Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


آرمان گرايي يا واقعگرايي؟ | فرامرز معتمد دزفولی (بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی ـ ۱۳۹۴)

آرمان گرايی يا واقعگرايی؟

فرامرز معتمد دزفولی
مبنع: بنیاد فرهنگی شریعتی
تاریخ: ۱۳۹۴

 

قصه باغ «اُبسرواتور»، سرگذشت تراژيک نسل و کسانی است که ميان آرمان‌گرايي و واقعگرايي، و يا « اين بودن زشت» و «آن پنهان زيبا» مردد مانده‌اند و آواره‌اند. غريبانی که نه می‌توانند به « آنچه هست» دل ببندند و نه به « آنچه نيست» و «بايد باشد» دست يابند و برسند.

«در باغ اُبسرواتور»، يکی از زيباترين قصه‌ها و روايت‌های «کوير» است، قصه‌ای که صميميت و بازيگری سحار قلم راوی؛ چنان با پره‌های نامرئی روان «مخاطب» بازی می‌کند که ناخودآگاه، او را به درون باغ جادويی‌اش می‌کشاند و درهم ذات پنداری با وی، خود را بازيگر و هم سرنوشت اين قصه می‌داند و در تراژدی نهفته شده در آن شريک می‌شود.

بی‌شک نسلی از «بچه‌های شريعتی» در اين کوير با اين قصه زندگی کرده‌اند و شايد هنوز، پاره‌ايی «خود» را درون اين باغ می‌يابند و هر روزه در تراژدی اختتاميش بازيگر می‌ببينند.

قصه باغ «اُبسرواتور»، سرگذشت تراژيک نسل و کسانی است که ميان آرمان‌گرايي و واقعگرايي، و يا « اين بودن زشت» و «آن پنهان زيبا» مردد مانده‌اند و آواره‌اند. غريبانی که نه می‌توانند به « آنچه هست» دل ببندند و نه به « آنچه نيست» و «بايد باشد» دست يابند و برسند.

آوارگان کويری که سالهاست از «مزينان» خود خارج شده‌اند و سالک کويراند و اکنون مردد ميان دوگانه‌ها و دو راهی‌های آن تنها مانده‌اند. «تراژدی الهی» و «معبودهای من» عرصة جدال عقل و عشق بود و اينجا، «اُتوپياگری» و «واقع‌گرايي»! چنين عرصه‌ای است پذيرفتن امر واقع و يا جستجوی يک بهشت گم شده؛ دل بستن به امر محتوم و يا دل بريدن و گريختن از آن؟ و قصه با طرح اين پرسش‌های فربه و درشت اينگونه آغاز می‌شود:

آدميزاد هم چه گرفتاری‌ها که ندارد! رآليسم و ايده‌آليسم هر وقت می‌خواهم خود را تسليم رآليسم کنم و به آنچه هست، به «واقعيت» جهان و انسان بيانديشم، احساس می‌کنم که دچار ابتذال شده‌ام. انسان هميشه خود را از طبيعت شريف‌تر می‌يابد و خود را از «آن که هست» برتر می‌خواهد. چه پست‌اند آنها که فاصله ميان «آنچه هست» شان ، با «آنچه بايد باشد» شان نزديک است و حتی‌، در برخی، هر دو بر هم منطبق ! حيوان و درخت است که اين دو «بودن» شان يکی است. هر موجودی در طبيعت «آنچنان است که بايد باشد» و تنها انسان است که هرگز آنچنان که بايد باشد نيست…] برای همين[ و هر وقت خود را تسليم «ايده‌آليسم» کرده‌ام، گرفتار مصيبت‌های شگفت شده‌ام. «بورشدن» يکی از عواقب ايده‌آليسم است.

منظور راوی از دوگانة رآليسم و يا آيده‌اليسم، کندن و دور شدن انسان از ابتذال « بودن» است و خود را از سنگ و چوب برکشيدن! و ماهيت خود را آنگونه که دل تمنا می‌کند و می‌خواهد رسم کردن است، چرا که « اگزيستانسياليسم»، همين است زيرا، « تنها آدمی است که «وجودش» مقدم بر «ماهيت» است. اوست که ماهيتش را می‌سازد». و راوی ما که يک « اگزيستانسياليسم» تمام عيار است جز آزادی از جبرها و بودن‌های محتوم چه می‌خواهد؟ و جز جاری شدن و رفتن به سوی آن که بايد باشد اما نيست چه تمنا دارد؟ و به همين خاطر، وی معتقد است زندگی برای او همين رفتن‌ها و پرواز کردن‌هاست. پرواز از زمين ناقص‌ها و جزئی‌ها و زشتی‌ها به سوی افق کامل‌ها و کلی‌ها و زيبايی‌ها! اگرچه گاهی هم توسط واقعيت به ناگهان: « غافلگير» شود و « بور» گردد!

b

 

2- از جهان مُثُل افلاطون تا ايداليسم آندره ژيد

اما وی علاوه بر اين از « برکلی» فيلسوف تجربه‌گرا و ايداليست انگليسی نيز درسها آموخته است:

برکلی، فيلسوف عميق و گستاخ انگليسی می‌گويد جهان خارج است که ساخته ذهن ـ ايده ـ است. هرکس عالم را آنچنان می‌بيند که خود « هست». راست هم می‌گويد. مگر نه اين است که جهان بينی هرکسی تابع بينش او است؟ هر چند اين « بينش» را از طبقه‌اش، جامعه‌اش، محيطش و تاريخش و يا نژادش و يا همه اين عوامل گرفته باشد. بهرحال اين « خود» اوست که جهان را و همه چيز جهان را می‌سازد. نمی‌نگرد ، مي‌آفريند!

آری، آدميان می‌باشند که بواسطه منظر و پريسپکتيو وجودی خود، به جهان می‌نگرند و اصلاً جهان را آنگونه می‌بينند، که « هستند» نه آنگونه که « هست»، می‌بينند. چنانکه به قول راوی به همين علت است که: « تنتوره» نقاش، آسمان را به رنگ زرد می‌بيند و نقاشی می‌کند و يا بگفته دکتر نصر؛ حتی زمان در مينياتورهای چينی و ايرانی به گونه‌ای ديگر است:

بسيار ساده‌لوحانه است که خيال کنيم زردی پاييزی در چشم پيرمردی فقير ـ که همه زندگيش در سال از انگورتنها باغش می‌گذد ـ همان است که يک شاعر بورژای فيلسوف مسلک عارف يا اگزيستانسياايست يا بودايی می‌بيند.

چشم‌انداز هميشگی يی که از پنجره اطاقمان می‌بينيم و سالها در پيش چشم ما بوده است، آن روز که ما عوض می‌شويم، يکباره عوض می‌شود و بگونه‌ای که با آنچه پيش از اين می‌شناختيم کمترين شباهتی ندارد و بگونه‌ای که حتی بياد نمی‌توان آورد که پيش از اين چگونه بوده است. يعنی آن را چگونه می‌ديده‌ايم!

و در دنبال اين بود که راوی ما از اين « بينش» و نگاه فلسفی ايداليست‌ها که: «عالم خارج، دارای يک ذات مستقل از ذهنيت افراد نيست»، درسها آموخت يعنی آنچه را که پيوسته در بيرون می‌جست و نمی‌يافت؛ آموخت که در درون بجويد که جايگاهش همين جاست! و بيرون خبری نيست و اين درس کوچکی نبود!

