Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


خاطرات علی اکبر سرجمعی

علی جور دیگری است

علی اکبر سرجمعی

شاگرد و پزشک استاد شریعتی و از دوستان ایام جوانی شریعتی، عضو کانون نشر حقایق اسلامی، پزشک اطفال

منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
تاریخ: تیرماه ۱۳۸۸

 

0c72cb7ee1512f800abe27823a792d03

بسم الله الرحمن الرحیم

من به لحاظ شناسنامه ای دو سال از علی شریعتی کوچک ترم [و از نظر واقعی یک سال بزرگتر (با لبخند) ]! من با علی آقا هم کلاسی نبودم . دو سال از او کوچکتر بودم . اولین بار با او در جلسات کانون نشر و منزل پدری شون آشنا شدم. ما بیشتر با استاد شریعتی محشور بودیم و در کانون نشر حقایق اسلامی رفت و آمد داشتیم. وقتی شنیدیم شریعتی در حسینیه ارشاذ سخنرانی می کند و غوغا به راه انداخته تعجب کردیم و گفتیم:” برو یره! یعنی از استاد شریعتی هم بهتر؟” جواب این بود که  استاد شریعتی بزرگ است اما اصلا این علی جور دیگری است”. خود آقا [استادشریعتی]هم همین اعتقاد را داشت. ما علی را قبل از این همه بچه می‌دانستیم. این همه حرکت و این همه زایش و این همه پویش نبود.

بر می گردم به همان ایام  جوانی. شریعتی آندره ژید خوان بود. کتاب او را می آورد خانه ما و می نشست پشت کرسی و من هم برایش  خوراکی می آوردم و بلند بلند کتاب را می خواند. کم کم بچه های دیگر هم می آمدند (مثلا دکتر دل آسایی) و برای جمع کتاب می خواند. کتاب ها بیشتر کتب ادبی بود؛ بیشتر ادبیات بود، بیشتر نعمت[میرزازاده] و آقای شفیعی کدکنی، اظهار نظر می کردند… من که شعر بلد نیستم.

حواس پرتی های علی آقا هم همیشه زبانزد بود. یادم می آید خدمت استاد بودیم.(اوایل دهه سی) دیدم مادر علی آقا حال ندارد. فشار خونش را گرفتیم و بالا بود. گفت:” دیشب این علی ما را کشت.” گفتم چه کار کرده، گفت:” ما معمولا پشت در می شینم تا علی بیاد. علی آمده بود دم در حیاط خودشون. هی منتظر بود که  در باز شود و از خوذش می پرسیده چرا در را باز نمی کنند. اقلا سه ساعت تو فکر بوده. مادرش هم پشت در نشسته (می خندد) دست آخر یادش آمده که اصلاً در نزده! مادرش مریض شده بود! بله دیگر! از ساعت یک تا ساعت چهار صبح. سه ساعت! از این جریانات زیاد است در زندگی شریعتی نوجوان و جوان.

یکی دیگر از خصوصیات شریعتی حاضر جوابی او بود. من وزنم ده کیلو اضافه بود. گفته بودند اگر ده کیلو وزنت کم بشود آدم می‌شوی. می رفتم باشگاه. یک شب علی آقا با آقای دکتر دل‌اسایی از در باشگاه رد می شدند. از در باشگاه آمدم بیرون و این دو نفر را  دیدم. گفت آقا این جا چه کار می کنی؟ “گفتم من ده کیلو وزنم زیاده و گفته اند ده کیلو وزنت کم بشود آدم می‌شوی”. دکتر شریعتی گفت:” تو این ده کیلو را هیچ وقت کم نمی کنی!”

یک روز با علی جلسه‌ای داشتیم .از حرم آمده بودیم و می خواستیم برویم خانه دکتر دادستان در بالاخیابون. عجله هم داشتیم. سر راه برخورد کردیم با محمود خان سالاری که استاد زبان بود. مرد بسیار مؤدب، فروتن. همینطور سلام دادیم تا رد شویم.  ایشان جواب داد و محبت کرد و احوال مرا پرسید، احوال علی و استاد را پرسید. همین جور هی پرسید هی پرسید، حالا من دلم جوش می زند که جلسه دیر می‌شود. من دغدغه جلسه داشتم ولی علی نداشت. بعد که جدا شدیم گفتم که: عجب مردی واقعا، چه مرد شریفی، چه‌قد آدم های خوبی، چه قدر خوب بود اگر آدم ها یاد می گرفتند این جوری باشند. علی گفت :”اگه آدم ها این جوری باشند که باید عوض همه کار وایمیستادن همش احوال پرسی که !”

