سه شهید دانشگاه : از مسگرآباد تا امام زاده عبدالله (۱۶/آذر/۱۳۹۵)
سه شهید دانشگاه :
از مسگرآباد تا امام زاده عبدالله
روایت دکتر غلامرضا شریعت رضوی*، برادر شهید دانشگاه آذر شریعت رضوی، از واقعه ۱۶ اذر ۱۳۳۲.(ر.ک: خاطرات یک پزشک عوضی، انتشارات قصیده سرا، ۱۳۸۴)
در آذر سال 1332، من در سال چهارم پزشکی و برادر بزرگم ( علی محمد ) در سال دوم زبان فرانسه و آذر هم در سال دوم دانشکده فنی درس میخواندیم و هرسه ساکن خانهای در خیابان ولیعصر کوچه سهیلی بودیم که پدرمان برای ما سه برادر خریده بود.
روز 16 آذر همیشه پس از صرف صبحانه هر سه برادر دانشجو آماده رفتن به دانشکده شدیم. آذر مثل هر روز صبحها زودتر از ما از خانه بیرون میرفت و برخلاف ما که این مسیر را با اتوبوس خط 18 آنهم با بلیط یک ریالی میرفتیم، او مسیر خانه تا دانشکدة فنی را که در ضلع غربی دانشگاه تهران خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) واقع شده بود پیاده طی میکرد. بعد از او من و برادر بزرگم به طرف بیمارستان پهلوی (امام) که در بخش داخلی آن کارورزی میکردم و دانشکده ادبیات که در میدان بهارستان بود راه افتادیم. حدود ساعت 5/10 به بیمارستان خبر رسید که دانشگاه تهران شلوغ شده و سربازان گارد جاوید وارد دانشکدة فنی شدهاند. و چند دانشجو را از سر کلاس دستگیر کردهاند که در این وضعیّت کلاسهای درس بهم خورده و با زدن زنگ دانشکده، دانشجویان از سر کلاسها بیرون ریخته و به تظاهرات پرداختهاند که کار به درگیری با سربازان کشیده و در اثر تیراندازی، عدّهای از دانشجویان زخمی و حتی چند نفر کشته شدهاند!
با انتشار این خبر انترنها و آسیستانهای بخشهای مختلف بیمارستان که تعداد زیادی بودیم به طرف دانشگاه رفتیم که با درهای بسته دانشگاه روبرو شدیم. سربازان شاهی محوطه دانشگاه را محاصره و از ایستادن عابران در پشت میلهها جلوگیری میکردند ولی در داخل دانشگاه به علّت اعلام تعطیل دانشگاه به مدت 15 روز، کلاسها تعطیل شد و دانشجویان و استادان و کارمندان دسته دسته دور هم جمع شده مشغول بحث و گفتگو بودند و توجهی به اخطار سربازان حکومت نظامی که در صدد خروج آنان از صحنه دانشگاه و جلوگیری از تظاهرات و ریختن دستهجمعی آنان به خیابانها بودند نمیکردند. البته از اول آذرماه دانشگاه تهران در محاصره سربازان گارد جاویدان بود و درهای ورودی دانشگاه را آنها کنترل میکردند و دانشجویان و استادان و کادر کارمندی دانشگاه را فقط با ارائه کارت مربوط به داخل راه میدادند.
