از عرفان سنتی تا عرفان شریعتی | علی طهماسبی (مشهد ـ ۳۰ خرداد ۱۳۹۸)
از عرفان سنتی تا عرفان شریعتی
علی طهماسبی
منبع: سخنرانی به مناسبت چهل و دومین سالگرد هجرت شریعتی در مشهد
تاریخ: ۳۰ خرداد ۱۳۹۸
این سخنرانی به مناسبت چهل و دومین سالگرد هجرت شریعتی در ۳۰ خرداد ۱۳۹۸ در مشهد ایراد شده است.
صحبت من درباره ی عرفان سنتی و تفاوتش با عرفانی است که شریعتی از آن سخن می گفت. متاسفانه این مقوله تا حدود زیادی ناگفته مانده و هنگامی که بعضی ها تعبیر« عرفان، برابری، آزادی» را می شنوند ای بسا که همان عرفان سنتی برایشان تداعی شود. لذا من ناگزیر شدم که ابتدا یک سیر بسیار کلی و مختصر از جریان عرفان ی که در تمدن اسلامی شکل گرفت و تا دوره ی قاجار ادامه داشت را فهرست وار اشاره کنم و سرفصل هایی را بشمارم و بعد دوستان میتوانند خود مراجعه کنند. من از سال ها پیش در باره «عرفان انسانگرا» کار کرده ام و درباره اش نوشته ام و مطالبی را بر روی وبسایت خود گذاشته ام. دوستان میتوانند به آن مجموعه ی مقالات عرفان انسانگرا مراجعه کنند.
عرفان جریانی است که در همه ی ادوار تاریخ و در همه مذاهب وجود داشته است و فقط به اسلام محدود نمی شود: عرفان یهودی، عرفان مسیحی، عرفان بودایی و.. . اما همه سنت های عرفانی در یک چیز لااقل مشترک هستند و گاهی در چند چیز و آن هم عبارت است از «توجه به معنای هستی» و «بودن انسان در این جهان». از همین رو است که عرفان با گوهر دین و نه صورت دین پیوند پیدا می کند. نکته دوم اینکه انواع عرفان هایی که در جهان بشری شکل گرفته متناسب با زمان و مکان و بسیاری عوامل مختلف دیگر (اقتصاد، سیاست، آب و هوا و..)بوده است.
عرفان زهدگرا: از همان اوایل قرن اول هجری، عرفان اسلامی(عرفان بصره) شکل می گیرد با چهره ای به نام حسن بصری که از پیشگامان عرفان بود. عرفان زاهدانه «نداشتن و نخواستن» را پیشه ی خود میکند و چشم بر دنیا فرو می بندد و فقط ارتباط خود را با خدا تنظیم می کند و کاری هم به خلق ندارد؛ زاهدانی که با لقمه نانی و کوزه ی آبی می ساختند و مدام در عبادت خدا بودند. پرسش این است که چگونه در اسلامی که می گوید پیامبران را با کتاب و میزان فرستادیم تا مردم قیام به قسط کنند ، اسلامی که به فکر اجتماع و قیام به قسط بود عرفانی سر می زند که زهدگرا و خلوت گرا و گریزان است از جامعه؟ اگر شرایط آن زمان را نگاه کنیم می بینیم که در همان قرن نخستین هجرت بعد از معاویه وقتی که یزید خلیفه می شود وقایع بسیار سهمگینی رخ می دهد (مثل واقعه ی حره و قتل عامی که از طرف سپاهیان یزید در مدینه اتفاق افتاد به دلیل سر باززدن از بیعت و یا تخریب خانه ی کعبه و بعد قتل امام حسین در کربلا…). تمام این وقایع بعد از ۴ خلیفه و به هنگام شکل گیری امپراطوری اسلامی و نزاعی که بر سر تصاحب سفره ی امپراطوری است موجب چنین گرایشی می شود. بسیاری از نخبه ها که نمی خواستند تن به همکاری با خلافت بدهند یا به نحوی مثلا مبارزه کنند ترجیح دادند عزلت پیشه کنند و زاهد شوند.
