هستم. مردم از من سود میبرند…». خواهید گفت: میتوانید «پس از من» را به گردن من بیندازید، اما همچنان پا به پای شما در این عبور از کویر خواهم آمد، این «پس از من» تمام نشده است.
باید دید. این کشمکش با شما ادامه خواهد داشت. احساسات ما هربار در این مواجهه برافروخته میشود. گذشتن از شما کشمکش با خود است و این تنش عشق و نفرت سالهاست از تک و تا نمیافتد.
پارادوکس «امید و آگاهی» شاید همان بنبست تراژیکی است که نسبت ما را با شما مخدوش ساخته است. معلم آگاهی بودید یا معلم امید؟ از کجا معلوم که این دو یکی باشد؟ یکی نیست.
با این همه یک سوال خصوصی باقی میماند: راستی، شما امیدوار بودید؟ سلمان چه میدانست که اگر ابوذر میفهمید کافر میشد؟ اتهام شما همین است: همهی حقیقت را – حقیقت خود را- با ما در میان نگذاشتید. «حقیقت» شما با «مصلحت» ما چه فرقی میکرد؟
…ها، چی شد؟ …نمی خندید؟ ناراحت شدید؟ از من؟ از ما؟ اصلاً اشتباه کردم. نباید این نامه نوشته میشد، پس از این همه سال…