در ایام نوجوانی من اصلاً نمی دانستم فلسفه چیست؟ برای اولین مرتبه معنی فلسفه را در کانون نشر حقایق اسلامی خدمت آقای دکتر دل آسایی، اقای دکتر علی شریعتی فهمیدم که در همان ایام برای جوانان کانون درس می دادند؛ فلسفه تاریخ درس می دادند. اولین بار از این جا شروع کردند:” منتها علیه انگشت اشاره، جسم است.” این اصطلاح فلسفی است دیگر…

دکتر شریعتی بالاخره  اعزام شد برای فرانسه، برای ادامه درس. مادر دکتر عاشق علی آقا بود، اصلا از مرحله مادری هم  گذشته بود دیگر. دست این مادر هم به جایی نمی رسید، فقط دستش به من می رسید. ما ضبط صوتی خریده بودیم برای انجمن اسلامی دانشگاه.  هفده- هجده قران. قسطی می گرفتم از تو بازار. یک نمونه‌ش هم دست بتول خانم بود که به خودم برگرداند. ما همه سخنرانی های استاد را ضبط می کردیم. آقای فنایی و ما ضبط می کردیم. بعد مادر علی آقا گفت بیا! ما می خواهیم برای علی صحبت کنیم و تو براش  بفرست . ما رفیق رندی هم داشتیم به نام آقای مهندس عقیلی. از آن آدم های رند و تیپ های عالی روزگار. ما صدای خانم های خانواده را ضبط کردیم؛ مادر دکتر، خواهرانشون طیبه و طاهره  خانم و… همه احوال پرسی کردند. قلیون می کشیدند و… تا علی آنجا خوشحال بشود. (سالهای ۱۳۳۹، ۳۸) این نوار دست من بود و فقط نیم ساعت از آن خالی بود. یک وقت مهندس عقیلی، خبر شد که می خواهیم این نوار را بفرستیم پاریس. همه بچه‌های شلوغ –پلوغِ و لات -پات را جمع کرد و گفت روشن کنید ضبط را. گفت:”

مخوم مثل زبیده شو کنُم عناب تر بخورُم، بگردُم دور دریاچه بگیرُم ورهم و ماله قچار مختصر بخرُم. اینا هم می گفتند:

آی بخرُم، آهای بخرُم. این دیگه نوار شد! از اون نوارا شد! همان نوار را فرستادیم پاریس: ” می خوم مثل زبیده شو کنُم عناب تر بخورُم،” ایشان می خواند و بقیه دست می زدند و نوار تمام شد. نوارهای تیکا یک ساعت و نیم بود. یک ساعتش را خانواده خودشان پر کردند، نیم ساعتش را هم دوستان بله.

رابطه علی شریعتی و پدرش خیلی خاص و زیبا بود. علی پدرش را گول می زد! از آن تیپ ها بود! ما می شناختیمش. مثلاً در خانه اش داشت تاریخ می نوشت. آدم پر کاری هم بود. پوران خانم هم حریفش نمی‌شد. می دیدی دو روز از اتاق نمی‌آمد بیرون. شروع می کرد به نوشتن. در حین نوشتن مثلا برخورد کرده بود با قطوان. می آمد پیش استاد. (ما می دانستیم برای چیآمده است) مؤدب می نشست و گردن کج و می‌نشست. یک مرتبه می پرسید:” آقاجان، این قطوان…”! حالا استاد از همه جا بی خبر. ما که می دانیم این می خواهد چه کار کند. استاد هم بلند می شد و دست می کرد در کتابخانه اش و کتاب و رفرانس رادر می آورد و می داد به علی. دکتر یادداشت می کرد و لبخندی می زد و بعد هم می رفت. استاد کار علی را آسان می کرد. وگرنه برای پیدا کردن رفرانس همین قطوان باید بیست- سی – چهل تا کتاب را می خواند تا بتواند پیدا کند.استاد شریعتی همه تاریخ اسلام را از بر بود! یعنی صفحات کتاب های رفرانس را هم از بر بود: “بابا قطوان می خواهی؟ این هم این صفحه.” زیربنای شریعتی استاد است(پدرش) منتها او قلمش سحّار است.

یک شب ما در خا نه استاد بودیم( یعنی من هر شب آنجا بودم، بی استثنا) یک ‌مرتبه از تهران زنگ زدند. دکتر سامی بود. گفت استاد، شما می دانید علی چه کار کرده؟ استاد گفت چه کار کرده پسرم؟ گفت نوشته :”توتم، قلم من است! این متن یک معجزه‌ است! تمام  سطور را پای تلفن می خواند. دیدم اشک های استاد دارد می ریزد. گوشی راازش گرفتیم. اول من صحبت کردم و بعد بچه‌ها صحبت کردند. البته ما مثل او شعور نداشتیم که به آن خوبی بتوانیم بخوانیم. ما کتاب هایش را دوبار و سه بار می خواندیم. یک بار شب امتحان تخصصِ اطفال، خانم سرداری(همسرم) ما را کتک زد! (می‌خندد)

برای این که من کتاب میعاد با ابراهیم را زیر لحاف قایم کردم می خوندم. شب امتحان! امتحانی که شاگرد اول شدم!