عرفان عاشقانه: در دوره بنی عباس این عرفان زاهدانه آرام-آرام شاخه ی دیگری هم پیدا میکند به نام عرفان عاشقانه که به جای ترس از خدا عشق ورزیدن به خدا را طرح می کرد. این گرایش هم البته به جامعه کاری نداشت، به کار خلق بی اعتنا بود و در انزوای خود بود. جالب این که خلفای بنی عباس از این نوع عرفان حمایت هم میکردند. چه بسا خلیفه هارونالرشید و خلفای دیگر بنی عباس به دیدن این عرفا می رفتند و از آنها طلب برکت میکردند و این هم به نفع آن عرفا بود و هم به نفع این خلفا.
عرفان انسانگرا: از پایان قرن دوم هجری به تدریج عرفان دیگری در خراسان شکل می گیرد که رنگ و بوی مردمی دارد و آن عرفان انسانگرا است. عرفان انسانگرا تقریبا از زمان بایزید شروع می شود. بایزید سال ۱۶۱ هجری در خراسان قدیم یا بسطام کنونی به دنیا می آید و تا ۲۶۱ هجری زندگی می کند. یکی از مهمترین ایده های بایزید در عرصه انسانگرایی جانشین کردن انسان به جای کعبه است. در آن ایام خلیفه تشویق به رفتن به حج می کرد چون باور به خدای خلیفه جایگاه او را در دنیا مستحکم می کند. از این رو تاکید بایزید بر نرفتن به حج و انسان را به جای کعبه نشاندن بسیار اهمیت دارد.
بعد از بایزید حلاج است. علت عمده این که چرا عرفان انسانگرا در خراسان شکل گرفت ولی در بصره و بغداد رونقی پیدا نکرد این بود که در خراسان کسانی مثل بایزید و بعد ابوالحسن خرقانی و .. احساس آزادی بیشتری داشتند اما مثلا حلاج (۲۴۴-۱۳۰۱)که از چهره های عرفان انسان گرا است در سال ۳۰۱ اعدام می شود. حلاج در بغداد به پیروی از بایزید، عرفان انسانگرا را طرح میکند و می بینیم که چه بلایی بر سرش می آورند: اول هزارتا تازیانه و بعد آویخته شدن به دار و بعد هم سوزاندن جنازهاش در آتش و بعد هم خاکسترش را به دجله فرستادن… حال آنکه عرفان خراسانی در خطه خراسان از موقعیت آزادتری برخودار است. در عین حال به دلیل سلطه مذهب شافعی که به جبر معتقد است مجبور است حرفایش را جویده -جویده بزند. بعد از حلاج ابوالحسن خرقانی است (۳۵۲ -۴۲۵ ) اوائل قرن پنجم. به گمان من ابوالحسن شاید بزرگترین و بلندبالاترین قله عرفان انسانگرا باشد؛ کسی که میگوید: « از بخارا تا … اگر سنگی بر پای کسی آید اندوه آن مراست» و وقتی که یک مسیحی می خواهد وارد خانه ای شود از ترس ایجاد ممانعت زنارش را مخفی می کند ابوالحسن او را صدا می زند و می گوید به من بده تا برایت نگه دارم و وقت رفتن به تو خواهم داد. از نظر ابوالحسن اینکه تو از چه شریعت ی پیروی میکنی؛ از کدام مجتهد تقلید میکنی اصلاً مطرح نیست. ابوالحسن به گوهر دین کار دارد و نه به شریعت و نه به صورت دین.
