دریغها و آرزوها (۱۳۵۵)
دریغها و آرزوها
«دريغ ها و آرزوها» نام صوتي است كه شريعتي پس از آزادي از زندان در سال ۱۳۵۵ و در زماني كه خانه نشين شده بود در خلوت خود ضبط كرده است . اين متن نگاهي است سريع و انتقادي بر يک قرن تاريخ سياسي ايران، از مشروطيت تا نيمه دهه پنجاه. نهضت ملي و مبارزات مسلحانه سال هاي پاياني دهه چهل و پنجاه نيز موضوع نقد قرار گرفته است.
دریغها
پسرم، نمیخواهم برایت سخنرانی کنم، نه قصدش را دارم و نه حالش را.
زندگی را در فرهنگ اروپایی، هشتاد سال معدل میگرفتند و چهل سال را نیمة راه زندگی مینامیدند. «دانته» در جلد اول بهشت و دوزخ و برزخ که با این عبارت آغاز میشود: «در نیمة راه زندگانی ما»، مقصودش چهل سالگی است. بر این اساس، من به نیمة راه زندگانی خویش رسیدهام؛ اما من نه در فرهنگ غربی که در شرق زندگی میکنم، معدل عمر ما خود چهل سال نیست و اگر عمر امثال مرا ملاک بگيری که اساس بر جوانمردگی است.
به هر حال احساس میکنم که دیوارها از پیرامون من دم به دم، لحظه به لحظه به من نزدیکتر میشوند؛ اندکاندک احساس میکنم که با پوست تن من مماس شدهاند، حتی گاه احساس میکنم که بر روی سینهام فشار میآورند. در پشت هر دیوار کمینی، از هر سایهای خطری و از هر گوشه توطئهای؛ این است فضایی که در آن تنفس میکنم. متأسف نیستم، زیرا تأسف حالتی است، دریغی است که بر عزیزی باید خورد و من خود را کوچکتر از آن میبینم که برای از دست رفتنش حتی شایسته باشد که افسوسی خورد و دریغی داشت.
اما بیشک هر احساسی و هر روحی و هر موجود زندهای، به خصوص در لحظههایی که بیم خطر و فنا میرود و بوی مرگ را استشمام میکند، دو گونه احساس و دو گونه خاطره در جانش قوت بیشتر میدهد و فضای یادش را سرشار میکند: یکی «دریغها» و یکی «آرزوها» – که البته هر دو از یک سرچشمهاند و هر دو یک ذات دارند، اما در دو چهره و در دو تعبیر.
دریغهایم بسیار است و آرزوهایم نیز بسیار و حرفها بسیار برای گفتن؛ اما من در اینجا میخواهم اساسیترین افسوسهایم را و عزیزترین آرزوهایم را در لحظههای آخری که احساس میکنم، به تو بازگو کنم، در حالتی که تو میتوانی از اینها وصیتی را تلقی کنی.
دریغهایم بسیار است، در تاریخ از آغاز اسلام تاکنون: ای کاش چنین میشد، ای کاش چنان نمیشد، اگر چنین میکردیم و اگر چنین میگفتیم، چنین نمیشد و چنان میشد. اما سخن گفتن ازتاريخ، نه مجالش هست و نه حالش. از تاریخ خودم سخن میگویم؛ در زمینهای بسیار محدودتر و مسائلی عینیتر و نزدیکتر. از سید جمال به این سو، این دریغها آغاز میشود: اگر او را تنها نمیگذاشتیم و اگر او را در دست توطئهها و جلادها رها نمیکردیم، اسلام، امروز، نه همچون متهمی که نیاز به دفاع دارد، بلکه همچون مدعی عموم انسان، یا لااقل مدعی امت خویش در این بخش بزرگ از جهان، شناخته میشد و دادستان میبود و دادستانی میکرد، نه اکنون که ما باید وکالت دفاع از او را به گونهای تسخیری و ضعیف بر عهده گیریم. به هر حال او را تنها گذاشتیم و گذاشتیم که متهمش کنند، ضعیفش کنند و بهسادگی سر به نیستش کنند، و به هر حال سخنش، طنین فریادش در فضای این سرزمین نپیچید و از آن پس برای همیشه از یادها برفت و پس از او [در] مشروطه، ای کاش به جای آنکه به تغییر رژیم میپرداختیم، به تغییر خویش میپرداختیم.