زيرا که او از جهان هارمونيک و به سامان خود، به جهانی پرتاب شده بود که سراسر تضاد و بی‌نظمی و خائوس بود. جهان ناقص‌ها و پلشتی‌ها و جزئی‌ها که هيچ سر به يک کليت و وحدت و تفاهمی نمی‌دادند و دائماً در جنگ و تزاحم بودند و اين جنگ بی‌وقفه را نيز به درون او کشانيده بودند، دست بر هرکدام که می‌گشود، آن ديگری از دستش بدر می‌رفت و فراری می‌شد. هر چيزی آغشته به شری بود و هر زيبايی، لکه‌ای از زشتی را نيز بر صورت داشت. هر فهمی، بد فهمی و هر دوستی، دشمنی و هر آشنايی، بيگانگی را با خود به همراه می‌آورد و اين دو گويي ناگزير هم بودند و هيچ گاه از نزاع و تزاحم خسته نمی‌شدند. اما چه می‌توان کرد که جان آرامش جوی او توان اينهمه غوغا و بی‌سامانی را نداشت. و آرامش و بهشتی را می‌جست جايي که در آن همه پر و کامل و زيبايند و صلح و سلم در آن برپاست. اگرچه بياد داريم اين تمنا و راه، همان راهی بود که بيشتر و پيشتر از او، « افلاطون» و پس از وی او ديگر شاگردان او مصرانه رفته بودند.

و من چنين می‌پندارم که متفکران درون‌گرا و نيز فردگرايان (آندويد و آليست‌ها) و نيز صوفيان، با چنين تجربه عميقی بوده است که گفته‌اند صلح و خوشبختی را و زيبايی وخير را در دورن بر پا کن، در خود بيافرين، خود را چنان بساز تا جهان را پر از آشتی و سعادت و نيکی و جمال بينی. من نيز چنين گرايشی داشتم، که اشراق را بهتر از عقل و دل را شريف‌تر از دماغ و درون را بزرگتر از بيرون می‌يابم و بخصوص که از « واقعيت» بيزارم و حقيقت را بالاتر ـ و هرچه متعالی‌تر دورتر ـ از آن می‌شناسم و « مُثُل پرستم» و همواره عاشق آن مدينه فاضله و آن اَبَر مرد مُثُلی و آن « نمی‌دانم کجائی که هرچه هست، در آن، مطلق است.

در انديشه « افلاطون» عالم مثال و عالم ايده‌‌ها و « آن نمی‌دانم کجايي» که در آن همه چيزها مطلق‌اند جايی است که: تمامی تضادها و تزاحم‌ها و تفاوتها ـ که جنگ و نزاع عالم از اين دوست ـ راه ندارد و آن عالم، محل کليات و ثوابت است و جهانی است که همه در آن خير و زيبايی و کمال است. چنانچه، اين ايده، همان انگاره‌ای بود که بيش از دو هزار سال اذهان و عقول‌ انديشمندان مختلف را بدون مخالفت و شکی در آن به خود جلب کرده بود و به مانند ايده بهشت، تمامی ذهن و دل آدميان افتاده در چاه دنيا و گرفتار در دريای خروشان تغييرات و نقصانها و کاستيها و شرور را به خود مشغول داشته بود.

جهان و عالمی که در قله هرم هستی وجود داشت و عالی‌ترين درجات « وجود» بود و همين شکل آدمی هم که عالم صغير بود می‌توانست به شوق «درک» و «علم» بر اين عالم ازلی و ابدی اندک اندک راه به آن برد و آن صلح و بهشت را در درون خود برپا کند و از جنگ هفتاد و دو ملت برهد و از جهان تزاحم‌ها جهد. و تمامی ناقص‌ها و جزئی‌های «خويش» را در يک کليت برتر، ذوب نمايد و يکی کند و در آن «فنا» شود؛ باشد که به آن عالی مقام و بهشت راه يابد و در آن آشيانه بقا گيرد!

اما پس از رنسانس و عصر روشنگری اين نماند و پايه‌ها و استوانه‌های آن افلاک ابدی و جهان ازلی که جهان ايده‌های افلاطون و بهشت انگاری متافيزيکی او بر آنها بنا شده بود سست گشت و در پی نقادی های هيوم و کانت به پايين کشيده شد و کشتی‌اش غرفه در دريای مواج و طوفان‌زای نقادی‌های پی در پی فيلسوفان عقل گراي آن دوره رها شد.

و بدين سان کم‌کم، آدم، زمينی شد و گم شده و پرتاب گشته در کوير زمين گشت و بريده از آسمان و طبقات هستی آن! سوژه‌ايی که تنها می‌انديشيد و فکر می‌نمود؛ اما اين سوژه تنها، هنوز با آن تمنای کهن نرد عشق می‌باخت زيرا که « رمانتيسيسم» در راه بود، يعنی برپا کردن آن بهشت از دست رفته اين بار در درون و پر و بال دادن به حس و احساس آدمی و تمنای يکی شدن و کليّت، با يک « ديگری برتری» که اکنون « طبيعت» نام گرفته بود و آدمی گم شده در هستی، «اصل» خود را در آن می‌يافت چنانچه از اين هنگام شد که حتی آموخت «تجارب دينی» خود را نيز در درون ذهن و فاهمة « در انسان تجربه کننده» بجويد نه بر اوج آسمانها! چرا که دريافته بود ديگر راهی به ملکوت و آسمان نيست و زمين است و کوير بی‌انتهای آن؛ به هيچ اتصالی و مرتبه‌ای از متافيزيک و طبقات وجود؛ و گويی اين « ناگزير» و اندک، تنهاترين راه بود.

و اين بی‌وجه نبود، چرا که ديديم راه « دانته» و بهشت او برای « راوی» و ديگرانی از اين دست پس از او که پيمودند اين صحرا را و نه بهرامش را يافته بودند و نه گورش را، بسته بود.

«کمدی الهی» در اين مدت و به اين راه، اکنون «تراژدی» شده بود. و کسی را ديگر اين راه دراز و پيموده شده به خود نمی‌خواند و نمی‌برد. ولی اينک راهی ديگر به آن « بهشت» گم شده، گشوده شده بود و راهبر جديدی بر اين کاروان آمده بود و اين شخص کسی برای راوی ما نبود الا آندره ژيد رمانتيک و «مائده‌های نو» و درسهايش:

در چنين زمينه انفعالی فلسفی و با چنين درون ذات افلاطونی، بل، فلوطينی، ناگهان به «مائده رهای زمينی» و « مائده‌های نو» آندره ژيد رسيدم که مَثَل من و اين کتاب ژيد درست همان مَثَل مائده خدا بود و قوم گرسنه و قحطی زده بنی‌اسرائيل.

و از آن ميان، اين لُقمه آسمانی ـ که حکم مَن و سَلوی را برايم داشت ـ کار مرا ساخت که : ناتانائل ! بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد، نه در آنچه بدان مينگری! و من ديگر کاری نداشتم جز همين « کوشش»؛ و هيچکس نبودم جز همين « ناتانائل» و خود را مخاطب هميشگی ژيد می‌يافتم. در همين خطاب هميشگی که « بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد، نه در آنچه مينگری».

اکنون می‌توان چشم‌ها را شست و جور ديگر ديد. اگر زندگی و آنچه آدمی به آن می‌نگرد، حقير و مبتذل است و جز کوير خالی و غمزده‌ای نيست؛ پس می‌توان عظمت را به چشم‌ها بخشيد و از جهنم زندگی، اوج گرفت و بهشت را در خود ساخت و برپا کرد.