شریعتی خیلی خوب می گرفت. قلمش که دیگر از آن قلم‌ها بود. قلم کس دیگری که در ردیف دکتر شریعتی است قلم خواهرش افسانه(بتول) شریعتی است . از کجا فهمیدم؟ من که از این حرف ها بلد نیستم،، من که نمی دانم قلم چیست؟ اینجوری فهمیدم که

ما در سال هشتاد در زندان بودیم. بازپرس من پسر خوبی بود و با ما دوست شده بود. روز یازدهم دستگیری مرا صدا کرد. چشم مرا نبستند. رفتیم در محوطه سبز و نشستیم. گفت شنیدم  که شما ده سال تمام در مشهد روزه می گرفتید؟ گفتم بله. با شرمندگی گفت حالا ما برای شما چه کار می توانیم بکنیم؟ می خواهید برای شما وسیله بیاوریم تا شما روزه بگیرید؟ گفت این نامه آمده، خانم‌تان نوشته. با خودم گفتم خانم ما بعید است. شصتم خبر دار شد. گفتم ای داد این کار بتول خانم باید باشد. نامه ای نوشته بود که اصلا بازپرس زندان را متحول کرده بود! این قدر قلم عالی ای دارد. چنان تاثیر گذار بود این نامه که تسهیلات بیشتری در اختیار من می خواستند بگذارند و امکانات روزه گیری را در اختیارم بگذارند. من هم گفتم آقا جان نمی توانید. برای این که آن سالادی که شما به چهل نفر می دهید من همه‌اش را می خواهم!(من گیاه خوارم) حق این ها را می ذهی به من بخورم؟

کلاس های استاد شریعتی خیلی محبوب بود. استاد خشن نبود،مهربان بود و البته جبروت داشت .سخنش، کشش داشت. بچه‌ها سر درس ادبیات و عربی و فارسی شلوغ نمی کردند. مثلا بر سر برخی کلاس ها بچه ها قورباغه می اوردند، کبوتر می آوردند، مارمولک می اوردند، برای اذیت کردن. استاد شریعتی هم همین درس‌ها را می خواستند بدهند. یادم می آید در سال دوم، اول سال رفتیم سر کلاس‌مان در درس ادبیات و عربی. دیدم بچه‌ها ساکت نشسته اند.گفتم :”حسن! کلاس ادبیاته. چرا نشستید؟ گفت بشین! گفتم حسین، گفت بشین! فهمیدم که من نمی دانم و خبری هست. بعد دیدم یک آقای قدبلند، شاپو، سیگار دستش… برپا! برجا! همه نشستند. بچه‌ها نُطُق نکشیدند. من اسمش را نمی دانستم. درسش را گفت و بچه‌ها نوشتند و… یک‌مرتبه یک آیه قرآن خواند. من برای اولین مرتبه در عمرم قرآن شنیدم. همین منِ بچه‌مسلمان‌، من بچه کوچه با آن همه آخوند، آن همه شب های چهارشنبه و روضه‌خوانی… نمی دانستیم قرآن را همی می شود خواند؟ قرآن را می‌گذاشتند سر طاق برای تیمم یا سر قبر برای مرده. قرآن مطرح نبود. دیدم یک آدم شریف قد بلند، عالی قرآن خواند و ترجمه کرد! که ما دل‌مان پاره آمد. بعد از سال های بیست بود. ایدئولوژی دبیرستان‌ها، کل فرهنگ ایران تحت نفوذ حزب توده بود. وزیر فرهنگ خراسان آقای پروین گنابادی بود، مارکسیست رسمی! به طور رسمی. بیشتر دبیرها تمایل به مارکسیسم روسی داشتند. استاد شریعتی در مشهد و طالقانی در تهران تنها افرادی بودند که در حوزه دینداری روشنفکرانه فعالیت داشتند. آیت الله طالقانی خیلی به مهندس احترام می گذاشت. در تهران در سال چهل که زندانی بودیم به آقای طالقانی می گفتند :”مهندس طالقانی” و به آقای مهندس بازرگان می گفتند “آیت‌الله بازرگان.” یادم می آید در زندان هر کار کردنذ که آقای طالقانی پیش‌نماز شوند ایشان مخالفت کرد و گفت تا وقتی مهندس بازرگان باشد من نمی توانم پیش‌نماز بشوم؛ گفت مهندس مرد مقدس و پاکی است و باید پیش‌نماز بشود. مهندش بازرگان مرد بسیار متشرع و متدینی بود.

استاد شریعتی آدم بسیار پرکاری بود و تاریخ اسلام را خوب می دانست. تمام سخنرانی‌های استاد شریعتی در سالهای سی و پنج به بعد را دارم. چهل تا نوار است. البته در دستگیری ام در سال 80همه رابردند و البته همه را پس گرفتم. دادم  به آقای کارخانه‌چی همه‌ را سی دی کرد و اصلش را هم به خودم برگرداند و در انبار است.

 



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : اکتبر 29, 2016 2320 بازدید       [facebook]