پس از جنگ، پس از شهریور بیست، ما – نهضت ملت ما – بیست سال اختناق را که میتوانست بزرگترین عامل بیداری و آگاهی و حرکت و نجات و سرچشمة آموزشها و تجربههای بزرگی باشد، گذراندیم و از آزادی تنها بازگشت به ارتجاع عصر قاجاری را به نام مذهب، شعار خویش کردیم، زنها را به چادر برگرداندیم و علمایمان را به عمامه و تودة مردممان را به تکیه. و پس از بیست سال فشار سکوت، عالمان ما، ارمغانی که از آن دوران پر از آموزش و پر از آزمایش به ملت ما هدیه کردند، باز زنجیر بود و تیغ؛ اما نه برای آنکه دشمنی را به بند کشند، یا برای آنکه از حقیقتی دفاع کنند و بر فرق نفاق و کفر فرود آرند، بلکه تا بر سر و سینه خویش زنجیر کشند و بر فرق خویش تیغ.
آنگاه به سیاست رو کردیم: نفت، ملیت، استقلال و نفی امپریالیسم و استعمار غربی. اما ای کاش به جای شعار «نفت»، ما یک شعار «فکر» میداشتیم؛ به جای تلاش برای بازستاندن نفت از دست غرب، ای کاش به بازستاندن آنچه از نفت عزیزتر است برمیخاستیم و آن، بازگرفتن ایمانمان، آگاهی و اندیشهمان و خویشتن انسانیمان بود که از ما گرفتند و به دنبال آن خیلی چیزهای دیگر را و از جمله نفت را. اگر خویشتن را باز مییافتیم، هم خود را باز یافته بودیم و هم به دنبال آن، به گونة نتایج طبیعی و حتمی و قطعی این «خودیابی»، سرمایههامان را و نفتمان را. اما دریغ، که آن نهضت مذهبیمان به تعظیم شعائر صفوی و قاجاری گذشت، و نهضت ملیمان به تبلیغ شعارهای روزمرة سیاسی. آن چنانکه امروز اگر تیغ و زنجیر و مفاتیح را از ما بگیرند، دیگر از دین چیزی نداریم بماند؛ همچنانکه روزی که شعارهای سیاسیمان را از ما گرفتند دیگر از خویشتن خویش چیزی باقی نمانده است. به هر حال گذشت.
در این سالهای اخیر، من در محدودهای بسیار حقیرتر و کوچکتر از آنچه دیگران تلقی میکنند و تصور، به عنوان معلمی یا گویندهای تنها و ضعیف، کاری را در ظرف بسیار محدود زمانی و در شرایط بسیار محدودتر و دشوارتر اجتماعی، آغاز کردم. اما کی؟ در شرایطی که در همان حال که بدترین بود، میتوانست بهترین هم باشد؛ هنگامی که روحانیت ما – و متعاقب آن تودة مذهبیمان که همة تودة ملت ما و جامعه ماست – ، برای نخستین بار به صحنه آمد و کمر راست کرد و از خلوت دعاها و وردها و از کنج حجرهها و مدرسهها، به وسط زمان و عرصة درگیریهای روزگار ورود کرد، ورودی سریع، غریب و به گونهای که هرگز پیشبینی نمیتوانستیم کرد. و از سوی دیگر نسل جوان ما، روشنفکران مسئول ما، با دو بعد پر شکوه و پر جنبش و متعالی نهضتی را آغاز کردند، نهضتی که یک بعدش تکیهگاه فکری اسلام بود – و این کاری بود بدیع: آنچه آرزو میکردیم – ، و بعد دیگر مرحلة شگفتانگیز ایثار و انفاق جان – چه سخاوتمندانه! برای نخستین بار ما که خو کرده بودیم که همواره عزادار شهیدان باشیم، نشان دادیم که میتوانیم پیروان شهیدان باشیم، و نوحهسرایی را که پیش از این در طی قرنها جانشین حماسهسرایی کرده بودند، در پیرامون شهادت بازگردانید و از شهادت حماسه سرايید و نوحهسرایی را به خصم بازگرداند.
و اما افسوس! اما افسوس که در این هر دو راه، چه نیروهایی به مهلکه افتادند و چه امکاناتی از دست رفت: اگر در آن سو، به جای مشتی نیرومند و کوبنده بر روی خصم، مشتی نیرومند و کوبنده بر این دیوارهای سترک قرون وسطایی که گرداگرد عقل و دین و اندیشة ما کشیده بودند، فرود میآمد و راه برای تابش نور به خلوتگاهها و تکیهگاهها و حجرهها و حوزهها و اندیشهها و احساسهای دینیمان باز میشد، آنگاه مذهب ما، آن روز هزاران آموزگار شهادت در میان توده داشت نه دو شهید. و در این سو، به جای آنکه نهضتی تنها بر روی سرش راه برود، در حالی که دستهایش در جیب است و پاهایش در هوا و معلق و رها، کاری میکرد که این مرد بر روی دو پاهایش راه برود و با دستهایش کار کند و با سرش بیندیشد. روشنگران ما به عمل پرداختند، و کارگران ما محروم و غافل تخدیر شده و فریفتة دور از صحنه و محروم از این پیامبران بزرگ عصر خویش – پیامبرانی که از انبیاء بنیاسرايیل برترند.
