Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


سخنی درباره‌ی کتاب (۱۳۴۸)

سخنی درباره‌ی کتاب*

 

سخن گفتن درباره‌ی کتاب دلیل آوردن برای آفتاب است و به‌خصوص در چنین جمعی که جمع کتاب است، فکر می‌کنم سخن زایدی باشد؛ جمعی که اساس کارش بر کتاب است و جمعی که وابسته به یک تمدن کتاب است و جمعی که نماینده‌ی تاریخی است که دو تمدن جهانی بزرگ داشته: تمدن اسلام و تمدن ایران باستان، و می‌دانیم که تمدن و فرهنگ مبتنی بر کتاب است. و همچنین جامعه‌ای است وابسته به مذهبی که مذهبش بر کتاب استوار است و تنها مذهبی است که معجزه‌اش کتاب و نام کتابش «خواندنی» است و نخستین پیغامش «بخوان» و سپس بزرگ‌ترین ستایش خدایش در صفت کسی است که «با قلم تعلیم می‌دهد» و چه تناسب خوبی که پیش از سخنرانی سوره‌ی اقراء خوانده شد به دو مناسبت، یکی این‌که سوره‌ی اقراء نخستین پیغامی است که پیامبر اسلام دریافت کرده و نخستین آیه‌ی کتاب اوست و آغاز مذهب او و بنابراین با آغاز کار انجمن کتاب متناسب است و تناسب دوم که زیباتر است این است که این پیغام اگرچه در یک جامعه‌ی بدوی [آمد] و در آغاز مخاطب واقعی این پیغام مردمی بودند که جز شمشیر و شتر چیزی نمی‌شناختند، نخستین کلمه‌اش «بخوان» است و سپس اولین ستایشی که از خدای این مذهب می‌شود «ربک الاکرم» است (پروردگار گرامی‌ترینت). چرا گرامی‌ترینت؟ که «الذی علم بالقلم» زیرا که پروردگارت کسی است که به وسیله‌ی قلم تعلیم می‌دهد. چه چیز را تعلیم می‌دهد؟ آن‌چه را انسان نمی‌داند. بنابراین آغاز با خواندن است، تقدس به قلم است و همچنین بزرگ‌ترین صفت خداوند این مذهب تعلیم دادن او به وسیله‌ی قلم است و چه تناسب خوبی با این انجمن…

بنابراین فکر نمی‌کنم لزومی داشته باشد درباره‌ی فواید کتاب و نقش و ارزش آن صحبت شود، چه اگر هم لزومی می‌داشت با بیان بسیار زیباتر از آن‌چه من می‌توانستم، آقای خرسند نوشته بودند که خوانده شد و در حقیقت راست گفتند که «کتاب در این چهاردیواری‌های بسیار استوار و سیاه و نفوذناپذیری که دچارش هستیم روزنه‌ای به سود دشت است»، آن‌جا که دیوار نیست. و ما شاید بیش از ملت‌هایی که از نظر تمدن از خیلی‌ها جلوترند، به کتاب نیازمند باشیم. اگر برای آن‌ها کتاب عبارت از وسیله‌ی انتقال میراث‌های علمی و فرهنگی گذشته به آینده یا پرورش ذهن و فکر و یا گسترش علم در سطح عمومی جامعه است، برای ما کتاب بیشتر از این رسالت دارد و آن عبارتست از تنها وسیله‌ای که امروز برای شدن و تربیت شدن و برای تنفس آزاد اندیشه در دسترس داریم.

برای ما کتاب یک مربی بزرگ و شاید تنها مربی ماست، به‌خصوص که در دوره‌ی ترجمه به سر می‌بریم. اما آن‌چه که فکر کردم در این جلسه به عرض شما برسانم مسأله‌ای است که ناچارم تکرار کنم. مسأله‌ای است که همواره در هر زمینه و هر فرصتی تکرار می‌کنم. علی‌رغم تمایل همیشگی من که از تکرار بیزارم و حتی در مواقع ضروری نمی‌خواسته‌ام مسأله‌‌ای را که یک ‌بار طرح شده دوباره طرح کنم – نقل و تکرار را دوست ندارم- اما این بحث را همیشه و همه جا مکرر می‌کنم به خاطر این‌که معتقدم که هر گونه تغییری و هر گونه راهیابی و راهنمایی و هر گونه بینش و تلقی که نسبت به انسان، نسبت به اجتماع، نسبت به آینده، نسبت به بشریت، نسبت به فرهنگ و سیاست و غیره داریم، همه‌ی این وجوه گوناگون و همه‌ی عقاید مختلف و همه‌ی مکتب‌های متفاوت و حتی متناقضی که ممکن است برای فردمان، برای اجتماع‌مان و برای زندگی‌مان داشته باشیم، موکول به آن است که آن‌چه را امشب یادآوری می‌کنم زیربنای اندیشه‌ی عمومی همه‌ی روشنفکران این مملکت باشد و معتقدم که بی‌آن هر گونه تلاشی عقیم است و بدون آن هر گونه مکتب و مذهب و ایدئولوژی و راهنمایی و هدایت فکری و اجتماعی بیهوده است. قبلاً باید عرض کنم که من این‌جا را نه یک مجلس خطابه بلکه یک کلاس بزرگ‌تر تصور می‌کنم. نه [بدان جهت] که من معلم باشم بلکه بدین جهت می‌گویم که توقع خطابه و سخنرانی از من نداشته باشید. از این‌که لحنم تعلیمی و تعلمی است عذر می‌خواهم و فکر می‌کنم که ما در شرایط علمی و فکری کنونی بیش از سخنوری و خطابه به تحلیل و تعلیم نیازمندیم.