هم زمان با او باید از ابوسعید ابوالخیر سخن گفت. او هم در اوج و قله عرفان انسانگرا است. ابوسعید از مهنه واقع در خراسان قدیم بود و مدام تا نیشابور در آمد و رفت. او اولین کسی است که سماع، موسیقی و رقص را وارد خانقاه میکند . شالوده شکنی حیرتانگیزی است. تمام حرفش این است که مردم باید شادی کنند؛ چرا اینقدر اندوه و ترس ؟ تا جایی که علمای نیشابور به محمود غزنوی نامه مینویسندکه اینجا کسی آمده و به جای اینکه حدیث و روایت بگوید بر سر منبر و برای مردم بیت میخواند؛ جوانها را جمع می کند و سفرههای آنچنانی می اندازد و به سماع مشغول می شود و درمیانه موسیقی میگذارد… فکری بکنید و الا فتنهای به پا می شود. کار ابوسعید ابوالخیر کار عجیبی بوده است. یکی از مخالفان جدی ابوسعید هم ابوالقاسم قشیری هست که او هم در نیشابور است و اتفاقا اهل شریعت است و خود را عارف می داند و اهل عرفان خدا- محور و نه عرفان انسانگرا! (این اتفاقات مربوز به قرون پنجم و ششم است)
از قرن پنجم به بعد ما فتنه غوزها را در خراسان داریم که نیشابور را به آتش دادند و بسیاری از مردمان را کشتند. فتنه غوزها از این نظر مکتوم مانده و خیلی به آن پرداخته نشده که قبل از هجوم مغولها بوده و هجوم مغولها چندان سهمگین بوده که این فتنه غوزها را تحت الشعاع قرار داده است. از همین رو در خراسان کمکم عرفان انسانگرایی که ابوالحسن خرقانی و ابوسعید و قبلش بایزید مطرح میکردند رو به خاموشی است. دوره تغییر میکند، زمانها تغییر میکنند، دستگاه خلافت بغداد روز به روز فَشَل تر می شود و بی مایهتر و فرسودهتر تا جایی که به خلفای بغداد وزیران شان خط میدادند و تعیین خلیفه می کردند. در همین دورهها ست که ما جنگهای صلیبی را داریم و صلاحالدین ایوبی را که فتوحات زیادی در آندلس و آن خطه انجام می داده است.
عرفان فلسفی: از این زمان است که اشکال متعدد عرفانی که بر شمرده شد (زاهدانه، عاشقانه و انسان گرا) به تناسب شرایط اجتماعی و سیاسی تغییر میکند و تا حدودی رنگ فلسفی به خود می گیرد. شاید یکی از مهمترین کسانی که در شکل دادن جریان فلسفی عرفان نقش داشت شیخ شهابالدین سهروردی بود که در سن ۳۳ـ۳۴ سالگی به دست پسر صلاحالدین ایوبی کشته شد. در کتاب هایی چون « فی حقیقهالعشق» و «عقل سرخ» شیخ شهابالدین مباحث عالم معنا را یا دین را به گونهای بسیار سمبولیک مطرح می کند. این ها کتابهایی است که البته خواندنشان به دلیل دوری متن از ما دشوار است ولی میتوانم لااقل قسمت اول رساله فی حقیقهالعشق را برایتان بخوانم. این گونه شروع می شود:« اگر که شما نبودید ما دوست داشتن را یاد نمیگرفتیم و اگر دوست داشتن نمیبود ما شما را نمیشناختیم». در این سخن سهروردی رگههای انسانگرایی بسیار پر رنگ است و یا:
« اگر عشق نبودی و غم عشق نبودی چندین سخن نغز که گفتی که شنیدی؟ گر باد نبودی که سر زلف ربودی رخساره معشوق به عاشق که نمودی؟»
رساله فی حقیقهالعشق که انصافا خواندنی است از اینجا شروع می شود و من متاسفم که دوستان ما با این رسالهها آشنایی ندارند.