من در این میان، کار را هنگامی آغاز کردم که آن دو قطبی که همواره آرزو میکردم یک قطب شوند، آن دو دستی که همواره دو مشته رویاروی هم بودند، یک پنجة درهمفشرده گردند – پنجهای که از ایمان نیرو میگیرد و از فکر روشنایی – ، هیچکدام نتوانستند و برخی نتوانستند، و برخی که اکثریت باشند، ندانستند که اگر به جای گذاشتن من، کاری این چنین میکردند – آن هم کسانی که اکثریتشان هم در ایمان و هم در ایثار از من برترند – اکنون هزارها، صدها هزار چراغ راه فرا راه این مردم بود و اکنون اسلام هم از قدرت حرکت عشق و ایمانی که از قلب این توده میجوشد، تغذیه میکرد و هم از نور آگاهی و اندیشة روشنفکرانی که به جای آنکه اندیشة خویش را به خلق انفاق کنند، جانشان را انفاق کردند – و این عالیترین اخلاص است.
اما دریغ! اما دریغ که مردمی که به روشنایی بیشتر نیاز داشتند، از روشنایی محروم شدند، و به جای آن شهیدانی یافتند، شهیدانی که در تاریخ فرهنگ و ایمان ما هم کم نیستند و بلکه بسیارند و از هر امت و ملت دیگری بیشتر؛ اما این ناآگاهی بود که این خلق را در پیرامون آرامگاه هر شهیدی که در هر گوشه و هر نقطه و هر کوه و دره و صحرا و روستای این سرزمین افتاد، به صورت بتپرستان جاهلی که بر پیرامون بتهای مجهولی طواف میکنند و آنچه از آنان میخواهند، نذر و نیازها و خواستهای زنانه و کودکانه و جاهلانه است، رها کرد. به هر حال، در آن حال که این اندیشه بیش از همیشه نیازمند نور روشنفکران و عشق توده بود، و این نور و این عشق در عالیترین لحظات تجلی خویش بود، اما نگاه ما از هر دو بینصیب ماند، یا لااقل کمنصیب. به هر حال بگذریم؛ کار من نیز ناتمام ماند و حرفها ناگفته.
و اما آرزوهایم. اینها دریغهایم بود، اما آرزوهایم – این آرزوها در خط سیر یک آرزوی اساسی است: آرزوی ابلاغ؛ که ما همه – ما آگاهان این دین – رسولان پس از خاتمیت هستیم. رسول، از سوی جبريیل پیام گرفت و ما از سوی رسول. ما رسولانی هستیم که جبريیلمان محمد است، و آن برگی از نور که «اقرأ» را در آن غار تاریک پیش چشم محمد آورد، اکنون پیش روی ماست.
اما کار ما، ابلاغ پیام ما، ناتمام ماند و من که یکی از کوچکترینم، آرزو داشتم که ای کاش بزرگترین و اصیلترین آیات و سورههای این پیام را میتوانستیم به آن گروهی که به سخنم گوش میدهند، فرا خوانم [چه]، میترسم در این لحظاتی که هر دم مرگ را در پیش رو و پشت سر خویش، احساس میکنم، آنها در دلم مدفون و انبار شوند، اما میگویم تا شما، تا شمايیان، پیغام را به قیمت انفاق همه چیزتان برسانید. به هر حال اینها دریغهای من [بود].[1]
[1] . ادامة این نوار، گفتاری است تحت عنوان «آرزوها» که در مجموعة آثار شمارة 25 به چاپ رسیده است. («بنیاد»)
آرزوها
… و اما آرزوهایم: طبیعی است که آرزوی هر کسی با سرشت او، با روح او و با سنخیت فکر و تربیت و محیط و جنس فطرت او و تربیت و تاریخ و فرهنگ محیط و خاندان او الهام و با شیوۀ تفکر و مکتب او پیوند دارد.