روزنامهها نوشته بودند که قرار است برای 18 آذر نیکسون معاون وقت رئیس جمهور آمریکا به ایران بیاید و به مناسبت کارگردانی قیام 28 مرداد از دست شاه در دانشکده حقوق دکترای افتخاری بگیرد و ضمناً همزمان سفارت انگلیس هم که بعد از ملی شدن صنعت نفت در زمان مصدق بسته شده بود بازگشایی شود و آقای رایت سفیر کبیر انگلیس هم وارد تهران شود. این امر باعث اعتراض آزادیخواهان و مخالفان دولت کودتای زاهدی بود و چون در آن زمان مرکز تظاهرات ضددولتی دانشگاه تهران بود، فرماندار نظامی وقت تیمسار بختیار دستور محاصره دانشگاه را داده بود. پرچمدار اصلی تظاهرات ملی در دوران ملی کردن نفت ایران سازمان دانشجویان دانشگاه تهران بود. خوب به خاطر دارم که وقتی سازمان دانشجویان به هر مناسبتی دست به تظاهرات میزد و دانشجویان با نظم و ترتیب و صفهای منظم و پرچمهای بزرگ ایران و پلاکاردهای حاوی درخواستهای ملی و میهنی آنها از در بزرگ دانشگاه در خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی وارد خیابان میشدند، راهها بسته میشد و یک طرف خیابان را دستجات به هم فشرده و انقلابی و مبارزان دانشجویان پر میکرد و وقتی سر صف آنان که به قصد رسیدن به میدان بهارستان و مجلس شورای ملی وقت به میدان فردوسی میرسید و به طرف خیابان فردوسی سرازیر میشد، صفهای آخر دانشجویان هنوز از دانشگاه خارج نشده بود. خاصه که اغلب دانشآموزان دبیرستانهای مسیر تظاهرات به صف دانشجویان میپیوستند و من خوب به خاطر دارم که در یکی از همین تظاهرات، عدهای از دانشجویان انقلابی از در بسته دبیرستان البرز (قبل از سه راه کالج) بالا رفتند و در دبیرستان را باز کردند و دانشآموزان البرز کلاسها را ترک کرده و به طرف خیابان سرازیر شدند و به صف تظاهرکنندگان پیوستند. منظورم این است که سازمان دانشجویان بزرگترین گروه متشکل مخالف دولت بود. من بلاتکلیف و مضطرب و نگران دنبال کسی میگشتم که از آذر خبری داشته باشد که ناگهان در میان جمعیت چشمم به قیافه مضطرب دکتر سیدجمال گوشه، دوست و همکلاسم افتاد که گویا او هم دنبال من میگشت. به طرفش دویدم و او را در آغوش کشیدم و گفتم: سیدجمال از برادر من خبری نداری؟ گفت: نه! ولی میگویند مجروحان حادثه را به بیمارستان شماره 2 ارتش بردهاند اگر مایلی برای اینکه خیالت راحت شود، سری به این بیمارستان بزنیم و چون وسیله برای رفتن نداشتم، پیاده به طرف بیمارستان رفتیم که ظهر شد.
در بیمارستان، دکتر گوشه – که آن وقتها با آن اندام رشیدش قهرمان زیبایی اندام دانشگاه بود – خودش را به رفقا و آسیستانهای ارتشی بیمارستان رساند و از آنها شنیده بود که آذر هم جزء شهداست! برگشت و به روی من نیاورد، گفت: اسم شهدا را نمیدهند ولی میگویند سه نفر از آنها که کشته شدهاند به مسگرآباد بردهاند. خوبست سری هم به گورستان بزنیم شاید از آنجا بتوانیم از جریان آگاه شویم. با وجودی که قبلاً بر من معلوم شده بود که آذر کشته شده چون چاره دیگری نداشتیم گفتم: برویم و در آذرماه که روزها کوتاه است با چند خط اتوبوس و مینیبوس به قبرستان رسیدیم. شب بود و در گورستان بسته. در آنجا دو سرباز مسلّح جلوی در ایستاده بودند و مانع ورود افراد میشدند. دکتر گوشه نمیدانم چگونه و به چه زبان اسم سه شهید را از دهان سربازان بیرون کشید. نمیدانم فقط به یادم هست که وقتی نام مهدی شریعت رضوی را بردند، شیون و فریاد من و دکتر گوشه سکوت شبانه گورستان را شکافت ولی هر چه التماس کردیم که جسد او را ببینیم به ما اجازه ندادند! افسرده و ناامید و پریشان به همراه دوست باوفا و فداکارم دکتر گوشه به طرف خانه راه افتادیم و حدود ساعت 10 به خانه رسیدم که دیدم برادر بزرگم علیمحمد که از مرگ آذر باخبر شده بود با لباس کف اتاق آذر افتاده است و شیون میکند و وقتی مرا دید در آغوش هم افتادیم و اشک و آه مان مخلوط شد و دکتر گوشه عزیز، به زحمت ما را آرام و نامادریام هم با التماس و زاری از ما سه جوان خواست که قدری آب و نان بخریم و جانی بگیریم. دو برادر ماتم گرفته بودیم چگونه خبر را به پدر و مادر در مشهد برسانیم. دکتر گوشه گفت: رضا جان مادرم در خانه تنها و منتظر است و حتماً تا حالا از جریان باخبر شده و نگران است. اجازه بده من بروم و فردا صبح اوّل وقت برگردم. آقاجمال این مرد بزرگوار و با کمال رفت و ما ماتمزده تا صبح نخوابیدیم.
