فاجعه | سیمین دانشور
فاجعه
منبع: ویژهنامهی اولین سالگرد دکتر کاظم سامی (نشر چاپخش)
تاریخ: شهریور ۱۳۶۸
این متن به مناسبت اولین سالگرد قتل دکتر کاظم سامی نگاشته شده و در ویژهنامهای به مناسبت اولین سالگرد وی به چاپ رسیده است.
«ای کاش که جای آرمیدن بودی»
خیام
آیا زندگی خوابی است و مرگ بیدار شدن است؟ آیا مرگ به زندگی معنا میدهد؟ آیا مرگ یک صورت دیگر زندگی است؟ یک مقطع دیگر از خود آگاهی ماست که نمیشناسیم؟ آیا رهائی و رسیدن به آرامش است؟ بهر جهت آخر سفر و رسیدن به مقصد که هست. آیا مرگ از گوشهٔ باغی به گوشهٔ باغ دیگری رفتن است که گوشهٔ دیگر را ندیدهایم و کسی باز نیامده است که از او بشنویم؟ و دکتر سامی در کدامین گوشهٔ باغی زندگی کرد و اینک در چه گوشهای مأوا گرفته است؟ در این گوشه که بود شاهد بودم که عمر پرباری در تلاش و مبارزه و مداوا و دلجویی بیماران روانی میگذرانید. یاران نزدیکش گفتند که یک چریک جوان بود که جوانمرگ شد ـ یک انقلابی و این آخریها که بیشتر میدیدمش چقدر آرام و منطقی مینمود. شاید به ندایی گوش میداد که فراخوانده بودش. وقتی در بیمارستان به سراغش رفتم دانستم که فراخوانده شده است و «عزم سوی او کرده»۱ ، را هم نمیدادند. از کارت شناسایی دانشگاه تهران که عنوان دکتریم در آن قید شده بود استفاده کردم و به عنوان پزشک به بالینش رفتم. میخواستم شاید نقطهٔ ختام آن آزادمرد باشم. شیر زنش «سونا» بالای سرش نشسته بود و قرآن میخواند. از دیدار چنان شمشاد باند پیچیده شدهای، میخواستم سرم را به دیوار بکوبم، اما یادم افتاد به شعر نیما: «شب قرق باشد بیمارستان که سامی از آن خوشش میآمد و بارها برایش خوانده بودم. خواب پیش از مرگش را آشفته نکردم و سرم را به دیوار نکوفتم. در راهروها و باغ بیمارستان از دکترهای آشنا و ناشناس غلغله بود. سرم را به دیوار کوفتم و میگفتم تو داوود بودی و او که سرنگونت کرد جلْیات.۲ بعدها شنیدم که از قاتلش عذر خواسته بوده که به انتظارش گذاشته. یادم افتاد به گاندی. گاندی از قاتلش که از او پرسیده بوده: «باباجی چرا دیر آمدی؟» گفته بوده: «ببخش که چشم انتظار ماندی» دکترها دورم جمع شدند. بعضیشان خیال میکردند روانی شدهام و هذیان میبافم. قرص مسکن هم پیشنهاد کردند. چطور نمیدانستند که آدم در برابر مرگ عزیزانش که مدتها سمبل زندگیش بودهاند، دست و پایش را گم میکند و در برابر فاجعهای با آن شقاوت تصور ناشدنی، احساس زمان و مکان را از دست میدهد؟ گفتم: اگر دکتر کاظم سامی میبود میتوانست مرا آرام بکند مهربانی یکی از فضیلتهای خاص او بود. یکی از دکترها که نمیشناختم گفت: راست است و گفت که با سامی دورهٔ اسیستانی را گذرانده. آهی کشید و گفت: «شبهای کشیک تنها کسی که تا صبح نمیخوابید سامی بود. ما میخوابیدیم تا صدایمان کنند و اگر بیدار نمیشدیم سامی به جای ما رفته بود.» گفتم: «حالا هم بیدارست و منتظر است صدایش کنند.»