اساساً آرزوها از همین سرچشمههاست که برمیخیزد. من از یک سو شرقی هستم و از سوی دیگر یک مسلمان با روح و بینش و نگرشی شیعی و از سوی دیگر انسانی که در این عصر زاده شده است و زندگی کرده است، و این عصر، عصری است که ویژگیهای خویش را دارد: عصری است که تصاعد پلیدی وجود به اوج خود رسیده است، و از سوی دیگر آزادی و عدالت به اوج خود. و در طول تاریخ هرگز چنگیزی تا بدین غایت که اینها میکنند، در جهان، چنگیزی نکرده است و نمیتوانسته است بکند و نمیدانسته است چه کند و چگونه: چنگیز دیروز سلاحش شمشیری بوده است و مرکبش اسبی و نقابش و دفاعش سپری و همین! اما چنگیز امروز، مرکبش «صنعت» است و سرمایه و شمشیرش «علم» است و نقابش آزادی، انساندوستی، تمدن، پیشرفت، صلح، سوسیالیسم، حقوق بشر، لیبرالیسم، اومانیسم. چنگیز دیروز مفاصل اعضاي یک پیکر را میگسست، و امروز پیوندهای عمیق و قدسی روح را؛ چنگیز دیروز سر از تن جدا میکرد، چنگيز امروز فطرت آدمي را از تنش. چنگيز ديروز خانهها را بر سر خلق فروميكوفت؛ چنگیز امروز جهان را، آسمان را، عشق را، ایمان را و هرچه را که آدمی در پناه آن «آدمی» میتواند ماند، بر سرش آوار میکند. چنگیز دیروز جامه را از تن آدمی بهدر میکرد و میربود، چنگیز امروز ماهیت آدمی را و هویت آدمی را.
به هر حال، جور، غارت و دشمنی با انسان، در طول این تاریخ، تاریخی که با قابیل آغاز شده است، همچون همۀ پدیدههای دیگر عالم، در مسیر تکاملی و تصاعدی خویش، اکنون به آسمان رسیده است. قلمرو حکومتش نه دیگر از مرزی به مرزی و از قومی به قومی، که پهنۀ جهان است و کشور انسان.
اما در سوی دیگر هیچگاه آزادی و عدالت و دشمنی با ظلم و پلیدی، هرگز همچون امروز اصحابی وفادار و سربازانی سرشار از ایثار و جانبازانی پر از سخاوت و صمیمیت نداشته است، و این بیانگر آن مکتبی است که در فلسفۀ انتظار شیعی و در فلسفۀ قیام مصلح انقلابی آخرالزمان، بهدقت تشریح شده است. روزگاری که فساد و ظلم سراسر جهان را مملو کرده است، روزگاری که در آن، به گفتۀ امام صادق، دیگر انسانها ظلم فساد را تحمل نمیتوانند کرد و تحمل نمیکنند و در برابرش به عصیان برمیخیزند. و این دو منحنی متضاد، در اوج صعود خویش، انفجار را در پی خواهند داشت.
به هرحال فرزند زمانی هستم که در آن فلاح و عدالت، که در مذهب ما نخستین، هدف توحید است و دومین، هدف تشیع، نه دیگر همچون آرزویی و همچون پند و اندرزی که دهانبهدهان میگردد، یا همچون مضامینی که در اخلاق یا ادب تبلیغ میشود، که همچون آتشی که از سینهای به سینهای و فریادی که از حلقومی به حلقومی میپرد و در سراسر زمین گسترش مییابد، جهان را به تلاطمی پرامید و جنبشی رهاییبخش کشانده است. روزگاری که وفاداران نجات آدمی و مجاهدان علیه تاریکی، ستم، استعباد و استبداد، نه دیگر فیلسوفان، عارفان، روشنفکران و نخبههای بشریت، پیامبران و یاران معدودشان، که تودههای عامی، قربانیان همیشگی جهل و ظلم، پیشتازان و پیشگامان آناند. به هر حال عصری که انقلاب کبیر فرانسه را پشتسر نهاده است؛ رنسانس را، بازگشت به عقل و علم را از استبداد دینی و امپریالیسم لاتینی بهنام مسیحیت، و فئودالیسم و بردهداری را، که زیربنای مذهب گذشته بود، پشت سر نهاده است؛ انقلاب صنعتی را پشتسر نهاده است، استثمار را کشف کرده است؛ علت فقر، گرسنگی