و اينگونه راوی خود را ناگهان شاگرد «ژيد» يافت تا به همانند او که توانست به اين قدرت و توانايی بيماری سلش را شفا دهد و سالها بر انگارة خيال در اوج باشد و زندگی کند، او نيز بر اين راه رود و به اين منزل برسد1.

اما نکته نهايی و اصلی راوی سخن آن است که علی‌رغم همه اينها و چنين درسهايی پی در پی که وی از «برکلی» و «ژيد» فراگرفت، چنين اتفاق و معجزه‌ای برای او رخ نداد و وی باز آواره و حيرت زده با دستان خالی و حسرتی در جان در کوير زندگی بر جای باقی ماند2. چنانکه دو خاطره‌ای که در ادامه می‌آيد، شرح اين حال و آن دوران در اوست.

3- يک کتاب فروشی کوچک و قشنگ

راوي، اتفاقي يك روز به تماشاي كتاب فروشي مي‌رود، يك كتاب فروشي کوچك و قشنگ اوايل بولوار «سن ميشل»، نزديك باغ « ابسواتور» كه اگرچه كتاب زيادي ندارد اما پر از تابلوها و مجموعه‌ها و اشياء زينتي و لوازم‌التحرير سازگار با اطاق دفتر و كتابخانه بود كه با سليقه فراواني چيده شده بودند و او را به خود جلب مي‌كند.

هنگام ورودش به آنجا، انتخاب‌هاي دقيق و درست «كتاب فروش» از كتابهاي متناسب با تيپ فكري وي و معرفي آنها به او براي خريدشان، راوي را شگفت زده مي‌كند و از اين حسن اتفاق و مشابهت فهم و ذائقه او با خود تعجب مي نمايد و اين آشنايي، الفتي سخت و مستحکم را ميان آنها برقرار مي‌كند و راوي شيفته او مي‌شود و از اين به بعد وي پيوسته به ديدار او در آن كتاب فروشي مي‌رود.

گرچه به آنجا بيشتر مي‌رفتم تا كتاب فروش را ببينيم، نه كتابفروشي را. وي روحي زيبا و لطيف و قيافه‌اي هوشيار و پرجاذبه داشت؛ يك تيپ انتلكتوئل بود، سر و صورت و چشم و نگاه و حركات و حتي لباس پوشيدنش گرم و دوست داشتني و نازنين بود.

من از ديدار او و گفتگو با او خوشم مي‌آمد؛ كه به قول بهار: « چه به از لذت هم صحبتي دانايي؟! « با او كه بودم آرامش مطمئن و مطبوعي در خود احساس مي كردم. چنين مي‌نمود كه هرچه بخواهم مي‌توانم به او بگويم، حس مي‌كردم به او هر حرفي را كه بزنم، كه به زدنش محتاج باشم، مي‌فهمد! همانطور مي‌فهمد كه من دوست دارم. خيلي خوب خوشحال مي‌شد و خيلي خوب غمگين مي‌شد.

ساعتها با هم بحث مي‌كرديم ! اما نه روي در روي هم بلكه دست در دست هم شانه هم و اين لذت مطبوع و گرمي بود. ساعتهايي كه من بر روي صندلي كوچك چوبي و كهنة مغازه كوچك و قشنگ او مي نشستم و با او حرف مي زدم و او با من حرف مي‌زد ساعتهاي خوبي بود. گويي او بود و مغازه‌اش بود، نه براي كسب و كار، براي من.

اسمش كلودبرنارد بود چه، دلي مواج از عشق به آزادي داشت، نه تنها آزادي وطنش، ملتش، بلكه آزادي مطلق، آزادي دشمنان كشورش، الجزايري‌ها، و با روحي زيبا و سرشار از ظرافت و خوبي و عمق. از آن كتابفروشها بود كه از خيلي نويسندگاني كه آثاراشان را مي‌فروخت دانمشندتر و فهميده‌تر بود. مذهبي نبود، دماغي كافر داشت اما دلي مؤمن! و چقدر فاصله داشت با آنها كه دماغي مؤمن دارند و دلي كافر!ـ 406

و اينگونه تفاهم او با كلودبرنارد به « آشنايي» و انس كشيد. كلودبرنارد او را به عالم هنر مي‌برد و پيوسته از او دانستنيهاي تازه مي‌آموخت چنانچه به همان اندازه كه راوي به دوستي او احساس نياز مي‌كرد او نيز چنين احساس و نيازي داشت:

علاقه شديد مرا به مسائل هنري و ادبي آشنايي من گرفته بود و لااقل نشانه تشخيص ذوقي بسيار دقيق و عميق من. مي‌گفت، احساس و بينش اشراقي من در نگاه زيباشناسي و هنري من اثري بجا گذاشته و بدان « روح» خاصي دميده است كه چشمان هنر مدرن ما ـ كه تنها « تناسب» و « تأثير» را مي‌بيند ـ آنرا فاقد است.

و براي همين، اظهار نظرهاي «راوي» را، كلودبرنارد بسيار جالب و جدي و عميق تلقي مي‌كرد. چنانچه روزي، راوي به كتاب فروشي كلودبرنارد مي‌رود و او با خوشحالي از جا مي‌پرد و مي‌گويد كار فوري با تو دارم و طرحهايي را كه براي كارت دعوت طراحي كرده‌ام و ساخته‌ام را مي‌خواهم تو ببيني و يكي را به انتخاب و مشورت تو كه بهترين و موفق‌ترين كارت دعوت عروسي و دامادي مي‌باشد؛ براي نمايشگاه انتخاب كنيم .

راوي مي‌پرسد اين انتخاب براي چه شخص و چه تيپي است كه وي مي‌گويد: دقيقاً براي شخصيت و كاراكتري كه همانند تيپ شما باشد. و راوي نيز با نگاهي بسيار فيلسوفانه و هنرمندانه شروع به بررسي مي‌كند و با دقت خاصي طرحها را يك به يك مي‌بيند تا يكي از کارتها را كه واقعاً شايسته چنين پيوند و وصلت عاشقانه‌اي است را برگزيند و او نيز آخر كار يكي را انتخاب می‌کند و آن را به كلودبرنارد نشان مي‌دهد. اما كلودبرنارد برخلاف هميشه كه پسندش پسند او بود هيچ تأييدي نمي‌كند و با حيرت و تعجب تنها به راوی مي‌نگرد.

ديدم، برخلاف هميشه، اصلاً اين آقاي كلودبرنارد معتقد و مريد من به كارت نگاه هم نمي‌كند و عوضش به من خيره شده است. گفتم: چي؟ با لبخندي مردد و بلاتكليف ، گفت: اين را براي چه كاري انتخاب كردي؟ گفتم: به نظر من، اين موفق‌ترين طرح كارت دعوت عروسي است.

مدتي سكوت كرد و توي فكر رفت و بالاخره با آهنگ خسته و بريده‌اي گفت: اين را كه من براي … كارت دعوت عزا تهيه كرده‌ام؟!

ـ بله خير.

ـ سكوت

ـ سكوت

ناگهان تند تند حرف‌هايي زدم راجع به فلسفه و غيره و نفهميدم چي بود. و بعد گشتي زدم دور مغازه و قفسه‌ها را با دقت، بدون آنكه چشم‌هام ببيند، نگاهي دور و دستپاچه انداختم و يك خداحافظي يواش و توسري خورده، و موقتي‌اي كردم و پريدم بيرون! راحت! درست احساس كسي را داشتم كه در اوج يک خواب وحشتناكي كه قلبش را در مشت مي‌فشرد، ناگهان از خواب بپرد.