برای اولین بار نامش را از مرحوم خلیل ملکی شنیدم، بعد در سفری به مشهد دفتر آشنایی و دوستی را با هم ورق زدیم. بعد از انقلاب جمعههای آخر هر برج با پزشکهای دیگر به خانهٔ محقرم میآمد و هر لاطائلی میبافتم یا خودش یادداشت برمیداشت یا دکتر قهاری که در حکم برادر بود. هر دو از دیدارکنندگان پر و پا قرص آن جمعه، در محفل عاری از «آداب و ترتیبم»۳ بودند که زنگ راحت یا تنفس مینامیدندش چرا که در آن محفل نه با بیماران سروکار داشتند و نه با سیاست. آخریها به علت بیماری برادرم هوشنگ دانشور و یاریهای بیدریغ او، بیشتر میدیدمش. دو هفته پیش از فاجعه با خانمی به خانهام آمد که آن خانم در کار تدوین رسالهای بود در دانشگاه سوربون در پاریس و موضوع رسالهاش را «ریشهیابی انقلاب ایران» قرار داده بود.
وقتی آقای ملکی از زندان آزاد شد، جلال و من، حضورش را در خانه خودش خوشآمد گفتیم. از خاطرات زندانش میگفت تا رسید به دکتر کاظم سامی. میگفت: سامی با یکی از نگهبانهای تفنگ به دوش دعواش شده بود ملکی غش غش خندیده ـ سامی عصبی شده پرسیده ـ شما چرا دیگر میخندید؟ ملکی جواب داده: آخر جوان ترا یک دیکتاتور به زندان انداخته ـ تو با یک عامل حقیر او که نمیداند کی به کی هست و کجا به کجا، درمیافتی؟ بعد مرحوم ملکی ادامه داد که جوانی بود پر از خلوص ـ میانهاش با سوسیالیستها گرم بود ـ حرف حق سرش میشد. که نمیدانستم که بازی سرنوشت (به قول خود سامی) بعدها مرا با او مواجه خواهد کرد و این مواجهه به دوستی عمیق میکشد. اما مدتها بود میدانستم که دوستی زن و مرد، وقتی هر دو فوق جنسیت و ایدئولوژی قرار بگیرند مغتنم است. سامی با سعهٔصدری که داشت میپذیرفت که نمیتوانم ایدئولوژیزده باشم ـ که سیاست از سر کلهٔ کوچک من زیاد است ـ میدانست اگر هدف سیاست به قدرت رسیدن باشد، از چنین هوش یا داعیهای بسیار بدورم. منتها عقیده داشت که گیرندههایم با هم کار میکند. این را بگویم که آنتنها خودش بسی قویتر از گیرندههای من گیرایی داشت.
پیش از انقلاب در یک تابستان در مشهد دکتر علی شریعتی معرفیمان کرد. گفتم: اسم و صفتهای شما را از مرحوم ملکی شنیدهام. چه سالی بود؟ چه روزی بود؟ چه ساعتی بود؟ کجا بود؟ چه اهمیتی دارد؟ شاید دو قرن پیش بود. اصلاً هر که ساعت و تقویم را اختراع کرده، ابزار شکنجه تعبیه کرده. کمترین حد شکنجهشان این است که بدانیم زمان دارد میگذرد. و هر لحظه که میگذرد به مرگ نزدیکتر میشویم و تاریخ هم تئاتر زشتی است.
