Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


زنده‌شان به حساب نمی‌آمد از حساب مرده‌شان می‌پرسی؟ ( ۱۳۴۷)

زنده‌شان به حساب نمی‌آمد از حساب مرده‌شان می‌پرسی؟

نوشته علی شریعتی در باره زلزله جنوب خراسان در سال ۱۳۴۷که در مجموعه آثار گوناگون م.آ ۳۵ با عنوان فوق به چاپ رسیده است.

 

689-small-thu

«سال ۱۳۴۷ بود، اواخر تابستان که زلزله‌‏ای جنوب خراسان را درهم کوفت که هنوز هم کسی نمی‏‌داند چند هزار انسان را زمین بلعید و زنده بگور کرد، ده هزار؟ پانزده هزار؟ کسی چه می‌داند؟ زنده‌شان به حساب نمی‏‌آمد، از حساب مرده‌‏شان می‏‌پرسی؟ هیأتی از دانشجویان و چند استاد برای بررسی و ارزیابی دامنۀ فاجعه، اوضاع و احوال و کمیت و کیفیت کمک‏‌هایی که می‏‌توان رساند به محل رفتند. محل؟ منطقه را از گناباد تا… قاین و بیرجند!

این جمع برای تهیۀ یک گزارش رفته بودند، جز یک خودکار و چند ورق کاغذ چیزی همراه نداشتند، در مسیر خویش، از این ده به آن ده ـ ده؟ آواری از خاک بر سر صدها و هزارها مرده و زنده و نیمه جان ـ به توده‌ای از خانه‏‌های گلی که اکنون گور ساکنانشان شده می‏‌رسند. در آن محشر هولناکی که جمعی بر سر کامیون‏‌های کمک ریخته‏‌اند و جمعی جنون گرفته سر به صحرا نهاده‏‌اند و یا ضجه می‌‏زنند و از هر گوشه جنازه بیرون می‏‌کشند و از هر سو، نیمه جانی در هم کوفته را می‏‌برند و گاه، اینجا و آنجا، مردی یا زنی که ناگهان بر روی ویرانه‏ای که تمامی ایل و تبارش و هستی‏‌اش را فرو خورده، تنها مانده است، ساکت و با چهره‏ای آرام نشسته و بر خاک خیره مانده، مبهوت! عظمت فاجعه چندان است که در فهمیدن وی نمی‏‌گنجد. قادر نیست حس کند. برخی به راستی عقیده داشتند که دنیا به آخر رسیده است، قیامت شده است، این محشر است. زمین دهان باز کرده بود، کوه شق شده بود و از دل آن سیل عظیمی بیرون جسته بود و تا قنات‏ها و مزارع‏شان را که زلزله دیگر قادر نبود به بلعد یا با خاک یکسان کند، در هم ریزد و بروبد و ببرد.

در چنین محشری از وحشت و شیون و مرگ، دیدیم که بر روی آواری، زن و مردی هر دو سالخورده و از پیری و فقر و فاجعه چروکیده و خشکیده و ژولیده، در درون می‏‌گریند و با همه فشاری که برای طاقت آوردن بر خود تحمیل می‏‌کنند، شانه‏‌هاشان به شدت می‏‌لرزد و پشت دست‏های خاک آلوده‌‏شان از اشک برق می‏‌زند و با حرص جنون‏‌آمیزی پنجه در خاک می‏‌برند و با شتابی غیظ آمیز می‏‌کاوند.

لحظه‏‌ای بدان‏ها و کار شگفت‏شان خیره ماندیم، به گمان‏مان که چیزی گم کرده‏‌اند و می‏‌جویند، یا اثاثۀ خانه‌‏شان را که در زیر خاک مانده می‏‌کوشند تا بیرون آرند.

•بابا جان! مادر جان! شما اینجا چکار می‌‏کنید کمک نمی‏‌خواهید؟

•این خانۀ ما بود، من در صحرا بودم و زعفران جمع می‌‏کردم، والده‏‌شان (ضمیری که دیگر مرجعی ندارد، مرجعش جمعی‏‌اند که در زیر همین خاک پنهان‏‌اند)، آمده بود بیرون که وضو بگیرد، یک مرتبه، دنیا کن فیکون شد! همه‏‌شان همین زیرند. بچه‏‌هام، دو تا عروسم، نوه‏‌ام و… همه‏‌شان، شاید هنوز زنده باشند، بیلی، کلنگی، چیزی نیست که این خاک‏ها را برداریم، کسی کمک نمی‏‌کند، کسی نیست.