نسيم ملايمي مي‌وزيد و شهر سر جايش بود و از قيافه‌‌ي مردمي كه مي‌گذشتند مي‌خواندم كه هيچ كدامش‌شان متوجه اين جريان نشده‌اند. عرض خيابان را بريدم و رفتم به « آن طرف» و بعد ديدم آزادم كه به هر طرفي كه بخواهم، راست يا چپ، بروم و چند لحظه بعد، ديدم شب شده است و من ساعت‌ها است كه بر روي نيمكت سبز هميشگيم ـ زير درختي كه با او مدت‌ها بود خو گرفته بودم ـ در حالت يك بي وزني مطلق، نشسته‌ام و بي‌آنكه احساس كنم، دارم صف طولاني شمشادهاي پا كوتاه كنار باغچه را و گاه ميله‌هاي نرده هاي باغ ابسرواتور را مي‌شمارم و تمام كه مي‌شود، باز از سر مي‌گيريم.

وقتي ديدم پاسي از شب گذشته است و بايد به خانه‌ام ـ كه يك اطاق تنها بيش نيست ـ بروم احساس خجالت مخصوصي كه لحظه به لحظه سنگين‌تر مي‌شد مرا نمي‌گذاشت كه از روي نيمكت چوبي برخيزم. كه در اطاق بيشتر با خودم روبرو مي شدم و اين كار مشكل بود ـ 410 و 409.

اين خجالت مخصوص و سنگين، که راوی ما را فراگرفته و هر لحظه بيشتر و بيشتر می‌شود از کجا ناشی شده است؟ چرا که اين هنگام است که می‌بايد وی در اتاق کوچک و تنهايش با خود روبرو گردد، «خودی» که اينک از ديدارش با «او» احساس خجالت و شرم می‌کند ولی پيشتر از اين ساده دلانه دستش را گرفته بود و به آسمان و اوجی برده بود که تمامش يک دستی و تفاهم و آشنايي بود. و خيالش از هر عدم درک و ناآشنايي راحت بود و او را مطمئن نموده بود که هيچ بيگانگی‌ای ـ لااقل ـ در اين اوج و آشنايي راه نخواهد داشت، اما در همين اوج و بلندی ديد و دريافت که می‌تواند باز چنين حفره‌ها و فاصله‌هايي از تضاد و اختلاف و سوء تفاهم وجود داشته باشد زيرا که هيچ آسمان بی لک و بی ابری در اين زمين وجود ندارد و يافت نمی‌شود! و اين کم درس و اندرزی نبود.

 

4- يک باغ رويائی و عجيب

راوي از اين دوره و آن باغ خاطره ديگري هم دارد. باغ لوگزامبورگ، باغ بزرگ و جالبي بود كه مردم پاريس ترجيح مي‌دادند كه براي تفريح و استراحت به آنجا بروند اما كمي آن طرفتر باغ كوچك و ساكت ابسرواتور بود كه وي پيوسته به واسطه تنهاي و خلوتي‌اش به آنجا مي‌رفت و بر روي يكي از نيمكت‌هاي آن مي‌نشست و به خيالات و فكر كردن مشغول مي‌شد و اين كار هميشگي‌اش بود و جای هميشگی‌ای. تا آنكه كم كم رفقايش جاي او را پيدا مي‌كنند و خلوت او را و ميعادهاي هميشگي‌اش را با خودش بهم مي‌زنند و مشوش مي‌كنند.

در اين باغ كوچك و ساده كسي نبود؛ گاه بچه‌اي، زن و مردي مي‌آمدند و چون سرگرمي‌اي، از هيچ نوعش، نمي‌يافتند، زود مي‌رفتند. تنها كسي كه هميشه آنجا بود و پيش از من و بيش از من به اين باغ مجهول و بيكس وفادار بود، تنها مجسمه‌ي مدخل باغ بود. او را نيز دوست داشتم، زيرا هم يك مجسمه‌ي زيباي به سبك قديم بود، عصر طلايي يونان و رُم باستان؛ ديگر آنكه مجسمه‌ي تنها بود، روي سكوي مغرور و بلندش ايستاده مي‌انديشيد، و گويي به اين شهر ده ميليوني رنگارنگ پرجوش و فروش كاري و سر و كاري ندارد؛ خودش است و خودش؛ دو نفري با همند و فارغ از روزگار! و اين بود كه او را دوست مي‌داشتم و باور نمی‌کردم که او يک تکه سنگی بی جان و بی احساس است که آن را تراشيده‌اند، هرگز!

كم كم، يكي ديگر هم پيدا شد. او هم مي‌آمد و با گام‌هاي آرام و خسته مي‌رفت و دور از من، غالباً به فاصله‌اي دو نيمكت، مي‌نشست و مانند مرتاضان هندي، سكوت و تفكر را، همچون يك كار اصيل و مثبت و جدي مذهبي، انجام مي‌داد.

اكنون سه نفر شده بوديم! سه مجسمه‌ي تنها؛ يكي ثابت و دو تا متحرك! احساس مي‌كرديم که ميان ما سه تن رابطه‌اي و اشتراكي هست كه، گرچه نمي‌دانستيم چيست، اما مي‌دانستيم كه در اين شهر پرجمعيت، يك تن ديگر نيز نيست كه با ما شريك باشد. اين پيوند مرموز را ما در چهره و نگاه هم مي‌خوانديم اما هرگز آن را به رو نمي‌آورديم. هرگز از آن هيچ نگفتيم.

احتياجي هم به گفتن و حرف زدن نداشتيم؛ زيرا آنچه ما را به هم شبيه نموده بود و ما آن را احساس مي كريدم، چنان مبهم و ناشناخته بود، كه نمي‌دانستيم چه بگوييم، و چنان روشن و معلوم بود كه نيازي به گفتگوي از آن احساس نمي‌كرديم.

دوست سومي ما يك دختر خاموش و مرموزي بود، از مردم جنوب اروپا مي‌نمود؛ اما رنگ موهايش آن را تكذيب مي‌كرد. گيسوانش به شكل عجيبي خاكستري رنگ بود و نيز چشمانش؛ من هرگز چشماني بدان رنگ نديده بودم. چشم‌های خاکستری رنگ بسيار ديده‌ام اما اين صفت خاكستري رنگ هيچ چيز را بيان نمي‌كند ـ‌412 و 411 و 410.

 

5- چشمايش

و اينگونه آن سه در اين باغ كوچك و غريب، ساكت و بي‌سخن روزها را مي‌گذراندند ولي چشم‌هاي اين دختر مرموز به گونه‌اي ديگر بود، بطوريكه براي راوي هر لحظه كه مي گذشت «چشمهايش» و رنگ غريبشان تبديل به يك پرسش و راز بزرگ مي شد، چرا كه مي‌دانست اين چشم‌ها بي شك سخنها دارند و گويي از عالم و جهاني ديگر براي او حكايتها مي‌كنند و قاصد جايي ديگرند!

