پوران آیینهدار حقیقت زنان بود | افسانه شریعتی (روستای مزینان ـ ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۸)
پوران آیینهدار حقیقت زنان بود
افسانه شریعتی
سخنرانی افسانه شریعتی در مراسم یادبود پوران شریعت رضوی در روستای مزینان
تاریخ: ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
مکان: روستای مزینان
امروز ما گرد آمده ایم که با پوران و زندگی پر بارش تجدید عهدی کنیم . ویرجینیا ولف می گوید :«قرن هاست زنان به مثابه آیینه بزرگ نمایی این امکان را فراهم آورده اند که مردان، خود را دو برابر بزرگتر ببینند». اما پوران آیینه دار حقیقت زنان بود تا خود را آنچنان که شایسته کرامت خویش است بازشناسند و طیران خویش ببینند. ما امروز از او یاد می کنیم که به قول ابوالحسن خرقانی: « چون ذکر نیکان کنی ابری سپید برآید و عشق ببارد».
به نام حضرت دوست
عرض سلام و خوش آمدگویی به یاران عزیز و همدل
برایم توفیق بزرگی است که با شما و همولایتی های عزیز صحبت می کنم در این دیار آشنا. اینجا. مزینان که سرزمین پدری است با خاطرات روح افزای دیدار عموی گرانقدر و اهل فضلم شیخ قربانعلی شریعتی و کنج پارسایی اش، آقاشیخ محمود عزیز که به رغم لباسش، هرگز آخوند نبود، آمیخته ای از لطف و طنز که در ایجاد فضای خوش و خرم استاد بود و عفت خانم(منصوری) عزیز آخرین بازمانده عمه مهربانم که پس از رفتن مادر، پدرم را تنها نگذاشت و یاور ما شد. همینجا لازم است از عفت خانم نهایت قدردانی را داشته باشم؛ بانویی که با ذهن و حافظه قوی همیشه راوی حکایت های شیرین از این دیار و دکتر بوده است و خود و خانواده اش میزبانان گشاده روی که زحمات فراوانشان را یارای سپاس ندارم. وجود پر مهرش مانا.
در این نزدیکی کهک است، موطن مادری ام. در همین خطه بود که سالیان دور، والدینم پیمان ابدی بستند و تمره اش معجزه ای چون د کتر بود.
اما واحسرتا که امروز داغدار پورانیم: «تو رفته ای که بماند؟ تو خامشی که بخواند؟که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟»
سخن گفتن از پوران هم آسان است و هم سخت. سخت است که جای خالی اش را باور نمی کنیم که رد حضورش در جای جای زندگی ما پیداست و آسان است.
پوران از زمان کودکی ام به ما پیوست و عضو جدایی ناپذیر خاندان ما شد و او را چون خواهر سوم ام عزیز می دارم. اولین خاطره های شیرین از همان روز عروسی، آغاز شد. وقتی عروس با دیدن لباس من که به قول خودش خانم بزرگی بود، از دوست هنرمندش خواست که همانجا تغییراتی در آن بدهد و آن تغییرات برای من که دختری 8-9 ساله بودم چنان خوشایند و دلپذیر بود که نگاههای سرزنش آمیز پدر شکوهمند و پر ابهتم از خوشی اش نکاست! روز عروسی متاسفانه مادر سخت بیمار بود و بستری و نتوانست در جشن شرکت کند اما پوران در پایان مراسم با همان لباس و تور عروسی به دیدار مادر آمد و من هرگز سیمای شاد و رضامند مادر را پس از دیدار عروسش از خاطر نمی برم.
پوران از همان آغاز ورود به زندگی ما، صداقت، گرما و صمیمیت اش، ما را- به خصوص مادرم را- مجذوب کرد؛ رفتاری بی شائبه و بدون تکلف داشت، انگار سال ها است با ما آشناست و ما با هم سالیان دراز آمده ایم. در غم و شادی هامان شریک بود. حساسیتش به دو گروه بیشتر بود: افراد رنجور و تنگدست و زنان. برای گشودن گره از کار و رفاه و بهزیستی گروه اول، چه بی دریغ به این در و آن در می زد. آنچه همیشه مرا به تحسسین وا می داشت این گذشتن از غرورش بود در مواجهه با افراد مرفه تا به کمک وادارشان کند. در خانه دار کردن بی خانمان ها، فراهم آوردن وسایل خانه برای کاشانه های خالی، هزینه اعمال حراجی و هزینه تحصیل فرزندان مستعد، کمر همت بسته بود.