به عنوان زمینه‌ی بحثم در آغاز می‌گویم که یک اصل بزرگ اجتماعی وجود دارد که هم در جامعه‌ی ما و هم در هر جامعه‌ی آسیایی و آفریقایی و اروپایی صادق است و منحصر به یک جامعه‌ی خاص نیست. و من معتقدم که علت اساسی ناقص ماندن و مهمل و مبهم ماندن و به نتیجه نرسیدن همه‌ی مکتب‌های اجتماعی و اخلاقی و همه‌ی مکتب‌های فلسفی و همه‌ی اشکال گوناگون اجتماعی، سیاسی و تربیتی و همه‌ی فرم‌های مختلفی که برای زندگی کردن انسان عرضه می‌شود در همین‌جاست.

ابتدا باید یادآوری کنم که امروز روشنفکران ما، بالاخص در قرن بیستم، کمبود و نقصان همه‌ی این مکتب‌ها را احساس می‌کنند. و به عقیده‌ی من یکی از مشخصات و وجوه امتیاز قرن بیستم نسبت به قرن نوزدهم این است که در قرن نوزدهم مکتب‌های اجتماعی و فلسفی برای روشنفکران اسیرکننده و شورانگیز بود و آمال و آرزوهای افرادی را که برای بهتر شدن بشر و اجتماع و نجات بشریت می‌اندیشیدند در خود می‌پذیرفت و بدان‌ها پاسخ می‌گفت و هر گروهی صدها امید به یکی از این مکتب‌ها بسته بود. اما همان‌طور که یکی از خصوصیات قرن هجده و نوزده سست شدن و فرو ریختن بنیادهای مذهبی و اخلاق متافیزیکی بود، از خصوصیات قرن بیستم سست شدن ایمان روشنفکران نسبت به این مکتب‌های بزرگ است که البته این سست شدن نسبت به پایگاه‌های اجتماعی گروه‌ها و نیز شرایط تاریخی و سیاسی ملت‌ها مختلف است. بعضی از مکتب‌های به‌کلی موهوم و متروک شده‌اند و بعضی‌ها که هنوز به حیات‌شان ادامه می‌دهند، هیچ روشنفکری بدون تجدید نظر (رویزیونیسم) نمی‌تواند آن‌ها را بپذیرد[1].

 

بریده شدن پیوندها

بنابراین یکی از خصوصیات قرن ما که در آن زندگی می‌کنیم این است که پیوند خویش را به خاطر علم با مذهب بریده است و این پیوند دیرین را که از مذهب بریده بود، به مکتب‌های مبتنی بر علم متصل کرد. اما این پیوندها هم در قرن بیستم و به قول برشت، بالاخص پس از ظهور فاشیسم، بریده شد و شاید بحران و اضطرابی که در چهره‌ی نسل جوان و نسل روشنفکر تمام جهان و بالاخص نسل جهان متمدن امروز احساس می‌شود معلول این علت و ثمره‌ی جبری این حالت باشد که دیگر امیدی آن‌چنان که در قرن نوزدهم به مکتب‌های فلسفی داشت ندارد و نه تنها فلسفه بلکه علم نیز شخصیت و جاذبه‌اش در دل‌ها فرو مرده است. نه امیدی که در قرون وسطی به مذهبش داشت دارد و نه آرزویی که در قرون جدید به مکتبش.

روحانیون دیروز همبستگان فئودالیسم و استبداد بودند و دانشمندان امروز وابستگان کاپیتالیسم و استعمار. کلیسا کاخ اندرونی و بیرونی طبقه‌ی حاکم بود و امروز دانشگاه و کارخانه چنین است. روحانیت پاپیسم را به وجود آورد و علم فاشیسم را. او گناه می‌خرید و بهشت می‌فروخت، و این گناه می‌فروشد و بهشت می‌خرد. او به گردن آفریقایی زنار می‌بست و این زنجیر. و این فاجعه‌های علمی بسیاری از متفکران را مردد کرده که از این دو کدام‌یک کم‌تر بد است؟ از دین اختناق و شکنجه‌ی تفتیش عقاید (انکیزیسیون) را دید، به آزادی پناه برد و از دموکراسی و لیبرالیسم فاجعه‌ی کاپیتالیسم و ماشینیسم را و از ناسیونالیسم ضربه‌ی فاشیسم را و از سوسیالیسم استالینیسم را و به جای رژیم دموکراتیکِ واقعی دیکتاتوری تکنوکرات‌ها را که با خودی قیصرند و با دشمن مسیح: «رحماء علی الکفار اشداء بینهم»!