و ظلم و تبعیض و تضاد را فهمیده است و راه درست نفی همۀ این بیماریهای همیشگی تاریخ را پیدا کرده است. علم نه دیگر مفاهیمی که از دهانی به دهانی و از کتابی به کتابی، در حجرهها و مدرسهها و دانشگاهها و آکادمیها میگشت و زبدهها را سیراب میکرد و خوراکی برای تفنن اشراف و افراد فارغالبال و مرفه میساخت، بلکه تابش نوری و _ چه بهتر_ سلاحی در دست مردم شده است. در پرتو آن، آن ریشهها را میشکافند، علتها را پیدا میکنند و در پس نقابهای فریبندۀ روح و معنا و فلسفه و زیبایی و حکمت و دین، چهرههای پلید و سیاه کفر و نفاق، غارت و جور و جبر و ظلم و فریبکاری را میشناسند. نه تنها عدالت [را ميشناسند]، که راه استقرار آن را نیز میدانند. نه تنها تبعیض و استثمار را میشناسند و بدان دشمنی میورزند، بلکه باور دارند که میتوانند آن را طرد کنند. آن روز آنچه را در طول تاریخ، پیامبران و صالحان به گونۀ شعاری، به گونۀ فرهنگی، به گونۀ اخلاقی، به گونۀ آرزوهای همیشگی انسانیت، به گونۀ تجلی فطرت آدمی در طول تاریخ احیا میکردند و ابلاغ میکردند و پیروانی کم مییافتند و فریادشان بیدرنگ در انبوه غوغای جباران گم میشد، محو میشد و یا بدتر از آن «مسخ»، امروز در سراسر جهان، در پلیدترین باتلاقهای سرمایهداری و استعمار و استثمار و غارت، صمیمیترین یاران خویش را در وسعت خاک، از پیشرفتهترین جامعههای متمدن تا عقبماندهترین قبائل چادرنشین آواره باز مییابد. بیشک آرزوهای من از این مرزها بیرون نیست.
از یک سو فرهنگ عظیم شرق که همواره انسان را به نجات درون خویش، به کمال معنا و رشد وجودی انسانی فرا میخواند و از روح و عشق سخن میگفت و میکوشید تا در درون آدمیان چراغ قدسی خداوند را فروزان نگاه دارد؛ و اسلام که به هستی پیوستگی خوش و هماهنگ و معنیدار «توحید» بخشید و به نبوت، رسالت قیام مردم را برای قسط و عدالت؛ و محمد همچون سقراط که «فلسفه» را از آسمان به زمین آورد، «دین» را از آسمان به زمین آورد، تا نه دیگر بندی از ذلت بر دست و پای اراده و آگاهی آدمی باشد، که از یک سرش بر گردن وجود انسان بسته است و سر دیگرش در عمق مبهم و مجهول آسمان گم میشود، و نه لای لای تخدیرآمیز و غافلکنندۀ اورادی مجهول، که آدمیان را خواب میکند، بلکه راهی به سوی نجات آدمی به سرمنزلی که خدا در انتظار ورود انسان و صعود و کمال انسان است، و راهش از زمین میگذرد، از خاک، از قلب توده، امت و امیها، نه زبدهها و اشراف و برجستگان؛ و تشیع، اسلامی که آگاه از سرنوشت شوم همۀ ادیان، سرنوشت شومی که کتاب خدا و دین خدا پس از چندی از مسجد، که خانۀ مردم بود، و از محراب، که آستان خداوند، راهی کاخها و قصرها میشد و خدمتگذار قیصرها و بازیچۀ ساحران و سیمابهای فریبی که ریسمانها را بدان میآغشتند؛ تشیع، اسلامی که میرفت تا راهی کاخ سبز معاویه شود و از دمشق تا بغداد و از بغداد تا غزنین، و از غزنین تا بابعالی و عالیقاپو، از کاخی به کاخی و از دست قدرتی به قدرتی منتقل گردد و کاوۀ آهنگری دیگر شود، کوشید تا راه خویش را از خانۀ گلین و سادۀ فاطمه بگذراند و بر خط سرخ شهادتی که در طول تاریخ، نسل به نسل میگذرد عبور کند و در نهایت به نجات مستضعفین و وراثت زمین برای بندگان راستین و رهبری و حکومت و امامت آنان که همواره به بیچارگی و ضعف در زمین محکوم بودند، منجر شود.