از اوّل وقت روز بعد فامیل و دوستان به سراغ ما آمدند و از جمله دوستان باوفایم احسان و محمد و دکتر گوشه و جواد به کمک من آمدند و در این وقت سروکله مهرداد آموزگار پسرعموی عزیزم که روز قبل مشهد بود و با شنیدن خبر با هواپیما خود را به من رسانده بود، پیدا شد و اداره کارها را به دست گرفت. اوّل با ماشین احسان و هم بچهها برای تحویل گرفتن جسد آذر با برداشتن شناسنامه و مدارک مربوط او به طرف گورستان مسگرآباد رفتیم که آنجا میگفتند با دستور فرمانده نظامی، دیشب سه شهید را به خاک سپردهاند و اجازه نشان دادن قبر آنها را نداریم، آنان گفتند اگر کاری دارید به دفتر فرماندار نظامی مراجعه کنید. ما ساعتی را در گورستان ماندیم و در بین گورها دنبال قبر گمشدگان خود که به دست جلادان شاهی شهید شده بودند میگشتیم. ناچار دوستان من را به خانه بردند تا از فامیل و دوستان برادر بزرگ و خودم و آذر که برای همدردی به خانه آمده بودند پذیرایی کنم. تا به خانه برسیم ظهر شد و همه فامیل و دوستان منتظر ما بودند و ضمن اینکه میخواستند برادرم و مرا آرام کنند، خودشان زارزار گریه میکردند خاصه دوستان همکلاس و نزدیک آذر! از یکی از آنها که قبلاً میشناختمش سئوال کردم که چگونه این اتفاق افتاد. او گفت: دیروز صبح من و آذر با هم به دانشگاه رسیدیم و دیدیم برای اولین بار سربازان وارد محوطة دانشگاه شدهاند و در اطراف دانشگاهها پاس میدهند و برای ورود به دانشگاه سختگیری بیشتری میکنند. علت را پرسیدیم، کسی چیزی نمی دانست. زنگ خورد و ما به کلاسمان رفتیم. وسط زنگ دوم حدود ساعت 10 صبح، زنگ نابهنگام دانشکده بلند شد و ما هم مثل همه همکلاسیها بیرون ریختیم و با خبر شدیم که در کلاس دوم راه و ساختمان در حالی که مهندس شمس ملکآرا مشغول تدریس بودهاند ناگهان در کلاس باز میشود و دو سرباز مسلّح و افسر فرماندهشان وارد کلاس میشوند و به طرف پنجره کلاس میروند و دو دانشجو را که در کنار پنجره نشسته بودند نشان داده به فرماندهشان میگویند دو نفری که برای ما شکلک درآورده ما را مسخره کردند، همین دو نفر بودند. فرمانده دستور دستگیری آنها را میدهد. استاد آقای مهندس شمس از فرمانده سربازان محترمانه میخواهد که حرمت کلاس را نگه دارند و مهلت بدهند تا کلاس تمام شود و زنگ بخورد بعد هر کار میخواهد بکنند. فرمانده به تذکر استاد گوش نمیدهد و دانشجویان را کشانکشان به خارج از کلاس میبرند و مهندس شمس جریان را به گوش رئیس دانشکده میرساند که ایشان هم دستور زدن زنگ دانشکده را به عنوان اعتراض به این عمل میدهد که یکی از دانشجویان کلاس روی میز میرود و با دادن شعار مرگ بر حکومت نظامی فریاد میزند در خفقان حاکم بر دانشگاه و در زیر چکمههای سربازان مسلّح که نمیتوان درس خواند، کتابهایش را به اطراف پرت کرده به طرف در کلاس میرود و سایر دانشجویان همزمان با خوردن زنگ، کلاس را ترک کرده در کریدور مرکزی دانشکده شروع به تظاهرات کرده با دادن شعارهای مرگ بر حکومت نظامی، مرگ بر شاه، مرگ بر زاهدی دیکتاتور و درود بر مصدق، آزادی دوستان