جامعهشناسی سيانتيستی (۱۳۴۸)
جامعهشناسی سيانتيستی
نوشتهای که در پی خواهد آمد با همین عنوان در مجموعه آثار ۳۱ (ویژگیهای قرون جدید) و به عنوان ضمیمه سوم منتشر شده است. این متن از جمله درسهای ارائه شده در دانشگاه مشهد است.
اشاره: در بخش آثار که به نوشتارها، گفتارها و نامهها تقسیم کردهایم، نمونهای از نوشتهها یا گفتههای علی شریعتی را منتشر میکنیم. آرزوی ما آنست که به مرور کلیه آثار او در اینجا منتشر شود . نوشته ای که در پی خواهد آمد با همین عنوان در مجموعه آثار 31- ویژگیهای قرون جدید- و به عنوان ضمیمه سوم منتشر شده است. این متن از جمله درسهای ارائه شده در دانشگاه مشهد است.جامعهشناسي سيانتيستي
در طول تاريخ، به سخن هر تمدني كه گوش ميدهيم، به زبان تاريخ يا اساطيرش از مهاجرتي سخن ميگويد ((مثلاً) در كتب تاريخاش نوشته شده كه: در سال فلان از تنگهي فلان رد شديم يا…)؛ مثل آمريكا كه به زبان تاريخش صحبت ميكند يا ايران كه به زبان اساطيرش. البته اين اساطير نه اين كه دروغ باشند، چرا كه بعد محقق از (نتايج تحقيقات خود) به عنوان (نتايج) تاريخي- نه به عنوان اساطير- صحبت ميكند. (به هر حال تكرار ميكنم) كه فرهنگ هر ملت و تمدني را كهملاحضه ميكنيم، متوجه ميشويم كه هر تمدني، به زبان تاريخ يا اساطيرش، از هجرتي صحبت ميكند.
اين گفته را فقط در يك صورت ميتوان رد كرد و آن اينكه بگوييم: فلان تمدن وجود دارد كه مهاجرتي در آن صورت نگرفته است؛ كه چنين تمدني هم وجود نخواهد داشت!
دوركيم به عنوان يك قانون در كتابش بحث دقيقي كرده است: «ارتباط علي ميان پديدههاي ملازم يا مقارن»؛ يعني وقتي در جامعهاي يا تاريخي ببينيم كه دو پديده هميشه با هم به وجود ميآيند و مقارن يكديگرند، بينشان رابطهي عليتي وجود دارد (يكي علت و ديگري معلول است؛ ممكن است يك علت هميشه دو معلول مشابه هم به وجود بياورد). مثلاً تمدن يونان، رم يا اسلام را كه مشاهده ميكنيم، دو پديده هميشه مقارن يكديگربودهاند: يكي تفنن، اشرافيت و تجملپرستي افراطي، و يكي ضعف و سقوط معنوي، سقوط واقعي اجتماعي و از دست دادن خلاقيت مثبت. سقوط اين يكي با صعود آن يكي مقارن است. بنابراين بين تجملپرستي و سقوط معنوي يك ملت تقارن مكاني زماني وجود دارد و امكان ندارد كه اين پديدهها تصادفي باشند. همهي تمدنها را در موقع ضعف و سقوط كه مشاهده كنيم، ميبينيم كه تجملپرستي و اشرافيت در آنها به اوج خودش رسيده است. بنابراين اين دو (تجملپرستي و ضعف) با يكديگر ارتباط علت و معللي دارند: يا يكي علت ديگري و يا هر دو معلول علت سومي هستند.
من معتفدم كه هم اين دو پديده علت و معلول يكديگرند (يعني به ميزاني كه كساني كه قدرت اجتماع در دستشان است به تجملپرستي ميافتند، از رشد معنوي شان كاسته ميشود، و به ميزاني كه ضعف معنوي بيشتر ميشود، تجملپرستي زياد ميگردد) و هم هر دوي اين پديدهها معلول عامل ديگر اجتماعي هستند كه آنرا بايد خارج از يان دو دانست (وضع اجتماعي، شكل حكومت، حوادث تاريخي و…)
در جامعهشناسي قانون علت و معلول وجود ندارد، بلكه قانون «علت معلول، معلول- عت» وجود دارد؛ زيرا علت و معلول در طبيعت و منطق يك طرفه و در جامعه و انسان دو طرفه است؛ يعني وقتي كه علت معلول را به وجود ميآورد، باز خود معلول در علت موثر است، و اين رابطه هميشه ادامه دارد، مگر ارتباط قطع شود، والا تا وقتي در برابر يكديگرند، ادامه خواهد داشت (مثال: حالت تهييج كه در شنوندگان بر اثر خواندن شعر به وسيلهي شخص ايجاد ميشود، با وجود اينكه معلول است، براي گوينده و خوانندهي شعر علت ميشود…).