چشم هايي خاكستري داشت، يعني چه خاكستري؟ يعني هيچ! فقط مي‌گويم تا گفته باشم كه سياه نبود، آبي نبود، ارزق نبود، سبز نبود و به رنگ‌هاي ديگر نبود و خاكستري هم نبود، اصلاً مثل اينكه هيچ رنگي نداشت ما غالباً آنچه را كه به هيچ رنگي نيست مي‌گوييم خاكستري رنگ! مگر نه؟… اما بيشتر دل‌مان مي‌خواهد بگوييم خاكستري رنگ، چرا؟ زيرا چشم‌هاي سطحي كودن ما بي‌رنگي را نمي‌تواند ديد

آري، چشم‌هاي او سر بي‌رنگ بود، نه، ابري رنگ بود، يعني رنگ نداشت، بي‌رنگ مطلق، دو بي‌رنگي مطلق بودند كه، به شكل چشم، در ميانه‌ي پلك‌هايش ديده مي‌شدند. چشم‌هايش به رنگ دو قطره‌ي درشت آب زلال و پاك بود! درست مثل دو دايره‌ي خيالي؟ يعني دو دايره از جنس خيال؛ مگر خيال خاكستري رنگ نيست؟ روح، خيال، احساس‌هاي پاك و مجرد و آرام، ابديت، عدم، ملكوت، صفا، اطمينان، آرامش، آسمان، جهان ديگر، فضاي مطلق، اين دنيا پيش از آفرينش، مهرباني پاك و نجيب و غليط و آرام، همه خاكستري رنگ‌اند، به رنگ آب، به رنگ مه، بي‌رنگ! 415 و 414.

و بدين صورت آرام آرام، راوي ما از دريچه چشمان اين دختر مرموز مي‌توانست راه به جهاني ديگر برد، جهان ملكوت و ابديت. دنياي، « بي‌رنگي» و «بي‌صورتي‌ها» و براي همين هر لحظه كه در چشمان او مي نگريست خطي و نشاني بيشتر از آن عالم مي‌يافت و گامي بيشتر در سرزمين مطلق‌ها و خيرها مي‌گذاشت و به آن عالم «مثل» كه شيفته و واله او بود نزديك و نزديكتر مي‌شد و در آن ابديت، قدسيت را تجربه مي‌كرد و از اين شهر بيهوده‌ها دور و دورتر مي‌شد! و اين بزرگترين موفقيت بود!

اگر به ياد داشته باشيم ما در فصل « دوست داشتن از عشق برتر است» پيرامون نگاه عاشقانه و جايگاه عشق در انديشه‌ و نظر عارفان و فيلسوفان اين ديار سخن گفتيم و نشان داديم كه چگونه «عشق» پيوسته محمل و پلي بوده است براي عبور از مجازها و ناواقعي‌ها به سرزمين حقيقتها و راستي‌ها و به خودي خود در عالم نظر، معشوق زميني و عشق دنيايي ارزش چندانی نداشته است و براي همين، به سرعت تمامي عناصر زميني و انساني و خاكي معشوق ـ زنانگي و جنسيت ـ استعلا مي‌يافته‌اند و از او زدوده مي‌شده‌اند و انتزاعي مي‌گشته كه بتواند طاقت چنين سفري را داشته باشد و «عاشق» را به آن وادي خيرها و مطلق‌هاي ابدي و سرمدی برساند. چنانكه مي‌بينيم، چگونه راوي ما به سرعت، همين راه را مي‌رود و هر آنچه رنگي از زمين و اين جهاني بودن است را در «او» قدسي و راز آلود و آسماني مي كند تا به آن بهشت گم شده از نو دست يابد و بر آنجا گام نهد :

گرداگرد پلك‌هايش را با طرافت و پختگي‌اي كه احساس نمي‌شد، خطي مي كشيد به رنگ گيسوانش، ابروهايش؛ يكنوع خاكستري‌اي كه دارد بور مي‌شود، يك موج بلوند در خم سمت چپ گيسوانش به چشم مي‌خورد. خط مژگانش ـ كه تندترين رنگي بود كه در سر و رويش ديده مي‌شد ـ چشمانش را به رنگی خيالي‌تري رنگ مي‌زد. و اين تنها آرايشی بود که می‌دانست.

رفتار مرموز و سکوت پر تفکری که داشت، با اين چشم‌ها چنان سازگار بود که مرا هميشه دلواپس می‌داشت که، اگر چشمانش چنين نبود، چقدر ناسازگار می‌نمود! آزار دهنده می‌شد! نه بلاهت يک سيمای معصوم و نجيبانه را داشت و نه وقاحت يک چهره‌ی وحشی و هوسانه را! ( در تيب‌های کاتوليک می‌گويم!)

يک مانتو جيرساده، به رنگ خرمايی بی‌حالتی، هميشه همدم اندامش بود؛ ولی من آن را مانتويی به رنگ سربی می‌ديدم چنين گمان می‌کردم که اين جزئی از وجود او اوست، … هيچگاه چشمم جز اين مانتو خرمايی رنگ سربی را برتن او نديد. او به اندازه‌ای پر از « وجود» و مملو از « بودن» بود، چنان حضوری نيرومند و پرداشت که تنها يک نگاه بسيار عاميانه و چشمانی کودن و ابله می‌توانست، در حضور او، متوجه کفش و جوراب و رنگ پيرهن و دهنش باشد، و چشم‌های من تا اين اندازه بی‌شعور نبود و …

چنان می‌نمود که گويی زانوانش در راه رفتن، دست‌هايش در حرکت کردن و چشم‌هايش در حالی که به گوشه‌ای می‌چرخيد و همه‌ی اندام‌هايش به نيروانا رسيده‌اند، همچون يک روح آرام، روح آرام يک قديس در عالم ارواح، در بهشت، بر بام ابرهای لطيف آسمان گام می‌نهاد.

همچون شبحی در هوا، آرام وارد باغ می‌شد، درِ کوتاه و آهنی باغ را، که نرده مانند و سبک بود، آهسته بر روی محورش می‌چرخاند. اين درِ آهنی نيز، گويی به خاطر او، برخلاف هميشه صدا نمی‌کرد. آهسته وارد می‌شد؛ آرام برمی‌گشت و دست‌هايش را به آرامی، به طرف درمی‌برد و آن را به آرامی به جای اولش بازمی‌گرداند و آرام، بی‌آنکه کنجکاوی‌ای سر و چشمش را پريشان کند، به طرف نيمکت خودش می‌رفت و آرام می‌نشست و، به آرامی ورود رودی در دريا، به آرامی نهر ملايم شير صبح در حلقوم شب، … به دنيای آرام و بی‌مرز سکوت پرمعنا و مرموزش گام می‌نهاد و اندک اندک در آن فرو می‌رفت و لحظه‌ای بعد، در آن غرق می‌شد و محو می‌شد و از چشم ناپديد می‌شد ـ416 و 417.

 

6ـ « دختر باغ ابسرواتور» شريعنی و « و زن اثيری» هدايت

دختر باغ ابسرواتور شريعتی شباهت تامی به زن اثيری بوف کور هدايت دارد و اين بسيار عجيب است؛ هدايت در داستان خود به نقل از راوی؛ از زنی می‌گويد که در روياها و بيداری‌هايش ظاهر می‌شود و چشمانی عجيب و بغايت جادويی دارد و زندگی راوی داستان بوف کور، به او بند شده است و بهانة بودن او در اين زندگی نکبت و سراسر رنج و محنت می‌باشد. آن زن:

« وجودی لطيف و دست نزدنی بود که حس پرستش را در بوف کور برمی‌انگيخت. وجودی غيرمادی که به زمين تعلق نداشت. زنی که « هوس يافتنی1» و « جنسی»2 نبود و يا شايد هم « هوس يافتی مقدس»3 داشت. از اين رو پرستيدنی و دوست داشتنی « با عشقی افلاطونی» بود. چنان شفاف و پاک که دست و نگاه جنسی يک مرد، آن را آلوده می‌کرد. در معصوميت و گناه‌پذيری چنين زنی، ميل و آرزوی هوس يافتی و « هوس کامانه»4 راهی ندارد. مانند باکره مقدسی هم چون مريم مقدس که حتی باروری او نيز غيرجنسی تلقی می‌شود وگرنه با احساس عميق گناه همراه است، از آن گونه که در آرزوها و پندارهای محرم‌آميزانه تجربه می‌شود.»5