و این است بی‌امیدی و سستی بنیاد هر گونه ایمانی – چه مذهبی و چه علمی- و این است آن‌چه اضطراب کنونی بشر را توجیه می‌کند: به که رو کند؟ به چه سو رود؟ به کجا رسد؟! علت‌های مختلفی موجب این شده که روشنفکر امروز دنیا هم نسبت به همه‌ی مکتب‌هایی که به نام راه‌حل‌های مشکلات و دوای دردهای انسان و نجات انسان امروز عرضه شده، اعتراض داشته باشد و هم نسبت به همه‌ی اصول اعتقادی‌ای که جهان را و زندگی را و معنی انسان را تفسیر می‌کند. من معتقدم که شکست این مکتب‌ها معلول عوامل مختلف، علل و شرایط اجتماعی و تاریخی گوناگون است. همه‌ی آن‌ها در عدم موفقیت این مکتب‌ها تأثیر داشته است و دارد، و از طرفی این ناباوری و اعتراض نسل روشنفکر جهان متمدن، هم نسبت به شکل تمدن کنونی است و هم شکل زندگی کنونی و مسیر تاریخی‌ای که امروز جامعه و تمدن و فرهنگ در آن مسیر در حرکت است. نسبت به همه‌ی این اشکال معترض است و در برابر آن‌چه که خود ساخته است عصیان می‌کند.

امروز اگر یک مکتب یا مذهب مشترکی برای روشنفکران و نسل جوان متفکر در تمدن جدید قائل شویم که روح و گرایش عمومی بدان سو متمایل است، یک نوع پروتستانتیسم است، پروتستانتیسم مطلق. «انسان شورنده و عاصی» اثر کامو، مظهر روح امروزین انسان جدید است. عصیان خود کامو نیز چنین است. وجود خدا را در هستی نفی می‌کند، به او معتقد نیست اما بر او می‌شورد و علیه او اعتراض می‌کند و انسان را دعوت می‌کند تا علیه او فریاد اعتراض برآورد. وقتی می‌گویند خدایی که نیست چگونه می‌تواند مسئول طاعون عام زندگی بشری باشد و علیه کسی که نیست چگونه اعتراض می‌توان کرد؟ پاسخ می‌دهد که نفس این اعتراض اصیل است، رسالت من است، رسالت انسان آگاه است، نمی‌توانم اعتراض نکنم زیرا «من اعتراض می‌کنم، پس من هستم»! می‌خواهم بگویم که امروز اعتراض تا بدان‌جا قوت گرفته که اصالت پیدا کرده است، مطلق شده است تا بدان‌جا که حتی متمم ندارد: اعتراض برای اعتراض. شاید کم‌تر روشنفکر عادی خودآگاه و آشنا با تمدن جدید به شکلی که در غرب هست بیابید که این تمدن را بپذیرد و نسبت به آن معترض نباشد تا چه رسد به روشنفکران و متفکران بزرگی که نه تنها اعتراض دارند بلکه آن را فاجعه‌ای بزرگ می‌دانند.

شاندل تمدن جدید را که «دقت، کار، پیشرفت و سردرگمی چهار بعد اصلی آن است» پیله‌ی کرم ابریشم می‌نامد که هرچه انسان آن را پیچیده‌تر و هرچه ظریف‌تر و بیشتر می‌بافد در آن بیشتر زندانی می‌شود و در درون پیله‌ی زیبا و دقیق و هوشیارانه‌ای که کار و نبوغش تار و پود آن است خفقان می‌گیرد و انسان در بافتن این پیله‌ی تمدن کنونی که بر پایه‌ی تولید و مصرف متصاعد و متنوع استوار است، هرچه آگاه‌تر می‌شود با خود بیگانه‌تر می‌گردد و به علت شکل خاص مالکیت و سرمایه‌داری که بر بشر و بر علم و بر احساس و بر سرنوشت انسان و حتی بر تعلیم و تربیت و فرهنگ و هنر بشر امروز حاکم است و مذهب مصرف‌پرستی که بر فلسفه‌ی زندگی و اندیشه و احساس وی چیره شده است و زندگی را قربانی وسایل زندگی و انسانیت را فدای آسایش ساخته است، به میزانی که این انسان موفقیت بیشتر در ساختمان این تمدن به دست می‌آورد امکانات ساختمان خویشتن انسانی خویش را از دست می‌دهد و در درون این پیله‌ی زندگی مصرفی خفه می‌شود و آزادی‌اش و استقلالش را و قدرت انتخابش را و امکانات متنوعی را که در رشد و تجلی شکل و روح زندگی و اندیشه و در فرهنگ و هنر انسان‌ها همه هست، همه را از دست می‌دهد به طوری که انسان‌ها، جامعه‌ها، ملت‌ها و همه‌ی نبوغ‌های فردی و جمعی به طرف یکنواختی و قالبی [شدن] پیش می‌روند و ارزش‌های معنوی و فرم‌های زندگی معینی بر همه تحمیل می‌شود، و از طرفی آن‌چه را انسان ساخته است جبر خودش را و نظم خودش را بر سازنده‌اش یعنی انسان حاکم می‌کند و این است که انسان به دست آن‌چه که می‌سازد ساخته می‌شود و نه تنها بنده بلکه خویشاوند و همانند ساخته‌اش می‌شود[2].