از سوی دیگر، روح عدالتجوی انسان امروز که آگاه شده است که سرمایهداری «پول» را جانشین «خدا» کرده است و «تولید» را جانشین «توحید» و «اقتصاد» را به جای «عشق» نهاده است و «قدرت» را به جای «حقیقت» و «لذت» را به جای «کمال»، «سلطۀ بر طبیعت» را به جای «سلطنت بر خویش»؛ «قانون جنگل»ی که وارث هزارها سال فرهنگ و تمدن و قانون و حقوق میشود و رابطهها، رابطۀ گرگان و سگانی که بر مرداری هجوم بردهاند و این بر آن مخلب میکشد و آن بر این منقار؛ زندگی کردن برای «مصرف»، قربانی کردن «آسایش» برای ساختن و خریدن «وسائل آسایش» و در نهایت، انسانِ پرستنده پرستنده میماند، اما نه دیگر چون گذشته پرستندۀ کمال، پرستندۀ ارزش، پرستندۀ زیبايیها، پرستندۀ مطلق، خیر، بینايی، آفرینندگی، جود، بلکه پرستندۀ دو چیز: «سرمایه» و «سکس»؛ آگاه از اینکه آدمی اکنون بیگانۀ پول میشود و دیوانۀ لذت و بندۀ مصرف: مسخ فطرت، بندگی و جنون، در پستترین و ننگینترین شکلش.
من اگر با این فرهنگ پیوند نمیداشتم، اگر راز شرق و روح شرق در جانم تپش نداشت و اگر اسلام را نمیشناختم، اگر تشیع در خون من گرمای عشق را جاری نکرده بود و انسانی بودم بیگانه و بریده از همۀ این سرچشمهها، کسی چون دیگران در غرب، در امریکای لاتین، بیشک آرزوهایم این بود: «سوسیالیسم»، «اگزیستانسیالیسم» و «عشق»؛ «عدالت»، «انسانیت» و «پرستش». هیچ کدام را انتخاب نمیکردم، زیرا از این سه، از هیچ کدام نمیتوانستم چشم پوشید؛ آرزو میداشتم که هر سه را با هم میداشتم؛ اما امروز در دنیا کیست که بتواند این هر سه را به من ببخشد؟ هنگامی که میبینم هر روز مسیر حرکت جامعه چنین است، هر روز شمارۀ ثروتمندان و سرمایهداران کم میشود، اما ثروتها و سرمایههاشان افزون، و برعکس هر روز شمارۀ محرومان و استثمارشوندگان افزون میشود و برخورداری و مکنتشان کم، در چنین رابطهای که انسانها را بدل به گرگان وحشی و به موشان سکهپرست دیوانۀ پول و اکثریتی را به گونۀ میشهای دوشیده و پشم بریده و _ چه میگویم؟ _ پوستکنده و قربانی شده، در این میان گروهی روباهان دغلکار و مکاری که با فریب و حیله از قبل قدرتمندان و زراندوزان تغذیه میکنند، به قیمت فریب خلق، و نامشان اندیشمند، فیلسوف، صاحبان ایدئولوژیهای رنگارنگ، حزببازان و فکرسازان پرنیرنگ. در چنین نظامی بیشک سوسیالیسم، دعوت به آزادی انسان از بند افزونطلبی، رقابت، مصرفپرستی و غارت و فدا کردن وجود و زندگی و عاطلگذاشتن همة احساسهای انسانی و استعدادهای خدايی در راه هرچه بیشتر جمعکردن و ربودن، و رهاکردن آدمی از بندگی اقتصاد فردی و انحصار در چهاردیواری مالکیت و اندوختن و انبوهکردن هر چه بیشتر سرمایه است و مجال بخشیدن به رشد همۀ ابعاد انسانی آدمی و دعوت به برداشتن دیوارهای ضخیمی که انسان را از انسان جدا میکند، برادری را به تیغ نابرابری میگسلد و دوستی و خویشاوندی و پیوند نوعی را به دشمنی و به مسابقهای جنونآمیز برای پیش تاختن و بیشتر ربودن میخواند؛ سوسیالیسم که اجتماع را از صورت جنگلی که جانوران همه در کمین یکدیگرند و از صورت میدان بازی که در آن تنها سواران تیزتک پیش میافتند و پیادگانی که مرکبی ندارند _ هرچند تیزگامان پیشتازی باشند و دوندگانی صبور و در دوندگی قهرمانی کنند _ ، پس میافتند، [دیگرگون میکند]، برایم دعوتی است شورانگیز: «تکیه به مردم»، در برابر قدرت و ثروت و فساد و غارت، ایستادن و از برابری و عدالت و حق هر کسی برای زیستن و برای پرورش یافتن و برای برخوردارشدن و کارکردن و رشدیافتن، سخنگفتن، بیشک رسالت انسانی است، بیشک رسالت من است. اما، اما هرگز در آستانۀ چنین دعوتی و در لحظۀ انتخاب چنین جبههای، نمیتوانم فراموش کنم که «انسان»، همه، این نیست، گرچه راه انسان شدن «تنها» از این طریق میگذرد_ نمیتوانم این دغدغه را از خود دور کنم. در جامعهای که ثروتها به عدالت تقسیم شود و هر کس دسترنج کار خویش را بیابد و انگلها در آن نابود شوند و کسانی که کاری نمیکنند، نخورند و همۀ انسانها به جای اینکه بندۀ دستگاههای تولیدی شوند که در دست گروهی صاحب دستگاه است، آزاد، فاخر، انسان، برای خویش کار کنند، بیشک «عدالت»، تحقق یافته است و زندگی عادلانه چنین است. اما نمیتوانم، هرگز نمیتوانم باور کنم که این پایان راه است. آنچنانکه نمیتوانم باور کنم که راه انسان جز از این منزل آغاز میتواند شد.