دستگیر شدهشان را میخواستند. محوطه دانشکده هم که پر از سربازان تفنگ به دست بود، فرمانده نظامیان با بلندگو به دانشجویان معترض دستور خروج از دانشکده را داد ولی دانشجویان به دستور او اعتنایی نکرده شعار مرگ بر شاه، مرگ بر شاه را ادامه دادند. فرمانده با بلندگو دانشجویان را تهدید به تیراندازی کرد ولی کسی باور نمیکرد که در دانشگاه بر روی دانشجویان آنهم در محوطه و سالن دانشکده و در محیط سربسته، تیراندازی کنند ولی گویا فرمانده قبلاً دستور تیراندازی داشت و ناگاه صدای شلیک گلولهها با فریادهای مرگ بر شاه دانشجویان مخلوط شد و به گفته دکتر عابدی معاون دانشکده فنی، 68 تیر نظراتی و زمینی به میان دانشجویان شلیک شد که اجتماع دانشجویان در اثر حمله ناگهانی سربازان به هم خورد و آنها که سالم بودند کمک کردند که رفقای مجروح و تیر خورده خود را که قادر به حرکت بودند از صحنه خارج کنند که به چنگ سربازان نیفتند و چند تن از دانشجویان هم با سربازان درگیر شدند و یا نقش بر زمین شدند! و آذر یکی از چند نفری بود که پس از اصابت تیر به سینه و شانهاش با سربازی درگیر شد که او هم با نیزه ران راست پای آذر را شکافت و آذر سرنگون شد و با وجود خونریزی شدید، فریاد مرگ بر شاه او آهسته ولی خاموش نشد!در کف سالن خون مجروحان با آب رادیاتورهای سوراخ شده در اثر تیراندازی مخلوط شد و به طرف پلههای زیرزمین راه افتاده و منظره وحشتناکی به وجود آمده بود.
ما با بقیه دوستان که زنده بودیم و فرار کردیم و بعد شنیدیم که جسد مجروحان را سربازان به داخل کامیونی انداخته و به بیمارستان شماره 2 ارتش بردهاند بعد مهندس خلیلی از دکتر سیاسی ریاست دانشگاه و رؤسای دانشکدهها دعوت کرده برای دیدن آثار جرم به دانشکده فنی بیایند و پس از بررسی اوضاع در جلسه مشترکی تصمیم میگیرند که برای مدّت پانزده روز دانشگاه را تعطیل کنند. فرمانده سربازان از آقای دکتر عابدی میخواهد که دستور دهد سالن را تمیز کنند ولی دکتر عابدی معاون دانشکده فنی مقاومت میکند و میگویند تا نماینده دادستان نیاید، آثار جرم را از بین نمیبرد. مأمور فرماندار نظامی برای دستگیری دکتر عابدی به دانشگاه مراجعه میکند که آقای دکتر سیاسی ریاست دانشگاه به اتفاق مهندس خلیلی رئیس دانشکده با اتومبیل سرویس دانشکده فنی آقای دکتر عابدی را به فرمانداری نظامی دفتر تیمسار بختیار میبرند و او را تحویل میدهند که از آنجا دکتر عابدی را به زندان لشکر 2 زرهی منتقل و مدت 8 روز او را به جرم عدم همکاری با مأموران حکومت نظامی و زدن زنگ نابهنگام دانشکده و تحریک دانشجویان زندانی میکنند. با شنیدن ماجرای 16 آذر دانشکده فنی از زبان دوست همکلاس آذر و با آه و ناله و اظهار همدردی و تأسف از اوضاع حاکم بر جامعه دوستان و اقوام یک به یک منزل ما را ترک کردند و به توصیه مهرداد و رفقای دور و برم که مرا یک لحظه تنها نمیگذاشتند، قرار شد من در اولین فرصت برای تسلای پدر و مادرم به نزد آنها بروم و آنها کار تحویل گرفتن و انتقال جسد آذر را به امامزاده عبدالله تعقیب کنند.