پیرزن که دیگر نتوانست صبور بماند، بغضش ترکید، هرچه تلاش می‏‌کرد که به کارش ادامه دهد نتوانست، دست‏هاش از او فرمان نمی‏‌بردند. انگشت‏هاش به خاک نمی‏‌گرفت و پیشانی‌اش را بر پشت دست‏‌ها نهاد و بر زمین خم شد و بر خاک فشرد. پیرمرد، همچنان که با زحمت بسیار این کلمات را از جانش بر ‏می‏‌کشید و بیرون می‏‌ریخت، به کارش ادامه می‏‌داد، کاری نومیدانه و رقت بار این انگشت‏های لاغر ناتوان و این دست‏های پیر لرزان با این قطعه‏‌های قطور سقف‏‌ها و دیوارها و پایه‏‌های درهم کوفته چه می‏‌توانند کرد؟ کار مردان قوی و بیل و کلنگ هم نیست، و هر چه که این را می‏‌دانستند، اما، پدر است، پدر بزرگ است، مادر است، فرزندان‏شان، عروس‏‌هاشان، نوه‏‌شان، تمام اعضاء خانواده‏‌شان که تا ساعتی پیش با هم بودند، زیر این کوه خاک پنهان شده‏‌اند و این دو بر روی آن تنها مانده‌‏اند، پنجه در خاک فرو می‏‌برند و حریصانه و دردمند می‏‌کاوند و می‏‌دانند که بی‌ثمر است، اما نمی‏‌توانند بنشینند، آرام بگیرند، این نوعی تسکین درد است، خالی کردن غیظ است، بر خاک چنگ می‌زنند، از نوع چنگ زدن مردی داغدار که رویش را می‏‌خراشد، زنی فرزند مرده که بر مویش چنگ می‏‌زند!

ما هم نتوانستیم بیکار و آرام بمانیم، کاری هم نمی‌‏توانستیم، نشستیم و مشغول شدیم، نومیدانه بر قطعه‏‌های سخت و ستبر و انبوه عظیم خاک چنگ زدن، ناخن کشیدن و گریستن!

دقایقی اینچنین گذشت.

مرد، بر سر تل خاکی که همۀ عزیزانش را زنده بگور کرده بود و انگار صدای بچه‏‌هایش‏، گریۀ نوه‏‌اش را می‏‌شنید، چه، فکر می‏‌کرد که شاید هنوز زنده باشند، جان داشته باشند، بعضی‏‌هاشان نمرده باشند، دارند جان می‏‌دهند؟… با چنین حالی و حالتی، هنوز دلش جای آن را داشت که در برابر محبت ما غریبه‏‌هایی که بدون هیچ چشم‌داشتی و فقط به خاطر خدا و به خاطر انسانیت، با او همدردی می‏‌کنیم و همکاری، به شدت متأثر شود، از این زحمتی که به ما داده است، زحمتی که برایش می‏‌کشیم، شرمگین شود، خود را منفعل حس کند، به فکر آن بیفتد که جبران کند، ادب به خرج دهد، از پذیرش این همه لطف سرباز زند، کاری کند که ما به زحمت نیفتیم، به خاطر او خود را ناراحت نکنیم، صحیح نیست که این‏ها برای ما خود را به زحمت بیندازند، خلاف ادب است، شرط انصاف نیست، توقع بی‌جائی است، تقاضای زیادی است، ما چنین حقی نداریم، این آقایان محترم که از وضعشان معلوم است که این کاره نیستند، بیایند خاک‏ها را کنار زنند، سر و دست وکفش و لباس‏شان را خاکی و کثیف کنند، خسته شوند، ما مگر برای اینها چکار کرده‏‌ایم؟ چکار می‏‌توانیم بکنیم؟ چرا باید راضی شویم که این‏ها اینجور به ما کمک کنند، خاک بردارند، هر چند بچه‏‌های ما این زیرند، شاید زنده باشند، اما، کار این‏ها باعث خجالت ما است، زنده به گور ماندن بچه‏‌هایم، نوه‌‏ام و نو عروسم را زیر این خاک‏ها تحمل کردن آسان‏تر از این است که ببینم باعث زحمت این آقایان شده‏‌ام.