 

معنی و رسالت انسان

توجیه این علت و این تناقض بحث امشب من نیست اما معتقدم که بزرگ‌ترین علت شکست راه‌حل‌های گوناگونی که در مکتب‌های مختلف برای نجات انسان و برای داشتن یک تمدن و جامعه‌ی ایده‌آل و برای طرح یک شکل زندگی مادی و معنوی درست عرضه شده و عامل اصلی عدم موفقیت همه‌ی این مکتب‌ها، بیش و کم این است که قبل از طرح و تدوین آن‌ها معنی و رسالت حقیقی خود انسان شناخته نشده است. تمدن، اجتماع و رژیم و شکل روابط اجتماعی عبارتست از خانه‌ای که انسان باید در آن زندگی کند. اما این سازنده‌ی تمدن، سازنده‌ی این خانه که انسان باید در آن زندگی کند و کسی که این نقشه را برای چنین بنایی طرح می‌کند و می‌سازد همه‌ی هدفش زیبایی این خانه، فنی بودن و منطقی بودن[3] روابط میان شرایط و اتاق‌ها و ساختمان‌های مختلف و متنوع این خانه و مبتنی بودن آن بر اصول علمی درست است. همه‌ی هدفش این است که یک خانه‌ی کامل‌تر، پیچیده‌تر و محکم‌تر بسازد و می‌بینیم که در این خواستنش موفق شده و هر روز هم موفق‌تر می‌شود و علت شکست او هم در همین موفقیت‌هایش است. چگونه؟ به خاطر این‌که سازنده‌ی این بنا، بنایی که آدمی باید در آن زندگی کند، قبل از این‌که نقشه‌ی این ساختمان را از نظر اصول معماری، از نظر مقاومت مصالح، از نظر هنر دکور، از نظر روابط میان پایه‌ها، در و دیوارها و پنجره‌ها، تیغه‌ها و اثاث و مبلمان خانه [طرح‌ریزی کند] – قبل از این‌که به این مسائل بپردازد-، باید به مسأله‌ای که فوری‌تر و مقدم‌تر از این مسأله است بیندیشد و آن این است که ببیند چه کسی می‌خواهد در آن زندگی کند؟ چگونه نوعی است و چه احتیاجاتی دارد؟ از چه چیز لذت و از چه چیز رنج می‌برد؟ و پس از شناختن کسی که می‌خواهد در این خانه زندگی کند و بعد از بررسی کیفیت روحی و احتیاجاتش و مشکلاتش و آرزوهایش و همچنین پس از شناخت نوعش و آرزویش و ذاتش باید خانه ساخته شود. یعنی سازنده‌ای که برای آدمی خانه می‌سازد باید اول انسانی را که در این خانه نشیمن می‌کند بشناسد، به طور دقیق، درست و علمی احتیاجاتش را، تیپش را و جنسش را بررسی کند و بعد در این جهت بیندیشد که این ساختمان را به گونه‌ای بسازد که منطبق با احتیاجات چنین فردی باشد. سازنده‌ی ساختمان به جای این‌که همه‌ی هم‌اش این باشد که ساختمان بر اصول بسیار مترقی و هر روز مدرن‌تر معماری باشد، باید هدفش تناسب این ساختمان با کسی که در آن نشیمن می‌کند باشد.

اما می‌بینیم که در راه‌حل‌ها و طرح‌هایی که مکتب‌ها برای اجتماع بشری، برای شکل زندگی اجتماعی و فردی، برای کیفیت فرهنگ و تمدن و روابط اجتماعی، اقتصادی و انسانی و اخلاقی که باید در این تمدن و این جامعه‌ی انسانی وجود داشته باشد، [می‌دهند] همه‌ی طراحان این نقشه هدف‌شان این است که این طرح مبتنی بر آخرین تحقیقات معماری و محاسبات دقیق ریاضی و فیزیک و ساختمان باشد که البته این کار هم درست و ضروری است اما کافی نیست و باید به مسأله‌ای دیگر بیندیشد که اگر به آن نیندیشد این ساختمان ولو منطبق با آخرین و بهترین اصول معماری باشد، نه تنها به درد کسی که آن‌جا نشیمن می‌کند نمی‌خورد بلکه ممکن است برایش مضر و زیان‌آور باشد. ساختمان نباید تنها متناسب با اصول معماری باشد، باید همه‌اش متناسب با رفع نیازمندی‌های فردی باشد که در آن خانه زندگی می‌کند.

