شریعتی، اصالت، زمان | محمود اکسیریفرد (نشست «شریعتی و گفتمان عدالت اجتماعی ـ آذر ۱۳۹۰)
شریعتی، اصالت، زمان
محمود اکسیریفرد*
منبع: متن سخنرانی در نشست «شریعتی و گفتمان عدالت اجتماعی»
تاریخ: ۲۳ آذر ۱۳۹۰
بناست از شریعتی سخن بگوییم. سخن گفتن از شریعتی دشوار است. در گذر بیش از نیم قرن چیزهای بسیاری از او آموختهایم و با اندیشههای او زیستهایم و خود را از دریچۀ نگاه او دیدهایم و با او به سبکی دگرگونه از زیستن و دیدن و اندیشیدن رسیدهایم. شریعتی در ناخودآگاه ما رخنه کرده و قوامبخش پارهای از هستی ما شده؛ پس نمیتوان چنان که باید از شریعتی فاصله گرفت و او را چون ابژهای مستقل و منزوی نقد کرد. نیروی شریعتی در سویههای گوناگون حیات سیاسی و فکری و فرهنگی ما منتشر شده و برای ما پایهگذار شیوهای یگانه برای «بودن» در «اینجا و اکنون» شده است. آنچه اهمیت بسزایی به شریعتی میدهد میانجیگری او در شکلدهی به مدرنیتۀ ایرانی بوده. هنگامی که حیات سیاسی و اجتماعی ما در متن دگردیسیهای مدرن شناور شد شریعتی با ژرفاندیشی در مدرنیتۀ غربی و تلاش برای فهم پیامدهای مدرن شدن در متن سنتهای بومی چتری ساخت تا ما در سایهاش پذیرای واقعیات مدرن شویم. شریعتی واردکنندۀ مدرنیته یا مبلغ مدرنیسم نبود و بر خلاف بسیاری از معاصرین مقهور کژفهمی و مقاومت کور در برابر نیروهای مدرن نشد. آنچه او کرد لختی درنگ در برابر دگرگونیهای نوپا بود تا بتواند به «فاصلهای انتقادی» از امواج نوپا اما نیرومندِ جدید دست یابد و برای لحظاتی سرنوشتساز به رابطۀ «ما و مدرنیته» بیندیشد. دریافتهای برنده و تحلیلهای درخشان شریعتی از شرایط معاصر در حوزههای فکری و سیاسی و فرهنگی و اجتماعی منتشر شد و پذیرش عام یافت، به گونهای که در فضای فکری و روشنفکری هر ایدهای ناگزیر شد با شریعتی وارد گفتگو شود. آثار او مسائل ژرفی را در حوزۀ دین، اندیشه و مسائل اجتماعی طرح کرد و به ناگفتههای بسیاری پرداخت، پایهگذار شیوههای گوناگونی از اندیشیدن شد و نقشی بیبدیل در سوددهی به جریانهای سیاسی و دینی و اجتماعیِ ایران مدرن ایفا کرد. تأملات شریعتی در رویدادهای جاری و اندیشیدن به آیندۀ سنتهای بومی در متن مدرنیته باعث شد مدرنیته نااندیشیده وارد این مرز و بوم نشود.
شریعتی نظریهپرداز نبود، منتقد بود. او در متن واقعیتهای اجتماعی به نقد وضع موجود پرداخت تا امکانهای رهایش را به فعلیت رساند. او طرحی از پیش تعیینشده برای آینده نداشت و کوشید با نقدی سرکش از باورها و نظامهای اجتماعیِ موجود زندگی عامۀ مردم را به ایدهآلها نزدیک کند. در مصاحبهای در دانشکدۀ نفت آبادان در پاسخ به شخصی که پرسید آیا میخواهید تئوری جدیدی ارائه دهید شریعتی گفت من نمیخواهم تئوری بدهم… تئوری مربوط به دانشگاه است1. نقد شریعتی دنبالهای از سنتهای انتقادی بود که با کانت آغاز شد و با اندیشمندانی چون فوئرباخ، مارکس، سارتر و فانون ادامه یافت. این نقد که بیش از همه «تمامیتها» را آماج یورش قرار داده بر آن بوده تا هماره با روشنگری و درهم شکستن اقتدارهای سیاسی و مذهبی و اجتماعی راه را بر دموکراسی هموار کند و شرایط بهینهتری برای مردم رقم زند. مارکس در نامهای به آرنولد روگه نوشت: «ما جهان را به سیاقی جزمآلود نمیخواهیم بلکه میخواهیم جهان جدید را با نقد جهان کهنه بیابیم… اگر کار ما ساختن آیندهای که برای همۀ عصرها به جا بماند نیست، پس آنچه باید انجام دهیم بسیار مشخصتر است، منظورم نقد بیامانِ همۀ چیزهای موجود است، بیامان به آن معنا که نقد نه از نتایج خود هراس داشته باشد و نه از درگیر