پیرمرد دست از کار شگفتش کشید. عمداً دست کشید، خدا می‌‏داند با چه سختی؟ چه فشاری را برای دست کشیدن از این کار در جان مشتعل خویش تحمل می‏‌کرد؟

دست از کار کاویدن خاک به امید بیرون کشیدن فرزندانش کشید تا بتواند ما را وادار کند که دست بکشیم، بیاسائیم. می‏‌دانست تا او، با آن حال پنجه در خاک می‏‌کشد و با انگشتان پژمردۀ ضعیفش با این کوه بیرحم عبوس می‏‌جنگد ما نمی‏‌توانیم دعوتش را قبول کنیم. اکنون نوبت او است که ایثار ما را جبران کند، تلافی کند، برای این کار، خودش از کارش چشم پوشید و با اصرار از ما خواست که رها کنیم، بیش از این ما را شرمنده نکنید!

رو به زنش کرد: برخیز، برخیز، حالا ول کن، پاشو برو یک میوه‏ای برای این آقایون بیار میل کنند!

میوه؟ قنات‏ها سیل افتاده، آب خوردن نیست، مزرعه را سیل برده و شسته، خانه‏‌ها گور همۀ ساکنانش شده و همۀ اثاثه، همۀ آذوقه، حتی یک تکه نان در همه آبادی نیست. آنها را که زلزله بلعیده، آوار کشته و می‏‌کشد و آنها را که بیرون مانده‌‏اند، گرسنگی و تشنگی. یک قرص نان چند انسان را از مرگ حتمی نجات می‌دهد…

اما پیرمرد برای زنش توضیح می‌‏دهدکه ازصحرا که آمدم یک خربزه با خودم آورده بودم. آن جا، آن گوشه، در یک کهنه پیچیده‌‏ام با یک تنگ سفالی که نصفه آب دارد، بیخ آن درخت (که وقتی درختی وسط صحن حیاط بوده است و اکنون… !؟)، برو بیار، پاره کنیم، آقایان میل کنند، خیلی تشنه شدند، هوا خیلی داغ است، شما خیلی خسته شدید، باید ببخشید.

ما دیگر نمی‏توانیم از شما آقایان پذیرایی کنیم، باید ببخشید (و بغضش اینجا می‏‌ترکد، دیگر نمی‏‌تواند خود را حفظ کند، زار و ضعیف می‏‌گرید)!

کار ما را ببین که چقدر دشوار است! نمی‏‌دانیم باید چکار کنیم؟ نمی‏‌دانیم باید چگونه باشیم. از بودن خویش رنج می‏‌بریم. این مرد ما را خرد کرده است، در زیر ضربه‏‌های نیرومندش از حقارت خویش شرمگینیم!

آقای مهندس، جناب آقای دکتر! استاد معظم و دانشمند محترم، آقایان دانشگاهیان![؟] باشگاه دانشگاه! ]؟[ حق ویزیت: در مغازه پنجاه تومان، به خانه ببری 150 تومان، طبق کمیسیون تعیین قیمت‏ها، خانۀ اصناف، یک مقالۀ تحقیقی با پاورقی کافی و فهرست اعلام نسبتاً مفصل به مبلغ پانصد تومان. یک کتاب علمی از قرار صفحه ای 35 تومان، با عکس مؤلف که بنا به خواهش بسیار ناشر در پشت جلد به تماشا گذاشته شده است.»

یادداشت‌های پراکنده، مجموعه آثار 35، صفحه 25.

خاطره ای از تراب حق شناس: شریعتی در میان زلزله‌زدگان- ۱۳۸۵ ( کتاب مسلمانی در جستجوی ناکجا آباد )



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : اکتبر 10, 2017 1563 بازدید       [facebook]