از قرن ششم و هفتم عرفان فلسفی به خصوص تحت تاثیر فلسفه ابن رشد-آخرین فیلسوف اسلامی- شکل می گیرد و عمدتا در زمان صلاحالدین ایوبی. سپس ابن عربی می آید. با آمدن ابن عربی حد فاصلی جدی بین عرفان گذشته (عرفان زاهدانه و عاشقانه و انسان گرا)و عرفان پس از آن به وجود می آید. درباره عرفان ابن عربی بحث های بسیاری مطرح است. ابن عربی بسیار نوشته و سخن گفته که برای تحقیق درباره او عمری طولانی لازم است. واقعیت این است که در آثار ابن عربی هم رگههای بسیار جالبی وجود دارد و هم سخنانی که برخی از مخالفینش به جای استفاده از نام «محیالدین عربی» او را «ممی … الدین» نام داده اند (کسی که دین را به کشتن داد، کسی که دین را از بین برد). بسیاری مخالف سخن او در باره «انسان کامل»بودند. جایی که از انسان کامل صحبت میکند و از ولایت انسان کامل بر همهی موجودات هستی و بعد می گوید ولایت این انسان کامل ولایتی معنوی است و سپس خود را هم به عنوان خاتمهالاولیا مطرح میکند.( یعنی من دیگه خاتمهالاولیا هستم) در همه نوشتههایش مقام ولایت را از مقام نبوت و رسالت بالاتر میداند اما برای اینکه بتواند این مقام را جوری توجیه کند میگوید البته رسول هم رسول است و هم ولی و ولایت او مهم تر از رسالتش است و من هم خاتمالاولیا هستم. در مقابل این انسان کامل و مسئله ولایت و ولایت معنوی بر جهان عزیزالدین نسفی می ایستد. عزیزالدین نسفی که تقریباً همزمان با ابن عربی است با انسان کامل ابن عربی مشکل دارد و میگوید: «بدان که این انسان کامل را اسامی بسیار است به اضافات و اعتبارات؛ به اسامی مختلفه ذکر کردهاند و جمله راست است. انسان کامل را شیخ و پیشوا و هادی و مهدی گویند و دانا و بالغ و مکمل گویند و امام و خلیفه و قطب و صاحب زمان گویند و جام جهان نما و آئینه گیتی نمای و تریاق بزرگ وزیر اعظم گویند و عیسی گویند که مرده زنده کند و خضر گویند که آب حیات خورده است و سلیمان گویند که زبان مرغان داند و این انسان کامل همیشه در عالم باشد». جالب است که در آثار ابن عربی، انسان کامل با عبادت در خدا منحل می شود و پس از بازگشت به سوی خلق دارای قدرتی است که میتواند بر همهی موجودات عالم ولایت داشته باشد، صاحب قدرت تامه است. این قدرت را عزیزالدین نسفی رد میکند. او می گوید انسان کامل هیچ قدرتی ندارد و هیچ شهرتی نیز ندارد و کسی او را نمیشناسد. او می خواهد انسان کامل ابن عربی را رد کند؛ انسان کاملی که به نوعی منجر به ولایت فقیه می شود. انگار دارد قدم به قدم به جلو می آید تا انسان کامل را همچون موجودی غیبی یا چیزی همچون آرکه-تایپ یا کهن الگوهای یونگی معرفی ارائه دهد تا کسی نتواند ادعای آن کند که انسان کامل است. عزیزالدین نسفی می گوید انسان کامل هیچ قدرتی ندارد که بخواهد بر کسی حکومت کند و یا بر کسی ولایت داشته باشد ولی انسان کامل قلب جهان هستی است؛ جهان به واسطه انسان کامل است که وجود دارد و انسان کامل اگر نباشد این جهان هم از هم می پاشد.
اواسط قرن هفتم حکومت بغداد سرنگون می شود، ایلخانان به قدرت می رسند و قسمتی که ما به آن ایران می گوییم تا حدودی استقلال پیدا می کند. تا قبل از فروپاشی بغداد کتابهای تاریخی معمولاً به عربی نوشته می شوند اما بعد از فروپاشی بغداد فارسی نویسی متداول می شود. در زمان ایلخانان مخصوصا در زمان غازان خان و بعدش اولجایتو کمکم نوعی شیعهگرایی هم شکل می گیرد و این شیعهگرایی البته نه با رد خلفای راشدین بلکه بیشتر با احترام به امام علی خود را نشان می داد یعنی نوعی شیعه که خلفا را هم قبول دارد، ائمه را هم قبول دارد. ظاهراً علامه حلّی که در آن موقع در لبنان بوده به ایران می آید و با اولجایتو و یا با غازان خان گفتگویی دارد و آنها را متقاعد می کند که امام علی بیشتر برحق بوده و پایه های فرهنگ شیعی را بنا می گذارد. فروپاشی ایلخانان مغول همزمان است با روی کار آمدن شیخ صفیالدین اردبیلی و شکل گیری صفویه. شیخ صفیالدین اردبیلی وقتی که به اردبیل می رود ایلخانان هنوز در آنجا هستند. سلطان ابوسعید بهادرخان، آخرین ایلخان مغول است که در ایران حکومت می کند و به شیخ صفیالدین اردبیلی بسیار احترام می گذارد و املاک زیادی به او میبخشد. خود او هم املاک زیادی داشت و تقریبا در این شهر سلطنتی را ایجاد می کند و بسیار قدرتمند می شود. موقعی که برای شام یا ناهار سفره می انداختند پیروانشان طبل بزرگی میزدند تا همگی بتوانند جمع شوند. (مثل سفره خانه حضرت که ما اینجا در مشهد داریم) …املاک زیاد، درآمدهای زیاد و.. خود او هم اهل شبزندهداری بوده. شیخ صفیالدین در کار تصوف بدعت تازهای میگذارد و آن اینکه جانشین خود را از اولاد خود تعیین می کند؛ همانگونه که در سلطنتهای قدیم یا در دستگاه خلافت بغداد. در اینجا هم ولایتی که شیخ صفی بر پیروان خود دارد باید به فرزندش منتقل شود؛ به جانشینش. انگار که اینها نوعی فره ایزدی پیدا میکنند و آن از طریق ژن به فرزندانشان انتقال پیدا میکند و همینطور ادامه پیدا می کند.