کانون نشر حقایق اسلامی را راه میبردند. شبی در خانهٔ دکتر علی شریعتی مهمان بودیم که حواریونش «چراغ مزینان» مینامیدنش. بحث عمده بر سر اللّه بود و اینکه سرنوشتساز حقیقی اوست و سرنوشت آفرینی از اوست. فضولی کردم که اگر سرنوشتساز خداست، مبارزه دیگر چه لزومی دارد؟ دکتر شریعتی یک کارتن سیگار و یک بسته کبریت و یک زیر سیگاری انباشته از سیگارهای تا نیمه کشیده شده، جلوش بود. جواب داد: دو نوع سرنوشت داریم. سرنوشت کفر و سرنوشت ایمان. خداوندگار عالمیان راضی به سرنوشت کفر نیست. تکلیف ما مبارزه با سرنوشت کفر است و جهاد اکبر همین است و گفت که کفر مقتضی به قضای الهی هست اما مرضی به رضای او نیست و البشر الاکبر کسی است که به رضای خداوند عمل بکند. دکتر سامی گفت آدم میتواند کشتی بسازد اما نمیتواند موج را برگرداند. باز فضولی کردم و گفتم: به لوح تقدیر و پیشانی نوشت اعتقاد ندارم. خدا به ما اختیار داده. بار امانت همان آزادی و اختیاری است که خداوند به انسان عطا کرده است. خداوند که میدانست «حوا» شماها را گول میزند و گندم یا گیاه ممنوعه را خواهید خورد، او که میدانست چرا نهیتان کرد؟ اصلاً چرا گندم را آفرید؟ خدا انسان را به صورت خود آفریده بود و پرتو ذاتش را در دل او به ودیعه نهاده، دشمن مخلوقش که نبود. پس میخواست به انسان بفهماند که اختیارش دست خودش … است. و افزودم تصور میکنم این نتیجهگیری را مدیون «فیه ما فیه» مولانای رومی باشم. دکتر سامی گفت: کلمات سرنوشت و بخت و اقبال و فضای الهی و نظایر آنها در بیشتر زبانها هست. لابد بشر به مفهوم آنها اعتقاد داشته، آنها را تجربه کرده بوده که این کلمات را ساخته. گفتم دکتر سامی، اگر کشتی محکمی بسازی میتوانی موج را هم برگردانی. اگر تمام نیروهایت را جمع بکنی، میتوانی کشتیات را به وادی ایمن برسانی. گفت: شاید مشیت انسان با مشیت خداوند همآهنگ بشود، آنوقت اقبال با ماست. میخواستم بگویم. «چون که من خواهم خدا خواهد چنین.» امّا نگفتم. آیا آنشب که سامی این حرفها را میزد میدانست که چنان سرنوشتی در انتظار اوست و آیا نمیدانست که این، نه حکم سرنوشت بود نه تقدیر الهی، تنها عمل یک نامرد قلتبان بود. و آیا مشیت خود او بود که به چنان روزی بیفتد که من از دیدارش سر به دیوار بکوبم، هر چند از سر قلتبانان رُسته باشد؟
شب آخر اقامت در مشهد، باز در خانه یکی از دست اندرکاران نشر حقایق اسلامی مهمان بودیم. بنظرم آمد متنی که دکتر شریعتی خواند در جواب حرفهای آن شب من بود: «اینک جهان به غفلت قائم است. آدم و حوا به سبب غفلت به دنیا فرود آمدند. پس ماهیت زندگی غفلت است. باز یافتن خدا به غفلت پایان میدهد.»
دربارهٔ مبارزه و امکانهای تغییر وضع موجود سخن میگفتند. دکتر شریعتی چند باری که در زمان حیات جلال به خانهٔمان آمده بود از این حرف و سخنها زده بود و این جملههایش هنوز در گوشم بود که میگفت: «در الجزایر مردم از مساجد شروع کردند و اینکه روشنفکران تنها با واسطهٔ روحانیان میتوانند با مردم تماس بیابند.» در بحثهای میان جلال و دکتر شریعتی تنها نقش کدبانو را بازی میکردم که به زبان حرفهای آنرا رُل مینامند. وگرنه میگفتم: جز عدهٔ معدودی کدام روشنفکران؟ خودم که روشنفکر نیستم و بقیه هم شبه روشنفکرانی بیش نیستند، بهر جهت آنها هم در همین مردابی روئیدهاند که در آن زندگی …. میکنیم.