شدن با قدرتهای موجود…»2. آنچه شریعتی انجام داد «نقد بیامان همۀ چیزهای موجود» بود. او جسورانه ایدهها را در فضا رها کرد تا واقعیت را دستخوش دگرگونی کنند. شریعتی نخواست جانب مصلحت را بگیرد و با هراس از این که ایدهها ممکن است واقعیتی نامطلوب به بار بنشانند آنها را دستکاری یا سانسور کند. شریعتی از رکود و انجماد هراس داشت و اندیشه و گفتگو را شاهراه نیل به آگاهی میدانست. این آگاهی برای او بینشی درونی نبود که تنها باعث رشد روحی و ذهنی شود بلکه آتش پرومته بود که اندیشههای کهنه را به آتش میکشید و مسیر رویدادها را همه تغییر میداد. این آگاهی نفرین خدایانِ پیشین را یدک میکشید و در آن پی بود که خدایان دیگری بیافریند که خود واقعیتهای تازه میآفرینند. شریعتی به تعبیر مارکس به «هستی نظری انسان پرداخت و دین و علم را ابژۀ نقد خود ساخت.»3
شریعتی در متن برخورد سنت و مدرنیسم اندیشید. هنگامی که سبکی تازه از بودن و ساختن وارد شده بود و بنیانهای حیات دینی و اجتماعی در آشوبی ریشهکن شناور شده بود. در این گیرودار بود که به تعبیر او «یک طبقۀ عقبماندۀ در حال مرگ»4 که «وارث دورۀ ناصرالدین شاه»5 بود در برابر یک نیروی جاری متحرک قرار گرفته بود که میخواست سنت را ریشهکن کند و همه چیز را با شاخصهای خارجی مدرن همسو کند؛ نمایندگان کهنه و نو در برابر هم جبهه گرفته بودند. اندیشۀ شریعتی میانجی گذار شد. او نه از سنتهای مرده دفاع کرد و نه سنت را تخریب کرد. شریعتی از سنتی دفاع کرد که پیوسته خود را نو میکند.
شریعتی به «اصالت» باور داشت، اصالتی که اما شریعتی میفهمید نقطۀ ثابتی در متن تاریخ یا رویدادها نبود. برای شریعتی اصالت در تغییر بود. اصالتی که او دستمایۀ نقدهای خود از دین و باورها و سنتهای اجتماعی میکند حقیقتی خارج از تاریخ نیست، بلکه در متن تحولات تاریخی شکل میگیرد و هیچگاه به فرمی غیرتاریخی و ثابت نمیرسد. بنیادگرایان و دیندارانی که میپندارند حقیقت در نقطهای آغازین قرار دارد و برای احیای این اصالت میخواهند «چرخهای تاریخ را به عقب برگردانند» جز افسردن حیات ذهن و تزلزل بنیادهای دینداری ثمری به بار نمینشانند. او میدانست «آنچه ثابت است و همواره لایتغیر و همیشه پایدار، تنها تغییر است و ناپایداری»6. برای شریعتی حقیقتی که نتواند با ضرباهنگ تاریخ هماهنگ شود در قالبهای متحجر بسته میشود و به ضد خود بدل میشود؛ حقیقت متغیری است که ثابت نمیشود، چرا که «زمان حرکت میکند و جامعه پوست میاندازد و سنتها و عادتها و شکلها دگرگون میشوند»7 و حقیقت که خصیصهای تاریخی دارد خود را در حرکت شکلها و رویدادها مییابد؛ و در این گشایشِ پیوسته است که امکانهای حقیقت یکی پس از دیگری زاییده میشوند و در شتاب سراسیمۀ زمان هر لحظه حقیقت کاملتر میشود. اینجا ردپایی از دیالکتیک هگل دیده میشود. این حقیقتِ دیالکتیک «شکلهای متفاوتی میگیرد و پیوسته از این شکلها فراتر میرود و در همان حال که از مراحل پیشین عبور میکند به غنا میرسد و سویهای انضمامی و مثبت به دست میآورد.»8 تنها با این حرکت مداوم و تغییر شکلهای حقیقت در جریان رخدادها است که ««حقیقت» زنده میماند و «اشکال حقیقت یا باطل» میمیرند و اگر «اشکال» را هم بخواهیم ناشیانه حفظ کنیم، قافلۀ شتابان زمان آن را زیر میگیرد و با محتوای آن که خود حقیقت است پایمال میسازد.»9 پس حقیقت چیزی نیست که در لحظۀ تاریخی متعینی هبوط کرده باشد: رسالت ما حفظ حقیقت در برابر دگردیسیها و تغییرات تاریخی نیست؛ به عکس حقیقت در فرآیندهای تاریخی زاییده میشود و بیوقفه با تغییر کامل میشود.