روز 18 آذر من در مشهد در بین خانوادهام بودم. پدر و مادر و خواهران و برادرانم دور من جمع شدند و مرا در آغوش گرفته با ناله و فریاد آذر را از من میخواستند، معلوم شد که همان شب واقعه، ماجرای دانشکده فنی با ذکر و اسامی کشته شدگان در رادیو پاکستان منعکس شده بود و پدر و مادر من هم از قضیه باخبر شده بودند و صدای شیون همه ساکنان خانه به گوش همسایگان میرسید. از آن شب، خانه ما تبدیل به ماتمکده شد و اقوام خویشان و بزرگترهای فامیل همان شب و بقیه افراد برای همدردی و آرام کردن پدر و مادرم به خانه ما میآمدند و چون اجازه برگزاری مراسم سوگواری رسمی در مساجد شهر ندادند تا روز هفتم مجالس سوگواری صبح و عصر در خانه ما برگزار شد و چون از طرف استانداری اخطار میکند که سروصدا میکنیم خانواده ما و همه فامیل گریه کردیم و خون خوردیم و به بانیان ظلم لعنت فرستادیم.
در اولین فرصت با نگرانی از تحویل جسد آذر و محل دفن او، خودم را به تهران رساندم و از فرودگاه مستقیماً به امامزاده عبدالله رفتم ولی متأسفانه قدری دیر رسیدم و مهرداد عزیزم با اطلاع از حرکت من از مشهد همان روز پس از سپردن تعهدات و تحویل گرفتن جسد آذر از فرمانداری نظامی، او را در کنار قبر دو شهید دیگر دانشگاه در قطعه دوّم امامزاده عبدالله به خاک سپرده بود.
من بر سر مزار آذر گریه کردم و از خداوند طلب آمرزش روح آن عزیز از دست رفته و گرفتن انتقام خون او از جباران خونخوار را کردم. پس از ساعتی به همراه مهرداد به طرف خانه رفتیم و مهرداد در طول راه میگفت پس از رفتن من به مشهد، پدر بزرگنیا، که کارمند دولت بوده جسد پسرش را تحویل گرفته به امامزاده عبدالله در مزاری که به همین منظور خریده بود، دفن میکند. بعد از یکی دو روز، برادران قندچی، جسد برادرشان را تحویل گرفته در کنار مزار بزرگنیا به خاک میسپارند و مهرداد پس از یکی دو روز دوندگی و با سفارش سرهنگ فرجاد به فرمانداری نظامی نزد آقای سرهنگ مولوی معاون و بختیار مراجعه و از طرف خانواده، جسد آذر را میخواهد و سرهنگ مولوی هم از او میخواهد که مسئولیت انتقال و دفن جسد را به امامزاده عبدالله دور از چشم دانشجویان و ایجاد سروصدا قبول کند که در این بین سر و کله آقای شعبان لجاج از اتاق مجاور پیدا میشود و میگوید: جناب سرهنگ نگران نباشید ما خودمان مواظب جریان انتقال جسد هستیم و بدون اینکه کسی متوجه شود، دورادور مواظب حاج آقا آموزگار هستیم و با موافقت فرماندار نظامی روز بعد که شنیدم تو هم به تهران میآیی، جسد آذر را با آمبولانس پزشک قانونی به امامزاده عبدالله منتقل و در یکی از دو قبری که کنار شهدای دانشگاه تهیه کرده بودم به خاک سپردم که تو در آخر کار رسیدی و قبر دوم را برای مادرت خریدم که تا قبل از مرگش بیخبر بود و 35 سال بعد کنار آن دفن شد.
