دو سروده از علی موسوی گرمارودی ( ۱۳۵۸ و ۱۳۵۷)
۱-آری چنین بود
۲-با طلوع کویری خورشید…
شعری از علی موسوی گرمارودی
سید علی موسوی گرمارودی متولد۱۳۲۰ از قم، متولد شد با اصالت قزوینی از منطقه گرمارود الموت است. او شاعر شعر سپید بود .
آری چنین بود
شب بود
شب دیرپا بود
بر بستر لوش و لجن ره میسپردیم
مه مرده بود و سوسوی فانوس اخترها نهان بود
ما، پلکمان باز
اما نه به معنای بیدار
از ترس
وز بیم آوار
ناگه ز اقصای شب بد، شام دیجور
مردی برآمد با چراغی در کف از اندیشه
ایمان،
و میسرود اما نه، میغرید و میگفت
از دیو و دد، باری، ملولم
آوخ کجایی، ای بزرگ، ای خوب انسان
علی موسوی گرمارودی
—————————————————————————————–
با طلوع کویری خورشید…
شعری از علی موسوی گرمارودی
از مشرق کویر برآمد.
تا خفتگان را، از «خواببند» دیوان، برشوراند؛
صبح را در آستین داشت.
و خاستگاهش: «برآمدگاه» تاریخگزاران بود:
سربداران
و نه سرسپاران
دستهای اندیشه را
کنار علقمهٔ دین کاشت
و چنین، هماره، فرزند شریعتی شد
که باقی است…
و چونین باد!
***
از کویر برآمد،
تفته، سوزان
و ابرهای سیاه
با دستهای زبون
با دستهای لرزان
به تکاپوی پوشاندن گلداغ چهرهٔ او.
شبپرگان تاب آفتاب ندارد.
اما:
خانهٔ خورشید به گِل کی توان گرفت؟!
چهرهٔ او هویت او بود.
پس،
در فصلهای زمستانی
تابید و سوزانید…
وز فراسوی ابرها:
ابرهای دژخیمی
ابرهای تعصب
ابرهای زبونی
به خانهٔ همگان رفت
و گیاهان، یکباره،
آفتابگردان شدند.
***
آماج هر بلای مضاعف بود
چه از دشمن
چه از دوست!
دشمن:
تنپوش نور
اندیشهٔ بلورش را بستن نیارست
تنش به بند کشید.
اما ندانست: «از کشیدن سختتر گردد کمند1»
و دوست:
یا نادان بود
و پرخاشش:
سنگ زبونی
و کلوخ تهوری دریده
که مایه از ترس و حقارت داشت
چون سنگی که کودکان
بر یال شیری دربند
بیفکنند
و به چشمهٔ آفتاب زنند.
و یا شیفته بود، دوست.
و به بتپرستی نشست
و این، گرچه از سر عشق
ستم ناروای دیگری شد
و زنگار او، روح آن آهن آزرد….
آن جوهر، آن زلال،
اما
از نه توی این همه ظرف
تشنگان را جرعهای نوش بود
و چنین شد که چشمهسار همیشهٔ دین شد
و زلال همارهٔ ماست…
بشکوه باش
ای سرفراز همارهٔ اعصار
ای سربدار دوبارهٔ تاریخ
ای شهید!
گیرم، شهادتت را یک تن بس شد
ما: میراندنت را تجمع فرعونیان تاریخ، بسنده نیست
علی موسوی گرمارودی