جامعهشناسي و روانشناسي امكان ندارد فرد بشري را بشناسند، زيرا بشر در هنگام تولد به صورت آيينهاي صيقلي نيست، بلكه به صورت كتاب تاريخ است كه تمام حوادث را در خود ضبط كرده است، و همچنين همانند آيينهي كروي گرداني است كه همهي حوادث و پديدههاي محيط خودش را در طول حيات در خود ضبط ميكند. بنابراين فرد آدمي آيينهاي ميشود مملو از اسرار غيرقابل كشف.
حال جامعه چيست؟ جامعه مجموعهاي تركيبي از اين آيينههاي بيشمار است كه هم در طول تاريخ، همهي حوادث را در خود ضبط كرده و هم در زمان حال. همهي افراد با تمام خصوصيات آيينهاي خود دست به دست هم دادهاند و بافت مداومي كه به طور پيگير از روابط آنها در جريان است، تشكيل داده و روح اجتماعي پيچيدهاي را به وجود آوردهاند. بنابراين روح اجتماعي (وجدان اجتماعي) عبارتست از روحي، استعدادي، قدرت حيات و انديشيدني و يا حقيقتي و موجودي كه تركيب شده از ايينههايي كه همهي تاثيرات و تاثرات تاريخ و حال را در خودشان ضبط كردهاند. بنابراين آيا امكان دارد كه حتي تاثيراتي را كه در يك عمر سي ساله روي آيينهي فرد اثر ميگذارد، بتوان بررسي كرد؟ بنابراين روح اجتماعي و جامعه، كه تركيبي از اين آيينههاي فردي هستند، غيرقابل بررسي و شناخت ميباشد.
***
دانشمندان و متفكران امروز دنيا دو طبقهاند: يكي علم پرستها هستند كه ميگويند علم را بايد با هيچ چيز نيالود و در خدمت و مصلحت ديگران در نياورد، و چنانچه با علم راه حل زندگي بسازيم، علم را مسخ كردهايم. اگر يك جامعشناس بگويد كه براي پيشبردن يك جامعه بايد فلان كار را كرد و فلان تغيير را در جامعه داد، اينها حرفهاي سياسي است و به علم مربوط نيست، زيرا جامعهشناسي وقتي ميتواند چنين سخناني بگويد كه جامعه را خوب شناخته باشد، و با چنين وضعي شناخت آن امكان ندارد، بنابراين عالم صادق كسي است كه هرگز راه حل نشان نميدهد. عالم واقعي كه علم را به خاطر علم فرا ميگيرد، كسي نيست كه بدون شناخت راه حل نشان بدهد. بنابراين عالم انساني است كه مسئول كشف حقيقت است و چون حقيقت بينهايت است، عالم نبايد راه حل نشان بدهد، مكتب اعتقادي بسازد يا بدان معتقد باشد.
نيچه چنين سخني را به بهترين وجه خود نشان داده است (ترجمهي داريوش آشوري) و يكي از حرفهايي كه ميزند، حمله به علماي بيعمل است (همان اصطلاحي كه ما داريم). اما نيچه ميگويد كه عالم بايد بيعمل باشد، و در غير اين صورتف عالم نيست، بلكه جاهل و هوچي است و ميخواهد مردم را به دور خود جمع كند، ميخواهد رييس شود… چنين كساني، افرادي هستند كه مي×واهند در زير پردهي مقدس علم از زير بار مسئوليت انساني خود شانه خالي كنند؛ زيرا چنينراه حل نشان دادنهايي ممكن است براي مردم خيلي مضر باشد. زيرا اگر فلان جامعهشناس (مثلاً گورويچ) گفت كه من به جامعه و مسايل سياسي كار ندارم، مردم خودشان به آن كار دارند و بدون كتابهاي او كارشان را درست ميكنند، اما اثر بسيار زشتي كه روي زمان ما دارد اين است كه متفكرين ما، در مسايل اجتماعي و شناخت جامعه، در كشورهاي اروپايي درس ميخوانند يا در همين جا، به واسطهي (مطالعهي آثار متفكرين اروپايي، مثل اينست كه)در اروپا درس خوانده باشند. بنابراين استاد در اروپا روي مغز متفكري كه از اسيا و… آمده اثر ميگذارد، و چنين متفكري بدون شناخت موقعيت و وضع خود آن افكار ار مي×واهد رد جامعه و زندگي خود پياد كند…