از اینجاست که ما جریان تازهای در صفویه داریم. در امپراطوری صفویه که بعد از شیخ صفی شکل می گیرد مقام فقیهان و روحانیون بسیار فروتر از مقام این قطب خانقاه یا سلطان است. شاه اسماعیل صفوی اولین سلطان می شود و مقامش بالاتر از فقیهان است در صورتی که در دوره قاجار این فقیهان هستند که مقامشان بالاتر از شاه است. شاهان صفوی خود را دارای فره ایزدی میدانستند. داستانهای زیادی نیز برای این ها ساخته بودند. یکی از این داستان ها را نقل میکنم. محمدالحافظ، قائم مقام والد ماجد شد یکی از نوههای شیخ صفی است، سالک طریق هدایت و ارشاد گشت از … آن حضرت در سن هفت سالگی غایب و مفقودالخبر شد و یک غیبت صغری پیدا میکند. بعد از هفت سال مصحف مجید قرآن به گردنش حمایل انداخته دیدهی منتظران را روشن کرد. بعد خود بیان میکند که:« این هفت سال ما پیش طایفه جن بودیم که این طایفه جن به ما حدیث و روایت و قرآن و این جور چیزها میآموختند.» حال این در سن ۱۳سالگی می آید که رهبری مریدان خانقاه را بر عهده گیرد. این مریدان هم زیاد بودند. در بسیاری از شهرهای ایران مریدانی پیدا میکنند و آنها معمولاً کوچنشین و روستائیان بودند. مریدان شیخ صفی گرایش شیعی هم داشتند و اینها از زمان شیخ یونی به بعد و قبل از شاه اسماعیل تبدیل به قزلباش می شوند. چرا به اینها قزلباش می گویند؟ ( کلاه قرمزی) اینان بر سرشان کلاههای قرمزی می گذاشتند و به نشانه دوازده امام دور کلاهشان دوازده خط میکشیدند، ریش خود را میتراشیدند و سبیلهای خیلی بلندی می گذاشتند. تصویرهای شاهعباس همین مشخصات را دارد: ریش تراشیده شده، سبیلهای تابیده، دور تا دور موهای سر تراشیده و کاکلی در وسط. این سبیلها را به این خاطر می گذاشتند که به هنگام جنگ به دلیل شباهت به شیر موجب هراس دشمن شوند. تکیهگاه اولیهی صفویه همینها بودند و نه مردم شهرنشین. برای شاه اسماعیل_ اولین سلطانی که رسما تمام این قلمرو ایران را یکپارچه و یکدست میکند_ داستانها ساختند. شاه اسماعیل در سن ۱۳سالگی به حکومت می رسد. داستانی که برای او ساختند این است که هنگام ۱۳سالگی، امام زمان او را به نزد خود طلبیده و به دست خود تاج بر سرش نهاده و شمشیر و نشان پادشاهی به او داده و او را مأمور به سلطنت کرده است.( درکتاب عالم آرای شاه اسماعیل)این داستانها برای غلبه بر فقهای شیعه بود و تحمیق عوامالناسی که پیرو صفویه شده بودند. از کارهای دیگر او کشتن دشمنان خود با زجر حیرت انگیز بود. در کتاب عالم آرا روایت می شودکه او یکی از مخالفین خود را در اصفهان دستگیر می کند و دستور می دهد که عسل زیادی بر بدن او بمالند تا نیش زنبورها به بدنش خوب کارگر شود:« مقرر شد که