برای روز شهدا، فرمانده نظامی اجازه برگزاری مراسم را به خانواده شهدا ندادند، فقط از طرف دولت اطلاعّیهای دال بر اظهار تأسف از حادثه دانشگاه و تسلیت به خانواده شهدا صادر شد با ذکر این نکته که سربازان شلیک کننده اجازه استفاده از اسلحه نداشته و سر خود تیراندازی کردهاند و به همین دلیل مؤاخذه شدهاند. در صورتی که چند روز بعد از طرف نهضت مقاومت ملی شبنامهای در شهر پخش شد که برنامه روز 16 آذر قبلاً از طرف دولت طرح شد و به خاطر ایجاد ترس و رعب در دل گروههای فعال سیاسی و … و وطنپرستان به فرمانده سربازان محافظ دانشگاه، اجازه تیراندازی داده شده و حتی به عاملان کشتار دانشکده فنی درجه و جائزه و امتیازات مربوط به حسن ادای وظیفه داده شده است؟ و عملاً هم با اعطای دکترای افتخاری به نیکسون و باز شدن سفارت انگلیس، دولت برنامه خود را اجرا کرد و آذر و یارانش به خاطر خوش خدمتی شاه نزد روزولت رئیس جمهور وقت آمریکا پیش پای نیکسون قربانی شدند!
با سفارش مهرداد و برادران قندچی برای چهلم شهدا سنگ قبرها تهیه شد. دور مقبره آنها را نرده کشیدند ولی روی سنگهای قبر اجازه نوشتن شهید دانشگاه را ندادند که خالی گذاشتیم و بعد از انقلاب به آنها اضافه کردیم. با پیگیری مهرداد و برادران قندچی، فرماندار تهران اجازه برگزاری مراسم چهلم خانوادگی و مشروط را در امامزاده عبدالله داد. بدین شرح که 300 کارت ورودی از طرف فرمانداری نظامی تهیه و به نماینده هر خانواده 100 کارت دادند که خود نماینده با قبول برگزاری مراسم آرام از ساعت 2 تا 4 روز چهلم دم در امامزاده ایستاده به افراد آشنا بدهد مراسم رسمی در سالن خانوادگی پدر در داخل امامزاده برگزار شد. مادران داغدیده چه شیونها که بر سر مزار جوانان ناکام خود که نکردند! دانشجویان مزار شهداء را گلباران کردند. به درخواست برادر قندچی دانشجویان به تدریج و آرام امامزاده را ترک کردند. یاران مبارز و دانشجویان با سه دانشجوی شهید پیمان بستند که راه آنها را ادامه دهند ولی بازماندگان خانوادههای داغدار 50 سال است که هر سال روز 16 آذر بر سر مزار عزیزان خود جمع میشوند و با ریختن اشک حسرت داغ خود را تازه میکنند.
آذر در زندگی خصوصیاش آدمی بود خوشمشرب، آرام، قانع و بردبار و مردمی و خاکی، غمش غم مردم بود و از سختی زندگی فقرا و مستمندان که روی دریای نفت گرسنه میخوابیدند! ولی خدا را شاکر بودند و حتی فرهنگ و یا جرئت اعتراض و رساندن صدای فقر و نداری و بیسوادی و بیکاری خود را به جهانیان نداشتند رنج میبرد و مرتب با خودش زمزمه میکرد که: گر چرخ به کام ما نگردد، کاری بکنیم تا نگردد! آذر در تمام تظاهرات میهنی، به خصوص تظاهرات مردمی برای ملی شدن صنعت نفت حاضر بود. و یک بار هم تظاهراتی که مخالفان دولت بعد از 28 مرداد کابینة زاهدی در میدان بهارستان مقابل مجلس برگزار کردند، دستگیر شد و مدت دو ماه در زندان باغشاه اسیر بود و من هر وقت به دیدنش میرفت میگفت: مبادا پدر و مادر از اسارت من آگاه شوند که من در اینجا غیر از این غمی ندارم و بالاخره آزاد میشوم! آذر وقت آزادش را غالباً در سر کورهها و گودالهای فقیرنشین جنوب شهر میگذارند و به قول خودش به آنها آگاهی میداد.