 

مکتبها و نیازهای انسان

می‌خواهم بگویم که مکتب‌های اجتماعی و همه‌ی مکتب‌های مبتنی بر علم که سر و گوش‌شان از قرن هجدهم نشان داده شد و در قرن نوزدهم مکتب‌های متناقض و متنوع وفور پیدا کرد و عرضه شد، حتی اگر اقرار بکنیم که این مکتب‌ها همگی یا لااقل یکی از آن‌ها منطبق بر مهم‌ترین اصول علمی است، معذالک باید این انتقاد را کرد که متناسب با نیاز انسان نیستند. چرا؟ برای این‌که هر متفکری که مکتبی را تنظیم می‌کند و راه نجات و کمال فرد و اجتماع بشری را نشان می‌دهد، قبل از هر چیز باید تعریف علمی و درستی از نوع انسان و همچنین شناخت دقیقی از انسان موجود و همچنین پیش‌بینی عمیق و درستی از انسانی که باید بشود داشته باشد، [حال آن‌که] مکتبی که درست و علمی، ابتدا معمای این‌که انسان کیست و چه می‌خواهد یا چه باید بشود را حل کرده باشد و به اصول مسلم و قابل‌قبولی رسیده باشد و بعد بر اساس شناخت این انسان و همچنین بر اساس الگویی که این انسان باید خودش را به آن صورت بسازد، مکتبی طرح کرده باشد، نداریم. بنابراین معتقدم که هر کس هر نظریه‌ای و هر راه‌حلی و هر مکتبی برای بنیان گذاشتن یک تمدن، یک جامعه‌ی ایده‌آل و یک شکل زندگانی درست طرح می‌کند، باید ابتدا قبل از آن، شناخت خودش را نسبت به نوع انسان عرضه کند. بعد مکتبش را که عنوان می‌کند فقط و فقط از نظر اصول علمی از آن دفاع نکند بلکه برای ما روشن کند که چگونه این مکتب متناسب است با جامعه‌ای که می‌سازد که آن جامعه و آن شکل زندگی متناسب است با نیازها و ایده‌آل‌ها و اصولاً اقتضای ذات و جوهر این نوع در سلسله‌ی تکاملی آن.

این است که من معتقدم هر کس نظریه‌ای می‌دهد، راه حلی عنوان می‌کند، پیشنهادی دارد و یا مکتبی را قبول می‌کند و یا خود طرح می‌کند، ابتدا باید از او پرسید انسان را تو چگونه می‌شناسی و چگونه موجودی است؟ انسان چگونه باید بشود؟ آن مسیر تکاملی که برای انسان قائل هستی کدام است؟ و انسانی که باید بشود و انسانی که شده است و الان هست کدام است؟

به تعبیر کلی‌تر، هر مکتبی باید در مقدمه‌اش یک انسان‌شناسی درست داشته باشد، وگرنه همان اعتراضی که امروز همه‌ی روشنفکران به تمدن جدید دارند و علیه آن و علیه چنین شکلی از زندگی عصیان کرده‌اند، بعد از تحقق هر مکتبی و تحقق هر جامعه‌ای و تمدنی، باز جای چنین اعتراضی هست، زیرا در طرح این تمدن و این شکل اجتماع و کیفیت، نوع انسان ملحوظ نشده است بلکه تمام هدف ساختمانی مبتنی بر اصول معماری بوده نه بر اصول انسانی. می‌بینیم که بسیاری از ساختمان‌ها برای گروهی ساخته شده که آن ساختمان از نظر معماری بهترین استیل را دارد، از نظر مصالح بهترین مصالح در آن به کار رفته و از نظر زیبایی بهترین دکور و تزئین ساختمان مورد استفاده قرار گرفته، اما کسی که آن ساختمان برایش ساخته شده از آن فرار می‌کند و اگر هم با رودربایستی و یا با فشار یا با ضرورت موقتاً چند شبی، چند هفته‌ای یا چند ماهی در آن سکنا کرد، خودش را نه در یک ساختمان مبتنی بر اصول معماری هنری بلکه خویش را در یک زندان احساس می‌کند و بالاخره فرار می‌کند و از همان ساختمان علمی و هنری و بسیار فنی به همان بیغوله و زاغه‌ی خودش می‌رود، چراکه در این ساختمان فقط و فقط بهترین اصول معماری و ساختمانی در نظر گرفته شده و اصولاً آن کس که باید در این‌جا زندگی کند، این معمار او را نمی‌شناسد.

این است که هر نظری را که به آن معتقدیم – چه مذهب، چه فلسفه و…-، اگر برای انسان است، قبلاً باید انسان شناخته شود و اگر برای رفع نیاز انسان است باید متناسب با نیاز انسان و یا نوع انسان و یا جامعه‌ی خاصی از انسان – متناسب با این نیاز- ساخته شود.

اما مسأله‌ای که باید بگویم این است که نمی‌خواهم ادعا کنم انسان را شناخته‌ام. نه فرصت هست و نه لیاقتش، اما آن‌چه را می‌خواهم این‌جا بیان کنم و می‌توان درباره‌اش گفت، این است که انسان چگونه ساخته می‌شود. همین انسان که هست (نه انسان ایده‌آل، انسان واقعی که روی زمین زندگی می‌کند) چگونه ساخته می‌شود؟ مسلماً پاسخ‌های مختلفی از نقطه‌نظر مکتب‌ها و فلسفه‌ها به این سؤال داده می‌شود، اما آن‌چه که من بدان معتقدم این است که با یک تجدید نظر و با یک «اما»، سخن سارتر را و بالاخص فلسفه‌ی تاریخ او را مبنای عقیده‌ام در این زمینه قرار داده‌ام.