عسل بسیار بر بدن او مالیده تا نیش زنبوران به آن مرد نادان رسیده القصه مدت وقتی محبوس بود که تا نواب کامیاب از یورش طبس مراجعت نموده او را با افلی بیگ … در میدان نقش اصفهان به آتش سوختند.» او قطب خانقاه است و پادشاه اسلام پناه و زنده زنده طرف را به آتش میسوزاند. در داستان فتح بغداد به دست قزلباش هم همین ماجراست. در همین کتاب می خوانیم که نواب کامیاب _ شاه اسماعیل _شبی در خواب دید که جناب حضرت امیر (ع) فرمودند که ای فرزند! تکاهل در گرفتن بغداد چیست؟ چون آن حضرت از خواب بیدار شده خواب را به اُمرای عظام نقل فرموده و همه خوشحال شدند. این خبر به جماعت قزلباش رسید و همه آماده شدند برای حمله به بغداد . فهمیده بوده که عثمانیها ضعیف شده اند و از همین رو به بغداد حمله میکند و سپس به نجف و پابوس امام علی می رود. وقتی که این همه روایات درباره امام علی میخوانید که علی پهلوان بود، شمشیرش این شکلی بود، فلانی را به قتل رساند، چنین معجزاتی کرد و… آیا احتمال نمی دهید که این معجزات به خاطر توجیه این حکومتهای قدّار بوده باشد؟ آیا این احتمال را نمی دهید که این روایات ساخته شده باشد برای توجیه بربریت امثال شاه اسماعیلها، شاه عباسها و… من چنین احتمالی میدهم . این موضوع که شریعتی شیعه صفوی را از شیعه علوی جدا میکند از همین رو است. شیعه علوی به عدالت علی میاندیشد، به آزادیخواهی علی میاندیشد؛ شیعه علی از این سخن علی یاد می کند: «وای بر علی اگر شبی شکم سیر سر به بالین بگذارد و کسی در گوشهای از ایالتهای دور افتاده او گرسنه بخوابد!». شیعه علوی وقتی که خلخال را از پای زن یهودی باز میکنند میگوید اگر ما از اندوه این فاجعه بمیریم کم نیست… شیعه علوی این ها را مطرح میکند. شیعه صفوی چه می گوید:« علی ورد میدانست، وقتی حضرت آدم میخواست گناه کند متوسل شد به علی و پنج تن و …می بینید تا کجا تمام داستانهایی را که حتی امروزه ما از امام علی و از معجزات او میشنویم چیزی نیست جز همان رویکردی که صفویه داشتند.
برگردیم به همان عرفان سنتی ابن عربی یا عرفانی که مثلا اصحاب کوفه و بصره و اینها داشتند. به جز آن زمان محدودی که از عرفان انسانگرا میشناسیم وقتی به این سنت های متعدد سنتی نگاه می کنیم، نه آزادی انسان مطرح است و نه چیزی به نام آزادی در آن مطرح است و نه چیزی به نام عدالت در آن مطرح است. یعنی غایب است. اصلاً کلمه آزادی معنایش فقط این بود که تو برده زرخرید نباشی، تو را سر بازار بردهفروشی نفروخته باشند. در همین حد بود و نه بیشتر. عدالت همانی بود که خلیفه یا سلطان معین میکرد. در سیاستنامه خواجه نظامالملک میخوانید که بر روی حرف سلطان حرف زدن کفر است .
