نسبت شریعتی و معنای زندگی
زندگی یعنی نان، آزادی، فرهنگ، ایمان و دوست داشتن (۱۳۵۶)
در شبی از آن «ششصد شب تنهایی» خواب بودم. خواب دیدم که تالار بزرگی است بیسر و پایان و تمامی چهرههای آشنایم جمعاند و من از انسان و زندگی و عمر و فلسفهی زیستن و بودن حرف میزدم. یکی از میان جمع برخاست و پرسید:
شما که همیشه از انسان و فلسفهی وجود و معنی زندگی و این مسائل حرف میزنید، قبلاً باید یک حقیقت اولیه و اساسی را روشن کنید و آن موضوع اصلی همهی این مباحث و تمامی این نظریات است. اصلاً میتوانید بگویید: زندگی خود چیست؟
آدم در خواب تواناییهایی دارد که در بیداری فاقد است. بیدرنگ و بااطمینان گفتم: «یادداشت کنید! نان، آزادی، فرهنگ، ایمان و دوست داشتن.»
ولی من شکست نخواهم خورد. ورزشکار شکست میخورد، تاجر ورشکست میشود، سیاستمدار ناکام میگردد و کسی که فرزند خلق نام دارد و به عنوان مظهر آزادی طبقهای و استقلال ملتی سیمایش جلوهگاه آمال مردم خویش است میتواند افول کند، نابود شود، هرگاه به حق یا به ناحق، به ضعف یا سازش متهم گردد و به هر حال، در حالتی که انبوه خلایقی که بر او گرد آمده بودند تنهایش بگذارند.
پس قهرمان آزادی، فرزند محبوب خلق و جلوهگاه آرمان و امید یک ملت را میتوان شکست داد. پس دشمن میتواند در شکستن او طمع بندد پس میتواند بر او دست یابد. اگر نشد میخردش، نشد میآلایدش، نشد میفریبدش، نشد میترساندش، نشد میبنددش و یا میکشدش. اگر گرانبهاتر از پول بود و گرامیتر از میز و پاکتر از خاک و بیدارتر از خدعه و دلیرتر از آنکه بهراسد «باز هم شکستپذیر تواند بود». «سنگها را میتوان بست و سگها را رهانید». در آن حال، سیدجمال حریت و نبوغ و عصیان و یورش و تقوا و دانش و عظمت را که نخستین انفجار در اختناق شرق بود و کوبندهترین مشت بر طبل استعمار و ارتجاع، مجهولالهویهای معرفی کرد مشکوک و عضو فراماسون و نوکر انگلیس و مأمور استعمار و کافرکیشی ختنهنشده!
و نتیجه؟ مؤمنین پس از هر نماز یک دور تسبیح لعنتش میکردند و مبلغین بر سر هر منبر مسخش مینمودند و او «تنها» اسیر توطئهگران دستگاههای استعماری و چاکران درباری که همچون توپ فوتبال میان ناصرالدین شاه و سلطان عبدالحمید و کمپانی هند و خدیو مصر و… پاساش میدادند و از هوشیاری خویش و حماقت خلق و دنیازدگی روحانیت و… لبخند پیروزی پرمعنایی بر لب داشتند و از اینکه توانستهاند روح پاکی را که در حقپرستی تعصب میورزد و در وفاداری به سرنوشت مردم لجاجت میکند و استحمار را رسوا کرده است و استثمار را به خطر افکنده و استعمار را به لرزه درآورده و استبداد را بیچاره ساخته و هر چه کردند مزدور نشد و هر چه کردند مرعوب نشد و اکنون توانستهاند به جرم عشق به خلق منفورش کنند و به جرم اخلاص به دین ملعونش، با دم خویش گردو میشکنند.
و به هر حال شکستش دادند.
من شکست نمیخورم. ایمان و دوست داشتن رویینتنم کردهاند. وقتی تنهای تنهایم کردند و دنیایم قفسی سیمانی چند وجب در چند وجب، تنگ و تاریک مثل گور، بریده از جهان و جهانیان، دور از عالم زندگان و یادها و نامها نیز از خاطرم گریخته بودند، در خالیترین خلوت و مطلقترین غیبت که هیچ نبود و هیچ نمانده بود، باز هم در آن خالی و خلأ محض چیزی داشتم. در آن غیبت محض حضوری بود. در آن بیکسی محض احساس میکردم که چشمی مرا مینگرد، میپاید، دیده میشوم، حس میشوم، بودنی در خلوت من حضور دارد، کسی بیکسیام را پر میکند، در آن فراموشخانهی نیستی و مرگ و تاریکی و وحشت، یار تماشاگری دارم که یاد و وجود و حیات و روشنی را در رگهایم تزریق میکند، حتی گاهی سلامش میکنم، گاهی از او خجالت میکشم، گاهی از او چشم میزنم، مواظب اعمال و رفتار و افکار و حرکات خویشم، گاهی در آن قبر تنها خودم را برایش لوس میکنم. از اینکه میبینم از من راضی است، از کارم خوشش آمده است، به خودم میبالم، کیف میکنم، خودخواهیام اشباع میشود. سرفراز و مغرور و قوی و روشن و خوب!