حقیقتی که شریعتی از آن دفاع میکند متصلب و انحصاری و طردکننده نیست، بلکه هماره غیر خود را در بر میگیرد و با غیر خود بارور میشود. این حقیقت فراروایتی نیست که جدا از حوادث و تنشهای تاریخی معنا داشته باشد، بلکه خود را در متن تعارضات تاریخی و کشمکش برای بازنماییِ تودههای ستمکش مییابد. حقیقت برای شریعتی مفهومی بیزمان نیست که بر پیشرفت تاریخ جهان حکومت کند، بلکه درون دگرگونیهای تاریخی و مبارزات مردمی شکل میگیرد و تابع کنشهای مردمی است: حقیقت تعریف ندارد، تاریخ دارد.
این فهم از حقیقت و اصالت در برابر رویکردهای پساساختارگرا و پستمدرن قرار میگیرد که حقیقت را به مثابه مفهومی سرکوبگر رد میکنند. ژان بودریار بر این باور بود که حقیقت به تروریسم میانجامد، چرا که با دفاع از حقیقت، مجوز حذف یا سر به نیست کردن ناحقیقت یا آنچه که در برابر حقیقت ایستاده یا با آن سازگار نیست را صادر میکنیم10. بودریار نظامی مفهومی برای تبیین وقایع آفرید که واقعیت و حقیقت در آن کشته شدهاند. او از یک وانمایی سهگین سخن گفت که واقعیت را مقهور خود ساخته است. این سیستم فراگیرِ وانمایی وانمودههایی فرآوری کرده که فاقد ارجاعهای واقعیاند: وانموده تصویری است که «فقدان واقعیتی عمیق را نشان میدهد11». اینجاست که جهان به صحنهای برای نمایش ناواقعیت بدل میشود و پرسش از حقیقت و معنا بیمعنا میشود. واقعیت که به بیرون از مرزهای واقعیت پرتاب شده دیگر فاقد اصالت است؛ واقعیتِ ما به «رونوشتی از رونوشتِ رونوشت» بدل میشود. در جهانِ بودریار تاریخ هم حتی مسحور وانمایی میشود و از حرکت و پویش باز میماند: «اینک با تاریخ وداع میکنیم تا به وانمایی بپیوندیم.»12 در این جهان که «وانمودهها آزادانه پرسه میزنند»13، در این جهان که واقعیت «از مدار خارج شده است»14 و «به جنونآمیزترین فرضیه گرویده و سراپا تسلیم آشوبی گیج و هراسان شده»15 بنیانهای دیالکتیک فرو میریزند و اندیشه دیگر نمیتواند امیدی برای فرا رفتن از (نا)واقعیت موجود داشته باشد16.
ژاک دریدا هم بر این باور بود که «اصالت خیالین است»17. آنچه اصیل شمرده میشود دنبالهای از الحاقهاست و هماره در حرکت الحاقها محصور شده. امر اصیل ناگزیر است اصالتش را با ارجاع به آنچه پس از خود میآید نشان دهد و این گونه اصالتش با درآویختن به نااصالتی که پس از خود میآید خدشه برمیدارد18. برای دریدا نشانهها هماره بر زنجیرۀ بیپایان دلالتها میلغزند و به لنگرگاهی دست نمییابند. هر نشانه برای معنادار شدن ناگزیر است به نشانههای دیگر ارجاع دهد و نشانههای دیگر نیز به نشانههای دیگر ارجاع میدهند و در این آمد و شدهای بیپایان گرانیگاهی برای توجیه اصالت به جا نمیماند. دریدا بر متافیزیک یورش میبَرد و کاوش فلسفی را از جستجوی جوهرهها و مطلقها و بنیانها به جستجوی ردپاها میکشاند. در این جهان که فاقد نقطهای پایا برای ارجاعهای نهایی است پرسش از حقیقت و امر واقع به جستجوی «ردپاها»، و دقیقتر بگوییم، به دنبال کردن «ردپای ردپای ردپا» تبدیل میشود.