میرسیم به زمان قاجار. سلطان زمان قاجار ناصرالدین شاه است و عارفش حکیم سبزواری. بعد هم میرسیم به مظفرالدین شاه که واویلاست. در همین دوره است که نوعی سرگردانی در اهل دین و سیاست در ایران به وجود می آید. این سرگردانیها به این خاطر است که پای عدهای به آن طرف باز شده است؛ به غرب می روند(به فرانسه، به انگلیس) به خصوص از زمان عباس میرزا و جنگ با روسها. بعد میرزا صالح شیرازی را فرستاد انگلیس که برود ببیند علت پیروزی اجنبیها چیست؟ مسافرتها به غرب آغاز می شود. کمکم آشنایی با تمدن غرب شروع می شود . آنجا چیزی است به نام آزادی، به نام عدالت و … این مواجهه ها مردان و سیاستمداران دوره قاجار را سردرگم می کند. مشروطه از درون این سردرگمیها شکل می گیرد و به وجود می اید. اینجا ما با مفهوم تازهای به نام آزادی روبرو هستیم؛ آزادی انسان. این تعریف از آزادی همانی است که در غرب هم هست. این آزادی در فقه ما غایب است. این آزادی در عرفان ما غایب است. این آزادی در سیاست و ملوک ما غایب است. در هیچکدام از این متون نیست. این آزادی و بعد مفهوم عدالت در جنبشهای سوسیالیستی غرب به وجود می آید. اما اتفاقی که بعد از مشروطه می افتد این است که آزادی ای که در غرب به وجود می آید عدالت را خفه کرده و عدالتی که در بلوک کمونیسم بوجود آمده آزادی را خفه کرده است . انگار اینجا چیزی که بتواند تضمینی باشد برای ازادی و عدالت کم است. شریعتی هم مخصوصاً بر این نکته انگشت گذاشته. قبل از شریعتی کسان دیگری مثل کازانتزاکیس، سیلونه، تارکوفسکی و امثال اینها بودند که بر این کمبود تکیه داشتند. هم بر آزادی بی اعتنا بر اختلاف طبقاتی و هم بی عدالتی ای که در بلوک شرق آزادی آدم ها را خفه می کند. آثار کازانتزاکیس، « نان و شراب»سیلونه یا فیلمهای تارکوفسکی (به عنوان مثال سولاریسم) همگی بر این دو وضعیت تأکید دارند. شریعتی این بخش را خوب درک کرده بود که اینجا چیزی کم است. آن چیست؟ نوعی عرفان غیر از عرفان سنتی.
شریعتی همیشه مثلث درست میکرد؛ سه ضلعی و از درون این مثلث ایده خود را بیرون می آورد: «زر و زور و تزویر»،« قاسطین، مارقین و ناکثین»، «مولوی، بودا و مزدک.» او می گوید مولوی به تنهایی فایده ندارد باید مزدک نیز در کنارش باشد. در کنار این تثلیث ها در اواخر مثلث تازهای را طرح می کند به نام «عرفان، برابری آزادی.» منظور از عرفان در اینجا عرفان سنتی نیست، منظور منحل شدن در خدا نیست، منظور شناخت گوهر دین است و نه شریعت و صورت دین. صورت دین در هر جایی متفاوت است؛ هر کسی دین خودش را دارد ولی در گوهر دین نوعی از اصالت انسانی نهفته است؛ نوعی از همدلی انسان با دیگران نهفته است. از نجات آزادی انسان از منجلاب وقیح سرمایهداری و استثمار طبقاتی، نجات عدالت اجتماعی از چنگال دیکتاتوری مطلق مارکسیستی، نجات خدا از قبرستان مرگآمیز و تیره آخوندیسم می گوید. عشق بدون عدالت، صوفیگری موهوم است. عدالت بی آزادی و عشق، زندگی گلهوار. آزادی بی عدالت و عشق، لجبازی است. هر یک از این سه بعد را قتلگاهی برای آن دو بعد دیگر کردهاند و هر یک از این سه برادر در سرزمینی کمر به قتل دو برادر دیگر بستهاند، هر کدام نقابی شده است و حجابی تا در پسِ آن، آن دوتای دیگر را ذبح کنند. هر سه کمر به قتل همدیگر بسته اند. شریعتی می خواهد مثلثی درست کند که از درون آن انسان شایسته متعالی بیرون بیآید. این است که عرفان را مطرح می کند ؛ عرفانی که اگر انسانگرا نباشد، اگر دغدغه انسان را نداشته باشد پوچ و تهی است. شریعتی از رسالت بزرگ پیامبرانه صحبت می کند، گسترش دادن «عرفان، برابری و آزادی» در جامعه؛ رسالتی که « نه با تفنگ و نارنجک، نه با میتینگ و داد و قال، نه با سیاستبازیهای رایج و سطحی، نه با انقلابها و تغییر رژیمها و عوض کردن آدم ها بلکه در یک کلمه با کاری پیامبر گونه در میان … و در عصر و نسل خویش، در هر جای این جهان هستی» ممکن است. من دینی را که شریعتی از آن صحبت می کند مقید به اسلام و یهودی و مسیحی و …نمیدانم؛ دینی است انسانی؛ دینی که به سرنوشت انسان میاندیشد و میخواهد انسان متعالی شود. ازآیهای که می گوید: «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب والمیزان لیقوم الناس بالقسط» کمک می گیرد. می گوید تمام پیامبران را فرستادیم همراه با کتاب و میزان که مردم قیام به قسط کنند. مردم به وسیله قسط بر روی پای خود بایستند؛ کسی آزادی خود را به خاطر نان نفروشد؛ کسی عدالت را ذبح نکند؛ هر کس بر روی پای خود بایستد؛ هر کسی آقای خود باشد؛ امکان رشد داشته باشد.