آن شب متوجه شدم که بیش از حد بر جهاد و شهادت و شمشیر و خون تکیه میکنند. دکتر سامی نظر مرا پرسید. از همهشان انعطاف بیشتری داشت گفتم تمام سورههای قرآن کریم (غیر از سورهٔ توبه) با «بسماللّه الرحمنالرحیم» شروع میشود و گفتم که راست است، که مخالفین رو به مذهب آوردهاند، چون هیچ راه دیگری برای اظهارنظر باقی نگذاردهاند. اما اسلام را به زور به خورد مردم دادن بیزاری میآورد. یکی از حضار که روحانی بود از قاتلوا جاهدوا ـ و اقتلوا فی سبیلللّه سخن گفت و مجلس را که صورت ضیافت داشت در اختیار گرفت. باز دکتر سامی نظر مرا جویا شد. گفتم: طبعاً نمیتواتم با خونریزی موافق باشم، اما مذهب در کشور ما یک امر ریشهدار است. حتی شاه هم متوجه شده. حج میرود و ادعا میکند که حضرت ابوالفضل در هنگام بیماری …
… اما شما به مردم آگاهی بدهید. شما به فلسفه اسلامی و عرفان توجهشان را جلب بکنید و از خرافات و قشری بودن به تعالی و جذبهٔ اسلامی بکشانیدشان. نسل جوان تحصیلکرده را با این طریق میتوانید با اسلام آشتی بدهید و قشر محروم را با سوادآموزی بطور وسیع و همه جانبه خواهید توانست از مذاهب شاه فرموده نجات بدهید. دانه در خاک پاشیدن منجر به روئیدن درختهای تنومندی خواهد شد. دانه افشاندن پرسش است و روئیدن درخت پاسخ. اما طول میکشد. به جواب درست رسیدن همیشه زمان میخواهد. مرد روحانی خشمگین شد و گفت: «تا گوساله گاو گردد، جگر صاحبش آب گردد.» دکتر شریعتی بر مشابهات قرآن و مارکسیزم و حتی اگزیستانسیالیزم … تکیه کرد. دکتر کاظم سامی اظهار عقیده کرد که هر نوع نگرشی را بایستی ارزیابی کرد. او نفرت در ذاتش نبود و میتوانست به راحتی با همه کس ارتباط برقرار بکند. حسد و ترس هم در قاموس کلماتش جایی نداشته. او میدانست که نفرت و ترس و حسد، بیان دردهای خود ماست که تنها رهایمان کنند و به چیزی نگیرندمان. چه در زندگی و چه در مرگ. آخر او روانپزشک بود.
دکتر سامی مرا به هتلم رسانید. لیلی در انتظارم بود. در راه گفتم: چراغ مزینان آری. حتی چراغ سبزوار، اما نه بیشتر و سامی تبسم کرد.
برادرم هوشنگ دانشور با من زندگی میکرد. او هم شیفته دکتر کاظم سامی شده بود تا یک بیماری ناشناخته به نام als به سراغش آمد و به دام دکترها و آزمایشگاهها و عکسبرداریها افتاد. فتوکپیهای مدارک بیماریش را برای پزشکان مقیم خارج، از ایرانی و فرنگی که میشناختیم فرستادیم و دانستیم که امیدی نیست، با اینحال هر پزشکی بیدریغ آرشیوهای نورولوژی به زبانهای انگلیسی و فرانسه برایمان میفرستاد و داروهای احتمالی که نام داروهای داوطلبانه برچسب آنها بود ضمیمه میکرد. خانم نزهت رهبری از هلند دارویی با خود آورد بنام Princi- B که چون حاوی انواع ویتامینهای B بود مقاومت بدن را بالا میبرد و روحیه را تقویت میکرد. با اینحال برادرم مظلومانه و غریبانه و در فراق بچههایش مثل شمع جلو چشمهایم آب میشد، تا خودش خواست که از دکتر کاظم سامی استمداد بجوئیم. دکتر سامی هفتهای یکی دو بار میآمد. خودش دوتا بیمار مشابه داشت. با وجود وقت کمی که داشت، ساعتها کنار تخت برادرم مینشست. نه امید میداد، نه ناامید میکرد. تنها دل میداد و قدم به قدم به راه شکیبایی میکشاندش. یک شب گفت: تیمسار، شما علاقمند جغرافیای ایران و یکی از بنیانگذاران بنام کارتوگرافی در این مملکت هستید. مهم شدت درجهٔ مقاومت شماست. با روحیهٔ خوب و با توکل به خدا، حتی میتوان سیر بیماری را هر چه هم علاج ناپذیر و ناشناخته باشد متوقف کرد و اضافه کرد: یکبار سیمین خانم به من گفتند: سامی، کشتیات را محکم بساز و همهٔ نیروهایت را جمع کن، میتوانی حتی امواج خروشان را برگردانی. عجب حافظهای! نوشتم که من این کلام را دو قرن پیش! به سامی گفته بودم و خودم مطلقاً یادم نبود مگر آنکه به یادداشتهایم که بیشتر شبها مینوشتم رجوع بکنم.