ایمان و دوست داشتن! این دو بس است. نان؟ من هیچگاه گرسنه نبودهام. آزادی؟ همین است آنچه ندارم. فرهنگ؟ خدا را سپاس که غنیام، آنقدر که جهان را و تاریخ را و جامعه را و فلسفه و علم و دین را و انسان را و میراث انسان را و انسانهای بزرگ و خوب را در هر کجای زمان و زمین بودهاند و هستند بفهمم و بشناسم. نه زیاد، همین قدر که نادانی و بیشعوری چهرهام را ترحمانگیز و رقتبار نکرده باشد. ایمان؟ زندگیام مگر جز در آن گذشته است و لحظهای را جز برای آن زیستهام؟ حتی ایمانهایی زلالتر و قویتر از ایمان خویش در سرزمینم پروردهام، آفریدهام، بیش از ارزش و توان خویش در خلق ارزشهای تازه و مرگ ارزشهای کهنه و بد توانایی به خرج دادهام.
دوست داشتن! وای که چقدر دل من میتواند دوست بدارد. باورکردنی نیست. گاه خودم میبینم و مییابم و باور نمیتوانم کرد. یک مشت خونین و در آن این همه، به اندازهی تمامی گنجینههای دو عالم جواهر! دُرّ و الماس و مروارید و زمرد و عقیق و فیروزه و به اندازهی ستارههای آسمانها و ریگ بیابانها نگین انگشتر سلیمانی.
این «حجرالاحمر» کعبهی عشق و در این مسجدالحرام قدسی توحید که آن هاجر تنهای بیخانمانی، مهاجر صبور صحرای توکل، مادر فرزند ذبیح ابراهیم بتشکن نمرودشکن در دوران سالخوردگی و ناامیدی، زن آوارهی زمین، دوان بر سر کوههای بلند بیفریاد و تشنه در جستجوی آب بر آن به مهر بوسه میزند و به بیعت دست میکشد و پروانهواری مجنون و آشفته در مداری که با هر «شوط» شعاعش کوتاهتر میگردد، کعبه را طواف میکند و میچرخد و میچرخد و میچرخد، میچرخد، میچرخد، میچرخد… تا محو میشود و نفس حرکت میشود و خطی طائف میشود و دایرهای میشود و در هر دور شعاعش کمتر، کمتر و کمتر و تا به صفر میرسد و صفر میشود و…
صفر؟ آری! خالی، تهی از خویش. خط طائفی که شعاعش نقطهی کانون است و شعاعش با شعاع وجودی کعبه یکی است. کانونش کعبه است و این خط طائف، این دایرهی دیوانه، فقط کانون است و طائف و مدار طواف و طواف و مطاف و کعبه یکی میشود و توحید، توحید صادق و وحدت وجود آرام و ساکت و راحت و خوب و خوش و لطیف و قدسی و لذیذ و صمیمی و عزیز و گرم و امن و آشنا و خویشاوند و سرشار سیرابی و سیری و حرمت و کرامت و عصمت و سعادت و تمام و تمام… چه میگویم! دنیایی دیگر، ماوراءالطبیعه، با کلماتی دیگر و رازها و نیازها و خوبیها و خوشیهای دیگر.
در اینجا که پروانه دیگر به شعله رسیده است و آتش به پر پروانه خورده است و طائف خشونت سنگها تختهسنگها را لمس کرده و سنگها احرام طائف را خراشیده و حدس و ظن به علمالیقین رسیده و علمالیقین به حقالیقین و اکنون عینالیقین را در آغوش میفشریم و نه تنها گفتن و خواندن و نوشتن و شنیدن که فکر کردن هم بیجا و بیمعنی و بیمزه است. ذهنیت پایان گرفته و عینیت مطلق و محض تمامی فضای جهان را و خلوت هستی را مالامال ساخته است. دیگر فلسفه و حکمت و علوم و فنون و تحقیق و مطالعه و مباحثه و شعر و ادب و هنر و کلام و اندیشه و منطق و تجربه و آزمایش و نیایش و تعقل و تدبیر و تأمل و جهاد و اجتهاد و تقیه و تقوا و نماز و روزه گرفتن و عبادت و مناجات و ریاضت و قناعت و خمس و زکات و احسان و فداکاری و زیارت و نذر و نیاز و… همه به نردبان مشغول شدن کسی است که به پشتبام رسیده است و یا دوباره و سهباره و صدباره راه پیمودن مسافری است که هفتههاست در سرمنزل مقصود سکونت کرده است و چه ابلهانه است کار آن کس که از فلسفه و علم و هنر و ادبش استمداد میجوید و غرقه در عالم خیال و خاطره، با شعور و عشق، به آن که زانو به زانویش گرم و مهربان به ناز نشسته است، نامه مینویسد.
هیچ کسی در زیر آسمانی که ابرهای اسفندی سیلآسا بر سرش باریدن گرفته و رعد و برق جهان را پر از نور و غوغا کرده است، دعای باران نمیخواند. من این فلسفه را فهماندهام، حتی به کسانی که پیش از من آن را فهمیده بودهاند. اما آنچه سخت بدان میاندیشم و دغدغهاش آرامم نمیگذارد، تجربهی حسی و حکمت عملی آن است. رساندن آن از علمالیقین به عینالیقین است و به زبان جدید، از مرحلهی شعور به وجدان کشاندن آن است و این نه دیگر مرحلهای آموزشی که مرحلهای پرورشی است، نه فکر که عمل است.
مجموعه آثار ۱. با مخاطبهای آشنا