بدرستی دختر باغ ابسرواتور دقيقاً چنين مشخصاتی را برای راوی ما دارد و در چشم و ضمير او چنين جايگاهی راوی اشغال کرده است، و چشمان او معبری می‌باشند به عالم غيب و عالم مطلق‌ها، چنانچه برای راوی رمان بوف کور نيز چشمهای اين زن چنين نقشی را دارند. به پاره‌هايی از اين رُمان توجه کنيد1 :

اين آينه جذاب همه هستی مرا تا آنجايی که فکر بشر از درک آن عاجز است به خودش کشيد. چشمهای مورب ترکمنی که يک فروغ ماوراء الطبيعی مست کننده داشت. در عين حال می‌ترسانيد و جذب می‌کرد. حالت افسرده و شادی و غم‌انگيزش همه اينها نشان می‌داد که او مانند مردمان معمولی نيست. اصلاً خوشگلی او معمولی نبود. او نمی‌توانست با چيزهای اين دنيا رابطه و وابستگی داشته باشد مثلاً آبی که او گيسوانش را با آن شستشو می‌داده بايستی از يک چشمه منحصر به فردناشناس و يا غار سحرآميزی بوده باشد … او يک دختر برگزيده بود ـ فهميدم آن گلهای نيلوفر گل معمولی نبودند … اين دختر، نه، اين فرشته، برای من سرچشمه تعجب و الهام ناگفتنی بود2.

و برای همين است که « اين دختر، نه، اين فرشته»، در شام تيره او و « دنيای پستِ پر از فقر و مسکنت او» يک شعاع آفتاب است که برای لحظه‌ای به درخشيدن آغاز کرده است و او را از اين عالم ابتذال و روزمرگی‌ها به جايی ديگر می‌برد. چنانکه نويسنده کتاب، «صادق هدايت و هراس از مرگ» در ادامه معتقد است:

بوف کور، از عالم جسمانی که عالم طبيعت است؛ عالم آفاق، عالم کثيف و ناسوت که در معرض کون و فساد و زوال قرار دارد، به همراه سايه دختر اثيری به عالم اثيری می‌رود که در واقع عالم اجسام و اجرام فلکی و سماوی است و به زعم بوف کور، عالم ربوبی و روحانيت است که مانند عالم لاهوت، سرمدی و ناميراست. نه تنها کون و فساد و زوال برآن عارض نمی‌شود، بلکه از مرزهای زمان و مکان، يعنی جسمانيت و مواليد که جهان طبيعت است به دنيای فراسوی طبيعت می‌رود تا مرگ و نيستی را دور بزند و به يک زندگی پايدار و يکدست برسد1.

يعنی آنچه را که راوی « بوف کور» در زن اثيری خود و چشمهايش می‌جست راوی «کوير» نيز در جستجوی بهشت از دست رفته خود مرز و فاصله راليسم تا ايداليسم را بدين صورت می‌پيمود و کم کم حس می‌کرد که او در زندگی پنهانی‌اش يک « ررزاس» می‌شود و درازنای ابدی ميان « آن چه هست» و « آنکه بايد باشد» را ـ که به فاصله ابديت است ـ به مدد و انديشه و ياری خيال و به نيروی نياز طی می‌نمايد چنانچه در همين اثنا وی در قالب و چهره دختر باغ ابسرواتور، سرگذشت و سرنوشت س بُدَن را از نو بيان می‌کند و برای اولين بار نام کامل او را ـ سولانژ ـ خيلی سريع و در حاشيه می‌آورد.

با او … بی‌آنکه به حضور او نيازمند باشم، زندگی‌ای در اوج آسمانها داشتم و چه زندگی سيراب و سرشاری است که آدمی در کنار معشوقی دلخواه زندگی کند، بی‌آنکه رنج تحمل کسی را داشته باشد. وصالی در تنهايی مطلق خويش‌، با عزيزی که هست و … نيست. سه سال اينچنين بی او، با او گذراندم. ـ 427

 

7ـ زن لکاته و دختر کافه نشين

اما آن زن اثيری و آسمانی در بوف کور، روی ديگری نيز دارد و آن کسی نيست الا، « لکاته» که زن راوی بوف کور است و لکاته به عالم « رجاله‌ها» مرتبط است و عالمشان يکی است و آن عالم، عالم ابتذال و فرومايگی است. « همة آنها يک دهن بودند که يک مشت روده به دنبال آن آويخته شده و منتهی به آلت تناسليشان می‌شد» و        « لکاته» زن بوف کور يکی از همين‌ها بود و به اين دنيای پست و مبتذل تعلق داشت يعنی:

« در برابر تنديس بيگناهی، پاکی و عفت، با نام زن اثيری، آن روی سکّه «بوگام داسی»، زن اهريمنی است از تبار « جئی» جئی زن استوره‌ای است و روسپی گناه آلود و وسوسه‌گر که چون روسپی هرز آميزی از آغوشی به آغوشی ديگر می‌لغزد؛ زنی که نامش لکاته است، با سرشت « رجاله‌ها»1:

من هميشه از روز اول او را لکاته ناميده‌ام ولی اين اسم کشش مخصوصی داشت. اگر او را گرفتم برای اين بود که او به طرف من آمد. آن هم از مکرر و حيله‌اش بوده. نه، هيچ علاقه‌ای به من نداشت. اصلاً چطور ممکن بود او به يکی علاقه پيدا کند؟ يک زن هوسباز که يک مرد را برای شهوت رانی، يکی را برای عشقبازی و يکی را هم برای شکنجه دادن لازم داشت. گمان نمی‌کنم که او به اين تثليت همه اکتفا می‌کرد2.

لکاته برای روای بوف کور نماينده و نمايان‌گر زندگی و واقعيت پست و وقيح آن است که پيوسته عريانی و دئانت خود را به او تحميل می‌کند اما عجيب آنکه شباهتهای غيرقابل انکاری به زن اثيری دارد تا آنجا که می‌شود گفت:

« دختری اثيری و زن لکاته، دو روی يک سکه‌اند، دو جنبه از يک معشوق، هرچند به دو دنيای دور از هم تعلق دارند» و در ذهن بوف کور همزاد1 يکديگرند، که در واقع دو چهره و يا دو جنبه از يک زن هستند. يکی در واقعيت است(لکاته) و ديگری در رؤيا(اثيری)2. اما اين همه فاصله ميان اين دو چرا؟

چرا در ذهن راویِ بوف کور چنين دوگانگی و دو شقی شکل يافته است؟ و چگونه راوی بوف کور بر آن فائق می‌آيد؟ اينها پرسش‌ها و سئوالاتی‌اند که ما را بدرستی به همان سئوال و پرسش نخستين راوی خودمان در آغاز فصل رهنمون می‌کند يعنی ايداليسم يا رئاليسم؟ قبول واقعيت زشت يا سر در راه آرمان و اتوپيا دادن؟

اکنون، اگر به ادامه روايت بازگرديم به خاطر می‌آوريم راوی پس از يکسال همنشينی در آن پارک با آن دو برادر خواهر خاموش خود، از آن جمع پراکنده می‌شود و سه سالی را در تنهايی خويش با تصوير او و نقش چشمهايش زندگی می‌کند و چه شکرها و شادی‌ها دارد که آن ايام را به ابتذال گفتن نيالودند و کلامی رد و بدل نشد و « سکوت سرشار از ناگفته‌ها» بود:

سه سال گذشت و من، بی او، لحظه‌ای بی او نماندم.