از آذر پس شهادتش آنچه که فرماندار نظامی تحویل داد، یک دست کت و شلوار و لباس زیر پاره و خونآلود، یک دفترچه بغلی و کارت دانشجویی و 6 ریال پول نقد و یک بلیط اتوبوس شرکت واحد! دفترچه بغلی آذر که آثار انفجار گلولهای که به سینه او خورده و بعد بازوی چپش را شکافته هنوز باقی است تا تاریخ بداند که بهای آزادی چیست؟
دفترچه درسی آذر شریعت رضوی که به هنگام
شهادت به همراهش بوده و مورد اصابت گلوله قرار گرفته است .
با اطلاع از این روحیه آزاد منشانه و ضد اختناق و دیکتاتوری آذر بود که پدرم از ادامه تحصیل او در تهران و دوری از خانواده دلخور بود و چون شنیده بود فضای سیاسی تهران و دانشگاه آشفته است، همیشه نگران او بود. او نامهای در روزهای آخر زندگی آذر برای وی نوشته که هرگز به دستش نرسید و هنوز باقی است. او در نامه مینویسد:
«نورچشمی آذر شریعت رضوی، مدتی است که کاغذ شما نمیرسد! البّته مسبوقم که این روزها گرفتار امتحانات و مراسم اسمنویسی هستید؟ خیلی میل داشتم در عوض آقا رضا شما به مشهد برگردید شاید هم در مشهد ماندگار میشدید و حال هم اگر در تهران به شما سخت است، فوری بیایید مشهد و خیلی هم به تحصیل اهمیت ندهید برای این مملکت فایده ندارد و باید همرنگ جماعت شد! و مشغول کسب و کار گردید بهتر است در هر صورت از حالات خودت بنویس مسبوق باشم. در خاتمه تذکّر میدهم ابداً راضی نیستم از منزل بیرون بروید یا اینکه داخل اجتماعات باشید ولو مجلس روضه هرچه باشد احتیاط کنید.»
نامه به دست آذر نرسید و وقتی رسید که او را در دانشکده فنی و سالن دربسته کشته بودند که نتواند از منزل بیرون برود. آخر پدر پیر و ساده دل او نمیدانست که در حکومتهای استبدادی مردم امنیت جانی ندارند و فرق نمیکند که در خانه یا کلاس یا خیابان و مسجد و میکده هر کجا باشند اگر بر خلاف حکم حاکم نفس بکشند جانشان را از دست دادهاند! البته آذر به هدفش رسید و جانش را فدای آزادی و استقلال مردمش کرد و او را به دست جلادان نظام پیش پای نیکسون قربانی کردند. آذر و یارانش در راهی که برای نجات مردم انتخاب کرده بودند پیروز شدند. روز 16 آذر به نام روز دانشجو در تاریخ مبارزات مردم ایران برای کسب آزادی نقطه عطفی شد و امروز باگذشت 50 سال از آن روز، دانشجویان ایرانی داخل و خارج از کشور دست به تظاهرات زده و آزادی را فریاد میکنند و دانشجویان دانشگاه تهران و سایر دانشگاهها بر سر مزار شهدا در امامزاده عبدالله حاضر شده و با آنها تجدید میثاق میکنند که تا زندهایم راهتان را ادامه میدهیم!
غلامرضا شریعت رضوی ، پوران شریعت رضوی ، علی شریعتی(۱۳۳۷)
————————————————————————————————————————————-