 

مسئولیت انسان در اگزیستانسیالیسم

[سارتر می‌گوید]: «انسان برخلاف همه‌ی موجودات دیگر خالی از هر صفتی است، خمیره‌ای است که به هیچ شکل درنیامده است. خدا – اگر خداپرستیم- و طبیعت – اگر طبیعت‌پرستیم- که سازنده‌ی انسان هستند، هیچ‌یک از انسان تصور قبلی که چه می‌خواهند بسازند نداشتند. برخلاف موجودات دیگر که وقتی طبیعت یا خدا خواسته است بسازد، قبل از ساختنش چگونگی این موجود و این مخلوق در ذهنش و در اراده‌اش بوده است». چنان‌که یک بخاری‌ساز اول یک بخاری با این رنگ خاص، جنس خاص و شکل خاص در ذهن خود رسم می‌کند. بنابراین اول صفات خاصی برای بخاری در ذهن به وجود می‌آید اما بخاری وجود ندارد، بعد شروع می‌کند به وجود دادن به آن بخاری که قبلاً در ذهن او چگونگی آن بوده است. پس اول بخاری بودن به وجود می‌آید با صفاتش و بعد وجود بخاری. به قول او، اول کیفیت و چگونگی شیئ به وجود می‌آید، بعد از آن وجودش تحقق پیدا می‌کند. هیچ‌کس نیست که چیزی بسازد و اگر از او بپرسیم که چه می‌سازی بگوید که من چه می‌دانم چه درمی‌آید. هر کس اول چگونگی یک شییء را در ذهن دارد و بعد به آن چگونگی وجود می‌دهد. این است معنی این بحث که اول ماهیت و بعد وجود.

اما در انسان برعکس است. خدا یا طبیعت که سازنده‌ی انسان‌اند، اول [به او] وجود می‌دهند، یک وجودی که اگر اول از او می‌پرسیدیم چه چیز ساختی هیچ جوابی نداشت؛ یک استعداد مطلق و یک مقدار آهن بی‌شکل ساخته است و بعد خود این خمیر بی‌شکل که وجود است – خودش- با همکاری تاریخ این خمیر را می‌سازند. چگونه؟ آن‌چنان که خود می‌خواهد. بنابراین این تکه بخاری که به نام انسان ساخته شده، سازنده فقط آهنش را به وجود آورد و این خود تکه‌ی آهن است که در طی زمان خودش به خودش رنگ داده، به خودش شکل می‌دهد و به خودش کیفیت و ماهیت می‌دهد، بر اساس اندیشه‌ی خودش، پروژه‌ی خودش و طرحی که دارد. بد یا خوب، زشت یا زیبا، هیچ‌یک از این‌ها مطرح نیست برای این‌که هیچ ملاکی وجود ندارد. بنابراین مسئول ساختن خود ما نه خدا و نه طبیعت بلکه خود ما هستیم. مسئولیت بزرگی که در اگزیستانسیالیسم وجود دارد این‌جاست. مسئولیتی را که خدا در همه‌ی کائنات و نسبت به اشیاء دارد، در این‌جا این مسئولیت را انسان درباره‌ی خودش به عهده دارد.

 

عمر ساخت انسان

به این بحث کار ندارم، به فلسفه‌ی تاریخی که ناشی از این بحث می‌شود کار دارم. یعنی من که چهل یا پنجاه سال عمر شناسنامه‌ای‌ام است، من که دارای این خصوصیات و این صفات و این کیفیات و این چگونگی هستم که شما مرا به این صفات می‌شناسید، در وهله‌ی اول خیال می‌کنم که این صفات و این کیفیتی که در روحم و بینش‌ام و اعتقاداتم دارم، در ظرف این چهل یا پنجاه یا شصت سال عمر شناسنامه‌ای من ساخته شده است، در صورتی که چنین نیست و من در این پنجاه سال ساخته نشده‌ام. «من» یعنی مجموعه‌ی صفاتی که من را می‌سازد و شما آن صفات را به نام من می‌شناسید – مجموعه‌ی آن صفات- در طول تاریخ من ساخته شده است نه در طول عمرم. پس این چهل سال چکاره است؟ چهل سال عبارتست از فرصتی که در آن فرصت تاریخ، خویش را در من می‌نگارد. پس هر من، هر فرد عبارت نیست از خاطراتی که در طول عمر دارد و صفات و خصوصیاتی که در طول سال‌های سنش شکل گرفته است بلکه هر فرد [عبارت] است از کتابِ تاریخِ قومش، جامعه‌اش، ملتش، منطقه و اقلیمش.