داشتم چه می‌گفتم؟ باز همچون آن سالها شده‌ام که از هرچه آغاز می‌کردم به او می‌رسيدم و از هرچه می‌گفتم می‌ديدم که از او گفته‌ام که همچون دانته دوزخ دنيا و برزخ ابتذال زندگی را به نيروی او رها می‌شدم و بهشت را به ياری او می‌گشتم که او نيز همچون بئاتريس دانته، برای من به سبکی و پاکی و آزادی يک « خاطره‌ی خيال انگيز و شگفت» شده بود. می‌گفتم، شبی، خسته از کشمکش‌های بی‌حاصل، کوفته از شکست‌های بسيار و بستوه از زندگی و بيهودگی‌هايش از غم و غربت و تنهايی سرشار، به کافه‌ای پناه بردم؛ گوشه خلوت‌تری را انتخاب کردم و نشستم و صندليم را به سمت پنجره‌ای کج کردم و خود را گذاشتم و بيرون رفتم. برابرم درياچه‌ی سوئيس؛ در ژنو.

چه خوب! بودن در يک شهری، در يک کشوری که هيچکش تو را نمی شناسد!

گروه شاد و شلوغی مقابل من، گرد ميزی حلقه زده بودند. ديدم چند دختر رنگ وارنگ و دو سه تا پير و جوان واکس زده و خوش و دمبه‌دار، هی با کنجکاوی دارند مرا می‌پايند، گاهی دسته جمعی برگشته‌اند و به من خيره شده‌اند و صدای پچ پچ محتاطانه‌ی گفتگوهايی چندش‌آور! کم کم متوجه شدم، خيالاتم آشفته و بريده می‌شد و گفتم لابد قيافه‌ی تلخ و گرفته‌ام چندان غيرعادی می‌نمايد که اين بيکاره‌های بی‌درد و بی‌عقل سويسی را به کنجکاوی واداشته است … ـ 431 .

در اثنای اين انديشه‌ها ـ که آنها مرا می‌پاييدند و من، با انتقادهای تند و تيزم، در دل خود، کارشان را تلافی می‌کردم ـ متوجه شدم که شبحی داردبه من نزديک می‌شود؛ يکی از همين فضول‌ها!

ـ سلام آقا

ناچار، با بی‌ميلی و خستگی و قيافه‌ای آميخته از تعجب و اعتراض، سری برگرداندم و جوابکی دادم. او بلافاصله با کرشمه‌ای دختر بچه‌وار، دستش را دراز کرد و، در حالی که اجازه می‌گرفت، با دامن چيندارش چرخی زد و با جلفی و صميميتی آشنا، برابرم نشست.

با تمام اندامش می‌خنديد و حتی قطعات لباس‌هايش نيز همگی خوشحال بودند و خندان! گيسوانش برق می‌زند و گويی تازه از قالب بيرون آمده است. رنگش خاکستری بود و …

چشم‌هايش به رنگ الماس‌های بدل! مثل دو توشله‌ی بلور برق می‌زد! اِ ! اين … آری! «او» است!

من ندانستم در چه حالی بودم! رنگ چهره‌ام را نمی‌ديدم اما احساس کردم که ناگهان عوض شد يا پريد.

همو بود. اما کمترين شباهتی به او نداشت. فربه و پر جنب و جوش و براق شده بود.گويی تمام اندام‌هايش را برق انداخته بود… ـ 432.

احساس می‌کردم که از شدت خوشی هم جايش دم درآورده‌اند و با آن گردو می‌شکنند. کمی غبغب گرفته بود و، بر هر يک از دو نيمرخش لپی سرخ و خونی روييده بود؛ هرکدام مثل يک دمل خونی بزرگ ورم کرده‌ای. هرچه او در من داشت، همچون برق و باد، گريخت و چه گريزی! چنان شتاب زده و هراسان که گويی جمعيت يک شهرند که از زمين لزره‌ای مهيب و برق‌آسا فرار می‌کنند ـ 433 و 431.

آری، آن دختر رويايی باغ ابسرواتور و آن چشمهای جادويی و خدايی‌اش که برای راوی معنا و بهانه زندگی و الهام بود به سرعت و تندی، در خود فرو می‌ريزند و به مانند چشم‌های يک « کله پاچه» می‌شوند و نشاط و شعف جلف او برای وی، تنها حکايتی از بلاهتی معصومانه و بی‌عقلی کودکانه در او می‌کنند.

فاجعه و واقعه خيلی سريع برای راوی اتفاق می‌افتد و به ناگهان « غافلگير» می‌شود. راوی به سختی از گفتگو و سخنان آن دختر چيزی را به ياد می‌آورد اما فقط همين را می‌داند که او در آن سالها گرفتار ناراحتی بوده است ـ چنانچه فکر می‌کرده است او نيز به مشابهت او چنين بيماری داشته! ـ اما اکنون « آن ناراحتی‌هايش به کلی رفع شده و در نتيجه خيلی خوشحال و سعادتمند گشته است» و همين! اين تمامی داستان و راز آن چشمها بود و آن باغ اسرارآميز برای راوی!

از کافه رها شدم، تا در باز شد و نسيم آزاد بيرون را بر سر و رويم احساس کردم، ناگهان شبح احمقانه‌ی آندره ژيد را، در صدها هزار چهره‌ی مکرر در زمين و آسمان و فضا و بر روی همه چيز ديدم، همه جا در کنار ناتانائلش ـ که چند سالی او بودم. در آن لحظه، ژيد به عذرخواهی من آمده بود اما، از شدت شرمندگی، چشمانش را از قيافه‌ بُله و بی‌تقصير بز اخفشش برنمی‌داشت ـ 438.

با تمسخری آميخته با غيظ و درد خنده‌ای که رهگذران پيرامونم شنيدند، آن جمله‌ی فيلسوفانه‌ی قشنگ و بی‌معنی‌اش را بر سرش کوفتم! اما سر بر نکرد و، همچنان روی در روی ناتانائل، چندان عاجزانه عذرخواهی می‌کرد که کينه‌ی من از او به ترحم بدل شد و من که، برای تخفيف اندکِ رنجِ بسيارم، از خشم نيز محروم شدم ـ چه، رنجی که، در آن، کسی را نتوان محکوم کرد طاقت فرسا است ـ سر در شانه‌هايم فرو بردم و ـ در حالی که سيگارم را از بيم آنکه از لای انگشتان مرتعش و بی‌حوصله‌ام نيفتد، پياپی به لب‌هايم می‌سپردم ـ در ميان سياهی جمعيت بی‌نام و نشان خيابان فرو رفتم تا از چشم‌های اين دو و از « چشم‌های» آن يکی ـ همان فاجعه‌ای که زننده‌گی نگاه‌هايش را که از پس شيشه‌های کافه هنور مرا می‌نگرد، در قفای خود احساس می‌کنم ـ و نيز از چشم‌های خودم، در انبوه اين بيگانگی مطلق و راحت، ناپديد شدم.

شرم داشتم که از برابر آينه‌ای، شيشه‌ی پنجره‌ای گذرم، تا نکند که در آن حال، چشمم به خودم بيفتد ـ 438.