انسانها، هنگامی که، در زندگی یک اجتماع روابط خویش را بر بنیاد عدالت تنظیم کردند، نخستین سؤال که سؤال سرنوشت اوست پیش میآید، بیش از همه وقت و عمیقتر و جديتر از هر جامعه و نظامی که «زندگی عادلانه، آری؛ اما زندگیکردن برای چه؟» زیرا عدالت، برابری و برخورداری هر کس از برکات زندگی این جهانی، همه، مایههای زندگی کردن است، اما سادهلوحانه است و تحقیر آدمی اگر آنچه را که مایۀ زندگی است، فلسفۀ زندگی تلقی کنیم. «چگونه» زیستن؟ آری، سوسیالیسم به ما پاسخ میدهد. اما «چرا» زیستن؟ این سؤالی است که انسان با آن آغاز میشود. اگر سوسیالیسم نباشد، رشد آدمی ممکن نیست؛ اما رشد به کدام سو؟ تکامل در چه مسیر؟ رو به سوی کدامین آرمان و ایدهآل؟ به انسانی که گرسنه است، از معنویت سخن گفتن و از کمال ارزشهای اخلاقی دم زدن، فریب و فاجعه است. حکمت الهی، آگاهی، معنویت، اخلاق، دین، در جامعهای که از تضاد طبقاتی، از بهرهکشی، از گرسنگی رنج میبرد، «آگاه» کردن اوست به گرسنگی، به استثمار و به این تضاد؛ و نخستین دعوت دین دعوت اوست به «برابری»، به «هر کس به اندازۀ حقش»، و به «سیر شدن» و بزرگترین و مقدسترین «علم»، آموختن به اوست تا دیدگانش را به ریشههای گرسنگی، تضاد و استثمار بینا کند؛ اما، پس از آن، آنچه مطرح هست بالاتر از عدالت است؛ زیرا انسان مطرح است. خلاصهکردن انسان در برخورداری درست از زندگی اقتصادی، خلاصهکردن انسان است. نوعی «استضعاف معنوی آدمی» است و نوعی رهاکردن آدمی پس از سوسیالیسم در پوچی، بیهودگی، بیگانگی، جمود، سردی، بیهدفی، بیایمانی. خوب زیستن، بیآنکه بدانیم زیستن برای چه؟!
آنچه امروز انسانهای آگاهی را که به «رفاه» نیز رسیدهاند، «رنج» میدهد، رنجی که بحرانهای شگفت و عمیق را در «فطرت» آدمی پدید آورده است و قرن ما را، قرن بحران و اضطراب انسانی ساخته است، بنبست وجودی آدمی است، پرداختن به رنج وجودی آدمی است، و طرح انسان بهعنوان بزرگترین مسئله، بزرگترین معما و بزرگترین مجهول. ترس انسان امروز از دو سرچشمۀ هولناک برمیآید: در سرمایهداری مسخ میشد، گرگ و روباه و موش میشد، بردۀ پول میشد، بندۀ مصرف و پیچ و مهرههایی که در دستگاههای عظیم تولیدی و در سلسله مراتب سرسامآور اداری «نصب» میشود و بنابراین «مسخ»، و بنابراین از خویشتن انسانی خویش بیگانه.