همیشه مدافع حقوق زنان بود و از هیچ فرصتی برای آگاه کردن زنان از حق و حقوقشان، توانمند سازی، تحصیل، داشتن استقلال مالی و شخصیتی، فرو نمی گذاشت. خاطرم هست تازه از پاریس برگشته بود و بار اولی بود که به مزینان می آمد. منظره جالبی توجهات را جلب می کرد. پوران کنار نهر روان مزینان نشسته بود و دخترکان به گردش حلقه زده بودند و او مادرانه نکات بهداشتی و لزوم تحصیل و نگاه به آینده روشن را برایشان تشریح می کرد. پس از سفر ابدی او، اغلب گردشی در باغ خاطره ها با او دارم. از روزهای سخت و جانکاه که پشت زندان قصر، قزل قلعه و کمیته شهربانی برای ملاقات پدر و برادر، سرگردان می شدیم. آن نیمه شب که خبر رسید پدر در زندان قصر در گذشته است؛ برادر در انفرادی بود و ما دو تن سرگردان به خانه های آشنایان می رفتیم که از صحت و سقم خبر مطمئن شویم. پشت رل زار می زد و در همان حال مرا تسلی می داد. نزدیکی های سحر بود که تقریبا مطمئن شدیم خبر کذب بوده و پدر فقط بیمار شده و توسط دوستان هم بند بر روی دوش به بیمارستان زندان برده شده.
این باغ خاطره، روزهای سرخوشانه هم دارد. از روزهای خبرهای خوب و جمع هایی که پوران برایمان از دلکش می خواند و چه دلکش: با صدایی از صمیم دل و جان که سرگذشت خود را می خواند:
«عزیز آن که بی خبر/ به ناگهان رود سفر/ چو ندارد دیگر دلبندی /به لبش ننشیند لبخندی .»…
می خواند و با بغض. چشم ها به اشک می نشست اما لبخند از لبش دور نمی شد. عشق برایش شادی می آورد و شادی به گفته کریستین بوبن:« چون نردبانی از نور بود؛ نردبانی که بسی بالاتر ار اندوه می رفت.» برای به چنگ آوردن آنچه روشنایی است می سرود اما آیا از پرنده دلیل سرودنش را می پرسند؟ شمع هر انجمن بود و غبار از دل ها می زدود.
شهامت و ایستادگی و از پا نیفتادن از ویژگی های بارز پوران بود. خبر شهادت برادر را اولین بار او به من داد. در تلفن با ابهام به من گفت :
-«مواظب پدرت باش. از این پس او پدر بچه های من هم هست. »
بر خود لرزیدم. سهمگینی خبر بیشتر از آن بود که بفهمم چه می گوید. روز بعد باز زنگ زد. من آخرین ماه آبستنی ام را می گذراندم. با بغض اما محکم می گفت:
-« مواظب بچه ات باش مادری و مسئول.»
ماه بعد به تهران رفتم در آشپزخانه در را بستیم و بر شانه هم گریه کردیم اما به سرعت اشک هایش را پاک کرد و گفت:
-« باید مواظب مونا بود بچه است.»
فکر که می کنم می بینم همیشه مواظب همه بود اما راستی چرا کسی مواظب او نبود؟ شاید که روشنایی درونش چنان دژ مستحکمی بود که کسی نیازی در او نمی دید.
با آنکه عاشق همسرش بود و من در سال های همزیستی با آنها این عشق زیبا، بی دریغ اما سرکش را در او شاهد بودم سفر بی هنگام و بی بدرود ِ یار، او را از پای نینداخت که هیچ، شعله مقاومت و دلیری را در جانش برافروخت و با گام های استوار و نستوه، میراث عظیم همسر را به تحسین برانگیزترین شیوه پاس داشت و به ثمر رساند. به قول بوبن: «نور بیکران که در نهان آدمیان نهفته است تنها از طریق کتاب یا روزنامه خواندن حاصل نمی شود بلکه از شستن چشم ها و دیگر دیدن چیزهای کوچک اطرافمان به دست می آید و پوران ما چه خوب همه چیزهای کوچک و همه آدم های کوچک را می دید و از این رو بود که بزرگ شد و بزرگ ماند.
امروز ما گرد آمده ایم که با پوران و زندگی پر بارش تجدید عهدی کنیم . ویرجینیا ولف می گوید :«قرن هاست زنان به مثابه آیینه بزرگ نمایی این امکان را فراهم آورده اند که مردان، خود را دو برابر بزرگتر ببینند». اما پوران آیینه دار حقیقت زنان بود تا خود را آنچنان که شایسته کرامت خویش است بازشناسند و طیران خویش ببینند. ما امروز از او یاد می کنیم که به قول ابوالحسن خرقانی: « چون ذکر نیکان کنی ابری سپید برآید و عشق ببارد».
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان ، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهی بخواهید؟ اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
(قیصر امین پور)