فاصله ميان « دختر اثيری باغ ابسرواتور و آن دختر جلف و لوس درون کافه چيزی نيست جز فاصله مهيب واقعيت تا آرمان و يا همان کابوسی که بوف کور هدايت را ميان « زن اثيری» و « زن لکاته» مردد و ناتوان کرده بوده و راه گريزی نداشت الا آخر کار دشنه‌ای که در پهلوی او فرو کند و از آن کابوس رها شود و مابقی عمر نيز چون « زنده به گور» ی شرح اين قصه را که، قصه زندگی‌اش می‌باشد را بيان کند. به همانند راوی ما که از « زنندگی» آن فاجعه خود را در سياهی جمعيت خيابان گم می‌کند.

« آندره ژيد» و « ناتانائل» هر دو شرمگينانه به عذرخواهی آمده‌اند اما راوی ما آن جمله فيلسوفانه ـ بکوش تا عظمت در چشمانت باشد نه در به آنچه می‌نگری! ـ را بر سرشان می‌کوبد، چنان که واقعيت و زندگی آن را پيش از اين بر سر راوی ما کوفت و بهشت و رويايی و خيالين وی را که در آن می‌زيست ويران نمود. و او را در اين « وادی حيرت» پرهول و بيهودگی سرشار رها کرد.

و قصه او بدين سان با زيبايی تمام و روايتی تراژيک، و به شدت احساسی و غم بار به پايان رساند.

با شدتی وحشيانه و جُنون‌آميز، آنچنان که قلبم را سخت به درد آورد، آرزو کردم ای کاش هم اکنون، همچون مسيح، بی‌درنگ، آسمان از روی زمين برم دارد، يا لااقل، همچون قارون، زمين دهان بگشايد و مرا در خود بلعد.

اما … نه، من نه خوبی عيسی را داشتم و نه بدی قارون را. من يک « متوسط» بی‌چاره بودم و ناچار، محکوم که، پس از آن نيز، « باشم و زندگی کنم»، نه، باشم و زنده بمانم و در اين « وادی حيرتِ» پر هول و بيهودگیِ سرشار، گم باشم و همچون دانه‌ای که شور و شوق‌های روييدن در درونش خاموش می‌ميرد و آرزوهای سبز در دلش می‌پژمرد، در برزخ شوم اين «پيدای زشت» و آن               « ناپيدای زيبا» خورد گردم. که اين سرگذشت دردناک و سرنوشت بی حاصل ما است، در برزخ دو سنگِ اين آسيای بی رحمی که …

«زندگی» نام دارد! 438 و 439.

تراژدی راوی آنجاست که اکنون در زمين واقعيت حضور دارد و نه خوبی «عيسی» را دارد و نه بدی « قارون» را چرا که او يک « متوسط بي چاره» است.

در جهان اساطير بود که پيوسته خوبها و بدها در مقابل هم صف می‌کشيدند و آدمی می‌توانست به سرعت جبهه حق و باطل را بيابد و شهيدِ دوران باشد. خوبترين خوبها و پاکترين پاکها در برابر بدترين بدها و زشت ترين زشت ها، قرار می‌گرفت. و صحنه آراسته می‌شد و چندان درنگی هم نمی‌خواست. اما اکنون در اين منزل «کوير» که راوی در «سلوک» خود به آن رسيده است ـ يا رسيده‌ايم چه فرقی می‌کند؟ ـ سرزمين مرگ اساطير است و اينجا همه، يک به يک بر زمين سرد واقعيت می‌افتند، بی هيچ قدر و قيمتی و اَسفی! که دوران آنان گذشته است و اينگونه « باره» آراستن در اين صحنه برای تماشاچيان جز «دون کيشوت» و «سانچوی» ساده دل کسی را به ياد نمی‌آورد زيرا که رسم پهلوانی و شواليه گری قرنهاست که بر افتاده و به پايان رسيده است و آنکه هنوز خبر دهشتناک را نشنيده است معصومانه و تراژيک بی‌خبر به چنين صحنه و مذبحی می‌رود، صحنه‌ای که تماشاييان آن، همه برای نمايش «کمدی» بليط خريده‌اند و اشکی بر کسی نمی‌ريزند!

1– آندره ژيد و دانته هر دو بدنبال بهشت‌اند ولی با يک تفاوت و آنکه جنت و فردوس «دانته» متافيزيکی است و مرتبه‌ای از درجات وجود است و در انتهای جهانِ واقع وجود دارد، اما آندره ژيد که اگرچه پرورده نهضت رمانتيسيسم می‌باشد و در همان سوداست، اما به ياد داشته باشيم همين نهضت شاخه‌ای است از درخت روشنگری و خوشه چينی از خرمن جهان مدرن! و بطبع متافيزيکی چون افلاطون و ارسطو نمی‌انديشد و اگر بهشتی می‌جويد آن بهشت راه به درون چشمان «سوژه» دارد و از آدمی می‌جوشد و به او تکيه دارد.

2– راوی در ميان سُخنش به نوعی يک حاشيه و پاورقی می‌زند و خبر می‌دهد که بالاخره توانسته است اين تضادها و ناهمسازی های اين دوگانه‌ها را حل کند و اين جنگ تاريخی که پيوسته ميان آن دوگانه‌های متکثر و متضاد بوده را برطرف نمايد و صلح ميانشان برقرار کند و اين مهم را نيز معتقد است که مرهون مکاتيب «رُزواس دُولاشا» می‌داند ـ مخاطب اثيری و رويايی خُود « در گفتگوهای تنهايی» ـ و نيز بينش نُوين او از اسلام. البته اين بينش نوين محتملاً همان چيزی است که بعدها ¬ نام آن را ايدئولوژی اسلامی می‌نهد و بواسطه آن می‌تواند در يک چهارچوب و «طرح هندسی» همه آن اجزاء را به خوبی جای‌گيری و چينش نمايد و در کليّتی بزرگتر قرار دهد و همه تضادها و جزئی‌ها و ناهم‌خوانی‌ها را در «بينش توحيدی» خود يکسان و يکنواخت کند و به يک فهم کلی برسد که در آن چنين سويه‌های متناقص و متفاوتی نباشد و راه نيابد يا اگر باشد در دل يک کليّت و روح برتر « همه يکی شوند» و به سامان رسند! اگرچه اين هم نشد وصلتی دست نداد.

 

1Sensual .

2Sexual .

3Sacred Sensuality

4Erotic

5– صنعتی، محمد، صادق هدايت و هراس از مرگ، نشر مرکز، چاپ سوم، 1384،ص 128 و 127.

1– قابل تأمل است که دو متفکر ايرانی با دو نگرش متفاوت و از دو نسل، رؤياها و کابوسهايشان اينگونه به هم شبيه می‌باشد و تعبيرهايشان يکی است! هر دو دل زده و گريزان از واقعيت پلشت و زشت اکنون‌اند و هر دو دل برده واقعيتی هستند که در چشم و ذهنشان ايده آليزه و آرمانی شده است.

2– هدايت، صادق، بوف کور.

1صنعتی، محمد، صادق هدايت و هراس از مرگ، نشر مرکز، چاپ سوم، 1384،ص 128 .

1صنعتی، محمد، صادق هدايت و هراس از مرگ، نشر مرکز، چاپ سوم، 1384،ص 128 .

2– هدايت، صادق، بوف کور.

 

1Thedouble

2صنعتی، محمد، صادق هدايت و هراس از مرگ، نشر مرکز، چاپ سوم، 1384،ص 138 و 126 .



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : ژوئن 15, 2015 1312 بازدید       [facebook]