و از سوی دیگر و در قطب دیگر، وحشت از اینکه آدمیان همه در جامعهای که همچون مخروطی به یک رأس میرسد، یک دستگاه، یک اراده، یک جمع، همه را برنامهریزی کند، همه را قالبریزی کند، همه را انتخاب کند و هیچ انسانی در آن حق انتخاب، اراده، تجلی ذوق، تنوع اندیشه، فکر، فهم راه و چگونه زیستن نداشته باشد: سازمانی که همۀ افراد آدمی در آن چیده میشوند و به گونۀ پیشساخته، جایگزین میشوند و گروهی راه و کار و شکل و زندگی و قالبهای آموزش و استانداردهای پرورش را بر همه دیکته میکنند، و همچنان که کالاهای تولیدی یک دستگاه را از پیش دقیقاً قالبریزی میکنند، و صفت و خصوصیت و هدف و جنس و فصلش را از پیش انتخاب میکنند، نسلها و نسلها و نسلها را آنچنان از پیش بپرورند و بسازند، همۀ ارادهها مومهای رام، نرم و به فرمان دستهای نیرومندی که به وکالت از همه حکومت میکنند، درآید؛ وحشت از اینکه آدمی باز بنده شود، آزادیاش را ببازد، انتخاب نداشته باشد و تابع آراي گروهی شود که به هر شکل مشروع و یا نامشروع، بر همۀ ابعاد انسانی، مادی، معنوی، روحی، ذوقی و فکری، حاکمیت و ولایت مییابند؛ وحشت و فرار از این نظامی که بر فرض که «عدالت»، «حق» و رابطۀ تولید، توزیع و مصرف را تنظیم کرده باشد، آدمی را قربانی خویش [کرده است]. زیرا آدمی یعنی آزادی و رشد، یعنی تنوع و درگیری. اگر آزادی و تنوع و درگیری و تضاد را از زندگی برداریم، نه تکاملی خواهیم داشت و نه معنی بودن و زندگی کردن که ویژۀ آدمی است.
«فرار»، «فرار»، برای بازیافتن آنچه از عدالت عزیزتر است و آنچه از سیری والاتر: «آزاد» بودن. انسان در گرسنگی ناقص است، انسان در استثمار شدن ناقص است، انسان در محروم از سواد بودن ناقص است، انسان در محروم ماندن از نعماتی که خداوند بر سر سفرۀ طبیعت نهاده است ناقص است، اما «انسان» است اما انسانی که از «آزادی» محروم است، انسان نیست، زیرا انسان «حیوان» آزاد است؛ یعنی اختیار و اراده دارد و این اختیار و اراده است که او را با طبیعت بیگانه میکند و از حیوانات جدا میسازد و به خدا، ارادۀ مطلق آفرینش، «همانند». آن که آزادی را از من میگیرد، دیگر هیچ چیز ندارد، که عزیزتر از آن به من ارمغان دهد.
اگزیستانسیالیسم در فرار انسان از پلیدی و مسخکنندگی سرمایهداری خشن و وحشی و ماشینیسمی که از انسان «شیء» میسازد، و بوروکراتیسمی، که از انسان «مهره»، در فرار از «سوسیالیسم»ی که از انسان یک «کارمند» و از مجموعۀ جامعه یک «اداره»، و در نخستین به بیگانگی اقتصادی میرسد و در دومین به بیگانگی سیاسی، دعوتی است به بازگشت انسان به خویشتن انسانی خویش، تجدید آشنايی با فطرت آزاد، قدسی و متعالی خویش و کند و کاو و جست و جو و کشف و شهودی روحانی و عمیق و متعالی، برای دست یافتن به پنهانیترین گنجینههايی که فطرت آدمی را ساختهاند، و ارزشهایی که به انسان خلقوخویی خدايی بخشیده است، و تکیه بر این ارزشها و تغذیه از این ذخیرهها و کشف این رازها و درونکاوی وجودی آدمی و طرح رنجها، دردها، نیازها، عشقها و دغدغههایی [است] که در عمق وجدان آدمی نهفته است و بالوپردادن بهوجود انسان، وجودی که در سرمایهداری «قلابی» میشــود و در «سوسیالیســم»، «قالبــی». زیــرا به گفتـۀ سارتر، اگزیستانسیالیسم، بازگشت به وجود انسانی و اصالت بخشیدن نه به اقتصاد، نه به عدالت، نه به برابری، نه به برخورداری، نه به قدرت علمی، نه به قدرت بر طبیعت، نه به پیشرفت اقتصادی، نه به تمدن، نه به گسترش فرهنگ و نه… بلکه به انسان و به مجموعۀ آنچه انسان را «انسان» میسازد، آنچه در هر دو نظام فراموش میشود، یا مسخ. این است که هرگز خویش را از دغدغهای که همواره در برابر اگزیستانسیالیسم، این کلمۀ شورانگیزی که به «من» معنی میدهد، به «من انسانی»ای که در همۀ نظامها، در همۀ زندگیها و در همۀ اشکال فرضی یا غیبیای که برای زندگی ساختهاند، یا پرداختهاند یا میخوانند، در خطر است، در خطر ناقص شدن، محو شدن، دگرگون شدن و نفی شدن [دارم، رها ندیدهام].