پس یک فرد یعنی تمام خصوصیات انسانی یک فرد، یعنی همه‌ی چیزهایی که مرا از دیگران و از دیگر چیزها مشخص کرده است. زیرا همه‌ی ما که این‌جا نشسته‌ایم با این تخته، با این چوب و با این میکروفون در وجود شبیه هستیم. من هیچ فرقی با این بلندگو از نظر وجود ندارم و کاملاً مساوی هستیم. فرق من و این بلندگو و فرق من و اشیاء دیگر طبیعت و فرق من و حیوانات و فرق من با افراد دیگر از افراد انسانی در ماهیت من است، اما این ماهیت در طول عمر من ساخته نشده است. تمام تاریخ من و تمام گذشته، قرن‌های متوالی دست‌اندرکار ساختمان ماهیت من بوده‌اند. همان‌طور که در ده سال پیش، در بیست سال پیش حادثه‌ای، حرکتی و تغییری در خانواده‌ی من، در محیط اجتماعی من ایجاد شد و این حرکت و این حادثه در خانواده‌ی من، در جامعه‌ی من و روی کیفیت من و تربیت من اثر گذاشت، همان‌طور هم در هزار و چهارصد سال پیش حادثه‌ی جنگ سعدبن ابی‌وقاص با رستم فرخ‌زاد و هفتصد سال پیش جنگ چنگیز با خوارزم‌شاه و 2300 سال پیش جنگ اسکندر و دارا در کیفیت ماهیت من، خصوصیت من و شخصیت من اثر گذارد. همان‌طور که من در سال‌هایی متولد شده‌ام که متفکری مانند سارتر به وجود آمده، اندیشمند بزرگی مثل هگل در این دوره به وجود آمده است و همان‌طور که من پیش فلان استاد رفته‌ام و از او تعلیم یافته‌ام و تفکر او در مدت عمر من که با هم هم‌عمر و هم‌عصر بوده‌ایم، بر من اثر گذارده، که حادثه‌ای یکی از خصوصیات مرا ساخته و به من شکل داده است، همان‌طور هم زرتشت در 2600 سال پیش که در تاریخ من ظهور کرده در ساختمان من تأثیر مستقیم گذارد. پس در حقیقت من وجود بی‌ماهیتی بوده‌ام که ماهیت من در طول تاریخ من شکل گرفته است و به تعبیر ساده‌تر، عمر حقیقی هر فرد عبارتست از عمر حقیقی تاریخ او. هر کس به اندازه‌ی همه‌ی گذشته‌اش زیسته است.

امرسون می‌گوید: «مورخ کسی است که در همه‌ی قرن‌ها زندگی کرده است» ولی حرف امرسون را برای هر فردی ولو غیر مورخ، صادق باید دانست که هر فرد برآیند مجموعه‌ای از پدیده‌ها و حوادث اجتماعی مادی و معنوی است که در جامعه‌ی او در طول تاریخ او پدید آمده‌اند. پس انسان بودن هر فرد انسانی یعنی مجموعه‌ی خصایلی که بر وجود بی‌صفتش عارض شده است، مجموعه‌ی صفاتی که انسان بودن او را می‌سازد محصول تاریخ اوست و محصول هر تاریخ مجموعه‌ی اندوخته‌ها و ساخته‌هایی است که نسل‌های متوالی که من به این نسل‌ها پیوسته‌ام در جامعه‌ی من انباشته‌اند و روح جامعه‌ی مرا ساخته‌اند و آن روح که ساخته‌ی تمام قرن‌های طولانی و متوالی تاریخ من است، در من که یک آیینه‌ی بی‌تصویر بوده‌ام منعکس شده. پس هر کس انسان بودنش را یعنی همه‌ی خصایصی که او را به نام انسان مشخص می‌کند، از تاریخش می‌گیرد و تاریخ یک جامعه – با این معنی تاریخ- با سی یا چهل سال ساخته نمی‌شود. یک ملت با یک نسل ساخته نمی‌شود. یک جامعه، یک ملت مجموعه‌ی همه‌ی اندوخته‌ها و ساخته‌های معنوی و مادی‌ای است که بر روی هم در طی این زمان‌های طولانی که گذشته‌اش به اساطیر می‌پیوندد، ثروت انسانی جامعه را و سرمایه‌ی معنوی اجتماع او را می‌سازد و فرد عبارتست از موجودی که از این انباشته، از این سرچشمه که از اعماق تاریخ می‌جوشد، آب می‌خورد، تغذیه می‌کند و انسان می‌شود.

 

خالی کردن انسان از محتوا

افسوس که فرصت نیست و ناچارم که یکی از اساسی‌ترین مباحثی را که متصل بدین بحث است به‌کلی قطع کنم و به مرحله‌ای که مرحله‌ی آخرین است بپردازم.

بنابراین به نظر ما دو راه‌حل در ذهن ما مطرح می‌شود و آن این‌که: چگونه می‌توان انسان ثروتمند، پر، باشخصیت و اصیل از نظر فرد و جامعه‌ی انسانی ساخت؟ و همچنین این سؤال که از چه طریق می‌شود انسان را از انسانیتش خالی کرد؟ به سؤال دوم می‌پردازم.