یورش پساساختارگرایان بر بنیانهای متافیزیک، به نوعی دفاع از اصالت اندیشه در برابر جزماندیشی بوده است. بودریار میگفت ارزش اندیشیدن نه در همگرایی آن با حقیقت بلکه در فاصله گرفتن از حقیقت و ضدیت با آن است19. اندیشهای که حقیقت را در دست داشته باشد دیگر نیازی به اندیشیدن ندارد؛ این اندیشه از اندیشیدن بازمیماند و خود را نقض میکند. شریعتی همیشه فاصلۀ انتقادیاش را از گفتمانهای حقیقت حفظ کرد و در فاصلهای اندیشمندانه از حقیقت اندیشید. برای شریعتی حقیقت درون کشمکشهای تاریخی ساخته میشود و همیشه نقدپذیر است. این حقیقت همیشه نشانی از قدرتهای حاکم دارد و با نقد این حقیقت است که میتوان به حقیقتی فراتر رسید و همزمان در برابر استیلای قدرتهای حاکم مقاومت کرد. اما بر خلاف اندیشمندان پساساختارگرا و پستمدرن، شریعتی از جستجوی حقیقت دست نکشید. شریعتی حقیقت را نه چون پدیدهای یگانه، بلکه همچون پارههایی پراکنده میدید و رسالت اندیشه را به هم پیوستن این پارهها برای دستیافتن به درکی فراگیر از ابعاد زیستن در دورههای گوناگون حیات اجتماعی- تاریخی میدانست. او حقیقت را امری منفرد و انحصاری نمیدانست، بلکه حقیقت را در صیغۀ جمع ادا میکرد و از تکثر اندیشه دفاع میکرد، چرا که هر سبک اندیشیدن میتواند به پارهای از حقیقت و نه تمام حقیقت دست یابد: اندیشۀ شریعتی استبدادستیز بود. او با سنتز اندیشههای گوناگون کوشید به فهم بهتری از حقیقت و امر اجتماعی دست یابد و تهیبودن جزمهای اجتماعی و دینی را همه نمایان کند.
ماکس هورکهایمر میگفت «در این جهان آماسته از تجربه و کنش جایی برای حقیقت نیست»20. رسالت ما دیگر نه کشف حقیقت مطلق بلکه «بیرون کشیدن تکه پارههای حقایق نسبی از زیر آوار غایاتِ کاذب»21 است. این چارچوب اندیشمندانه، تصویری را که از فلاسفۀ سنتی به جا مانده نقض میکند. فیلسوف سنتی میپنداشت وارث دانش مطلق است. او پشت میز میاندیشید و بر این باور بود که تنها کاری که جهان در برابرش باید انجام دهد این است که دهانش را باز کند تا دانش مطلقی را که او فرآوری کرده ببلعد. فلاسفۀ مدرن پشت میز نیاندیشیدند، آنها فلسفه و جهانبینی خود را در متن رویداد خلق کردند. شریعتی نیز با این رویکرد کوشید با نقد مداوم وقایع و کنکاش در سبک امروزینِ زیستن، حقایق پنهان را فاش کند. او خوب میدانست که هیچکس نمیتواند خود را نماینده یا کارگزار تام حقیقت بداند. چشم انداز حقیقت به نقد پیوند خورده و همنوایی با وضع موجود بیش از آن که حقیقت را آشکار کند پنهان میکند و حیات جامعه را از پویایی بازمیدارد.
شریعتی مدافع حقیقتها و در همان حال منتقد سختِ حقیقت بود. حقیقت امری ثابت و ایستا نیست، بلکه هماره در حال زایش است و پیوسته امکانات بدیعتری فراروی تاریخ میگشاید. لحظهای که حقیقت از سیر تاریخ جدا شود و خود را مطلق بداند به ضد خود بدل میشود. در تاریخ دین، تاریخ ملیت و فرهنگ همیشه لحظه هایی هستند که به قدرت حاکم پیوند میخورند و در برابر حرکت زمان میایستند. این لحظه ها لحظه های جمود و انحطاط اند، آن هنگام که لحظهای از تاریخ خود را چون تمامی تاریخ، چون آغاز و پایان تاریخ نمایان میکند و میکوشد با درکی ایستا از رویدادهای پویا تودهها را به اطاعت و سرسپردگی فرابخواند. این حقیقت که با گسستن از تکامل تاریخی راه را بر حقیقتهای در حال گشایش فرومیبندد، با خودداری از نو شدن، خود را منسوخ میکند. رسالت شریعتی مبارزه با حقیقتهای مسخ شده و ایستایی بوده که با جانبداری از وضع موجود تلاش کردهاند.
* فارغالتحصیل جامعهشناسی، مترجم کتاب خسوف خرد اثر ماکس هوکهایمر، انتشارات گام نو