برادرم مرد و چهل روز بعدش کالبد قصابی شدهٔ سامی را جلو چشمانم به خاک سپردند. نمیدانم آیا تلقین کنندگان به خاک گفتند که چه کسانی را به او امانت دادهاند و خاک میدانست که در دل چه زمرد و یاقوتی را نهفته دارد؟ نه. این من بودم که در عرض چهل روز دو سُمبل مهم زندگیم را گم کردم.
دکتر سامی دو هفته پیش از مرگش تلفن کرد که با خانمی به دیدارم میآید و آن خانم میخواهد نظر مرا دربارهٔ جلال آلاحمد و دکتر علی شریعتی و احیاناً مقایسهٔ این دو نفر جویا بشود و عذر خواست که میدانم عزادار هستید اما این زن ناگزیر است بزودی به فرانسه برگردد. جواب دادم به خاطر شما میپذیرم اما من کی هستم که صاحبنظر باشم؟ بعلاوه میدانید که از مرگ جلال به اینطرف جسد برادر بر دوشم از هر جسدی که تاکنون به دوش گرفتهام سنگینتر است. میدانست اما نمیدانست که چندین روز بعدش جسدی به همان سنگینی، یعنی کالبد بیجان خودش را به دوش خواهم کشید.
نه تنها خانمی که انقلاب ایران را ریشهیابی میکرد تا دکتری بگیرد حتی دکتر سامی هم هر چه گفتیم یادداشت برداشتند. اشاره کردم که به علل عاطفی ممکن است دربارهٔ جلال اغراق بکنم. دکتر سامی گفت: «شما اهل غرضورزی نیستید.» فشردهٔ آنچه میان ما رفت مینویسم. دربارهٔ جلال گفتم که به گمان من اولین کسی بوده که بر مسایل جهان سوم و ابعاد مختلف هویت ملی و سیاسی و اجتماعی و مذهبی ملت سیه روز ایران انگشت گذارده است. کمتر تلهای از چشمش پنهان مانده، خاصه تلهٔ در دامن غرب از خود بیگانه شدن از تلهٔ تنها ماندن هم نهراسیده ـ بطور جدی گفته: نه. من اضافه کردم که به نظر خبرگان، «غربزدگی جلال» از «نفرینشدگان زمین» اثر «فانون» ـ از «چهرهٔ استعمارگر و چهره استعمارزده» نوشتهٔ آلبر ممی زندهتر و قویتر است و احتمالاً زودتر هم نوشته شده. تنها کتاب «جهانی میان بیم و امید» اثر «تیبور مند» که مرحوم ملکی ترجمه کرده، شاید هشدار فشردهای برای جلال بوده.
دکتر سامی پرسید چه شد که جلال پس از آزمودن راههای مختلف به مذهب رو آورد؟ گفتم نمیدانم. شاید تأثیر دکتر شریعتی بوده. یا شاید احساس کرده بود که در تجددگرایی به روال غربی افتاده، میخواست از آن دربرود. شاید بقول برخی در «میقات» فیلش یاد هندوستان کرد و خدایی را که از دست داده بود دوباره با اشتیاق پیدا کرد. شاید به آغوش خانوادهای که رها کرده بود برگشت.