عرفانی که شریعتی از آن صحبت می کند با عرفانی که ما در سنت داشتیم زمین تا آسمان متفاوت است. شریعتی وقتی از این عرفان صحبت می کند انگار کازانتزاکیس و مسیح باز مصلوب هم همراهش است؛ سیلونه هم با نان و شراب همراهش است؛ تارکوفسکی هم با سولاریسم همراهش است. این نوع عرفان را مطرح می کند و نه آن عرفان پوچ و تهی و نه آن عرفان … من فکر می کنم که این یکی از ویژگیهای عرفان خراسان هم باشد. مولوی هم میراث عرفان انسانگرای خراسان را در آثارش دارد و هم میراث عرفان ابن عربی را. گاهی این طرف است و گاه آن طرف. اما شریعتی به گمان من همین عرفان انسانگرای خراسان را که در آثار مولوی نمود پیدا کرده بیشتر جذب کرده است. عرفان ابن عربی در این زمان نتیجهاش همین است که در این چهل سال تجربه کردیم.
در شرایط کنونی شاید بد نباشد که ما بار دیگر برگردیم و آثار شریعتی را از این منظر نگاه کنیم. من قبول دارم که ممکن است بسیاری از حرفهای شریعتی در روزگاری که ما هستیم دیگر چندان مورد اعتنا نباشد اما به گمان من باید بازگشت مجددی به این ایده «عرفان، برابری، آزادی» داشته باشیم و متناسب با شرایط امروز بتوانیم میراثهای خوب خود را بازخوانی کنیم. نه این که هر چی که متعلق به گذشته بوده را بیندازیم دور. متاسفانه تاریخی را هم که در این چهل ساله به بچههای ما درس دادند تاریخ تحریف شده بوده است. بچهها بیذوق ، بیشور، افسرده شده اند. جامعه مرده گورستان مانند؛ عشقها فروکاهیده شده به معشوقههای بی … عشقها فروکاهیده شده فقط به لذتهای جسمانی. امروز کسی عاشق نمی شود. من ندیدم کسی عاشق شود. این عشق است که خطر کردن را برای شما میسر میکند. این عشق است که راه رسیدن را به آزادی میسر میکند و میدیدیم جای جای آثار شریعتی گاهی به جای مفهوم عرفان مفهوم عشق را مطرح میکند. حتی به جای عرفان، عشق را مطرح میکند. ما تهی شدیم. بیمعنا شدیم. برای زندگیمان هیچ معنایی نداریم. الان من احساسم این است که انگار نسبت به صد سال اخیر بیتفاوتترین مردم شدهایم؛ نسبت به دوره مشروطه، نسبت به زمان رضا شاه، نسبت به زمان محمدرضا شاه بیتفاوتترین مردم شدیم امروز. این بیتفاوتیها آیا نشانه بیمعنا بودن نیست؟ بیمعنا شدیم تهی شدیم از مردم. عرفان این روزگار عرفانی باید باشد که به ما معنای زندگی بدهد. معنای زنده بودن را ببخشد؛ عرفانی که رنج رسیدن به عدالت و آزادی را بر ما هموار کند؛ برای ما آن رنج را خوشایند کند. همین! والسلام.