خانم رساله نویس اظهار عقیده کرد: پس افتادن در تلهٔ بازگشت به عقب …. دکتر سامی جواب داد: این تله نبود. احساس من این است که جلال متوجه بحران بیهویتی و بیریشگی نسل خودش شده بود و آنها را به هویت و ریشههای فرهنگیشان توجه داده. گفتم: یادم است پس از مرگش دکتر شریعتی در تسلیتی که به من نوشته بود اشاره کرده بود که شوهر شما خسی در میقات نبود او کسی بود در میعاد.
دربارهٔ دکتر شریعتی گفتم: به گمان من، شاید هم اشتباه میکنم، دکتر شریعتی شیفتهٔ علوی، مارکسیزم و حتی اگزیستانسیالیزم را به هم آمیخته و گاهی اینطور استنباط میشود که آسمان ریسمان میبافد.
دکتر سامی به یاد آورد که آن شب مهمانی در مشهد من تلویحاً به شریعتی … کلامش را بریدم و گفتم: چراغ مزینان.
خندید. بلد بود بخندد. در جهانی که کمتر کسی میتواند بخندد. دکتر سامی گفت: آنشب به دکتر شریعتی و دیگران اشاره کردید که بهتر است از منابع خودی ـ از فلسفه اسلامی و عرفان مدد بگیرند. و افزود بعد از آن شب در این باره در جلسههای خودمان بسیار بحث کردیم. عقیدهٔ خودم این بود که عرفان دل برکندن از امور دنیوی را پیش میآورد و به جوانها یک حالت پذیرا و در نتیجه غیرانقلابی میدهد. اما دربارهٔ تکیه بر فلسفه اسلامی دکتر شریعتی عقیده داشت که جوانها سخت از گذشته بریدهاند. در جهان سوم و همچنین در کشور ما فعلاً نهضتهای آزادیبخش از مارکسیزم الهام میگیرند، پس بایستی با زبان خود جوانان با آنها حرف زد تا جلب بشوند. بایستی موارد مشابه میان اسلام و مارکسیزم را بیرون کشید و آنها را به اسلام جلب کرد، باشد که از این پس نهضتهای آزادیبخش به اسلام رو بیاورند.
گفتم: شاه هم که بچههای او را، ببخشید پیروان او را مارکسیست اسلامی مینامید و به زندان میانداخت.
خانم رسالهنویس پرسید: اما چرا اگزیستانسیالیزم با کفر ژان پل سارترش؟ پرسشهای آن خانم تلگرافی بود. شاید از فارسی کما بیش شرم داشت.
دکتر سامی منصف بود. گفت: بهر جهت دکتر شریعتی در کشور فرانسه درس خوانده بود و «ایسم»های متداول زمانه را لمس کرده بود.
من هم از دکتر شریعتی دفاع کردم و گفتم: بعلاوه همه اگزیستانسیالیستها که خدا را رها نکردهاند. پیروان گابریل مارسل که بگمانم سند خرقهشان به همدیگر میرسد یا کاتولیک هستند یا بهر جهت به خدا ایمان دارند.
در مقایسه میان جلال و دکتر شریعتی بحث به درازا کشید. خلاصه کنم. اعتقاد من این بود که جلال یک هنرمند، یک نویسندهٔ سیاسی متعهد بود و دکتر شریعتی یکمرد مذهبی سیاسی و اینکه تحرکی که شریعتی به جوانان داد بیش از جلال به نظر میآید. اما تصور میکنم که مطالعات هر دوشان به ویژه در جامعهشناسی و همچنین تأملات و تفکراتشان کافی نبوده، چرا که فرصت هر دوشان کم بوده. اگر هر دو عمر درازتری میداشتند. در میقات پیشتر میرفتند و به انسجام و نتیجهگیریهای منطقیتری دست مییافتند، اما بهر جهت هر دو درد انقلاب داشتهاند و در برابر ظلم و جور زمانهٔ خودشان متعهد بودهاند. اما به گمان من جلال اصیلتر است،صمیمیتر هم هست و بیش از شریعتی جستجوگر و پویا بوده. شعارهای فضل فروشانه شریعتی را هم نمیداد شریعتی به انسان گرایی غربی (هیومنیسم) چسبیده و انساندوستی (هیومنیسته) را نادیده گرفته. جلال انساندوست و منزه است.
وقت خداحافظی با سامی که نمیدانستم ابدی است، آرشیو نورولوژی و داروهایی را که به درد برادرم نخورد به او دادم و گفتم هیچ فایدهای که نداشته باشد، تا چند روز بیمارانتان را دلخوش میکند و کی میداند؟ شاید با خواندن این آرشیو غنی و تأملهای خودتان به یک راه حل دست پیدا کردید. گفت: میروم سفر. آیا مقصودش مهاجرت بدون بازگشتی بود که در پیش داشت؟
وقتی در گور سرد میخوابانیدندش، دلنشینترین حرفها را پری قهاری خانم دکتر قهاری زد. گفت: حالا چطور به برادرت خبر بدهم؟ و بعد رو به من گفت: سیمین خانم میبینی آسمان چقدر صاف است و درختها چه برقی میزنند؟ پرندهای از لابلای درختها آواز سر داده بود. گفت: یک پرنده برای او شیون میکند.
کنار مزارش نشستم تا فاتحه بخوانم. گلها را پَرپَر میکردم و روی تربَتش میریختم و به آوای پرنده گوش سپرده بودم. به پرنده میگفتم: تو یک مرغ بهشتی هستی که به پیشواز سامی آمدهای و سرودت ربانی است. اما آذر ماه است و پائیز فصل داوود و سلیمان نیست. با اینحال حتی فصل هم برای استقبال از سامی تن به پائیز نداده.
میاندیشیدم که ما حتماً قوم و خویش درخت و پرنده و آسمان و زمین هستیم. من دختر عموی پرستو هستم و پایم روی زمین است چرا که زندهام. و سامی پسر عموی پرستوست که زیر خاک خفته و پرنده، آرزوی پرواز را به هر دومان یادآوری میکند. پرندهها کجا میروند تا بمیرند؟ آیا حتی یک آن به فکر مرگ میفتند؟
چشمم به سونا افتاد که روی یک صندلی از حال رفته بود. کنارش نشستم، صورت و دستها و روسری و چادرش پر از گل و لای بود. دستمال بسیاری در کیفم داشتم. میدانستم که ناگزیرم اشکهای بسیاری را پاک بکنم و اشکهای خودم هم که بود. دکتر ورجاوند به داد م رسید. یک سطل آب از او خواستم که آورد و یک لیوان شربت گلاب. دستمالها را تر میکردم و میجلانیدم و گِلها را از سر و روی سونا میستردم و میگفتم تو شیرزنی که چنان آزمایش دلخراشی را از سر گذراندهای. تو الگوی زن ایرانی هستی. سرت را بالا بگیر. همه به تو نگاه میکنند. و میاندیشیدم که آیا ما هرگز راز مرگ را خواهیم دانست؟ شاید وقتی اسکلتی از ما بیش نماند، باد این راز عظیم را در حفرههای جمجمههایمان در فضایی که زمانی گوشت بوده زمزمه کند و شاید آنگاه جواب را دانستم.
سیمین دانشور/ شهریور ۱۳۶۸
۱ـ اشاره به شعر مولوی در دیوان شمس که افلاکی عقیده دارد، مولوی در هنگام رحیل خطاب به پسرش بهاءالدین ولد سروده:
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن.
۲ـ جلیات غول کافری بود که حضرت داوود در نوجوانی با قلماسنگی از پا درآوردش. ( انجیل ـ عهد عتیق)
۳ـ اشاره به شعر موسی و شبان مولوی در مثنوی . هیچ آدابی و ترتیبی مجو ـ هرچه میخواهد دل تنگت بگو.