عصر و دوران اخیر در رابطه‌ی میان جامعه‌ی شرقی ما و جامعه‌ی اسلامی ما و جامعه‌ی ملی ما یا جامعه‌ی اروپایی در فرم زندگی اخیرش، به این سؤال دوم پاسخ درست و روشن داده، بدان عمل کرده، به تجربه دست زده و موفق هم شده است.

«چگونه می‌شود انسان را از محتوای انسانی خودش خالی کرد» یعنی چه؟ چگونه می‌توان همه‌ی خصوصیاتی را که به نام انسان بر وجود خالی بی‌صفت و ماهیت این فرد انسانی نقش بسته جدا کرد و مثل اول که خداوند یا طبیعت او را خلق کرد، یک وجود بی‌ماهیت ساخت؟ وقتی ببینیم و بدانیم که این وجود چگونه ماهیت گرفته است، می‌توانیم بفهمیم که چگونه می‌شود ماهیت را از آن سلب کرد. وقتی که گفتیم فرد کتابی است که تاریخ خویش را در خود نوشته دارد، یک فیزیکدان می‌گوید که: فولاد خاطرات خویش را در خود حفظ می‌کند. یعنی یک قطعه فولاد اگر در طول دو هزار سال که بر روی زمین در دست افراد مختلف قرار داشته، در این ده، در آن شهر، یک مرتبه بیل شده، یک بار خاک‌انداز شده، بار دیگر قندشکن، یک دفعه نعل شده، افسار شده و بالاخره میخ شده و برای این اشکال گوناگون هر بار به کوره رفته، اکنون این قطعه فولاد تمام چکش‌هایی را که در طول این دو هزار سال بر سرش خورده است و تمام آتش‌هایی را که در طول این دو هزار سال از کوره‌های گوناگون دیده اثرش در راز این فولاد محفوظ است. یعنی اگر فیزیک پیشرفت کند می‌تواند اختلاف میان دو قطعه‌ی فولاد را که یکی در طی دو هزار سال، سه هزار سال، پنج ‌هزار سال نهصد بار به کوره رفته و یکی 901 بار به کوره رفته است، در این دو قطعه فولاد احساس کند و بشناسد.

انسان با آن معنی که گفتم، به طریق اولی حساس‌تر از فولاد است. انسان آیینه‌ای که تاریخش را در خود منعکس می‌کند، خمیره‌ی بی‌شکل و بی‌صفت و بی‌رنگی است که تاریخ شکل و صفت و رنگ بدان داده است و ظرفی [است] خالی که تاریخ آن را پر کرده. انسان درختی است از سرچشمه‌ی ماهیت انسانی که در اعماق تاریخ جاری است و بار می‌آید و آب می‌نوشد و درختی که از زمینی که تاریخ نام دارد تغذیه می‌کند. این انسان را با قطع شدنش و قطع رابطه‌اش، قطع ریشه‌هایش، از آبشخور ماهیت گرفته شدنش، از سرچشمه‌ای که در آن سرچشمه‌ی رنگ‌های انسان بودن – و به تعبیر علمی، شخصیت انسانی، شخصیت ملی، شخصیت فردی- می‌گیرد، [جدا شدنش] (اگر این فرد را از این سرچشمه‌ی غذا یعنی سرچشمه‌ی ماهیتش قطع کنیم، که رابطه‌ای با آن نداشته باشد و با آن بیگانه بشود)، به صورت ظرفی درآورده‌ایم خالی از خویش، وجودی ساخته شده بدون ماهیت. وجود بی‌ماهیت مگر ممکن است؟ موهوم است، دروغ است. اما آیا نمی‌بینیم آدم‌هایی را که وجود بی‌ماهیت‌اند؟ از نظر عقلی ممکن نیست ولی حس می‌کنیم، می‌شناسیم، می‌بینیم، و چقدر فراوان! انسان‌هایی را که فاقد ماهیت‌اند و وجود دارند!

چرا و چگونه اروپایی خواست شرقی را فاقد ماهیت خود کند و چگونه توانست از محتوای خویش خالی کند؟ معلوم است که چرا می‌خواست. اروپایی وقتی از چهاردیواری قرون وسطای خودش، از ژنوا و …* پا به این‌طرف گذارد با دو نوع جامعه سر و کار پیدا کرد: یک عده جامعه‌های – به قول خودش- نیمه‌وحشی[4] [و یک عده جامعه‌های تاریخی].

 

انواع جوامع

این اصطلاحات را اول معنی کنم. سه نوع جامعه وجود دارد:

جامعه‌ی بدوی- نیمه‌وحشی که هنوز به مرحله‌ی لباس و خانه و روابط اجتماعی، خط و تعلیم و تربیت نرسیده است؛

و جامعه‌ی تاریخی یعنی جامعه‌ای که در تاریخ دارای تمدن – تمدنی که در عصر خودش ممتاز بود اما حالا عقب افتاده است- بوده و پیشرفت بسیاری هم کرده است؛

و جامعه‌ی مدرن یعنی جامعه‌ای که صنعت و سرمایه دارد و سرنوشت اقتصاد و حتی فرهنگ منطقه‌ی وسیعی از جهان را و شاید همه‌ی جهان را به دست گرفته است. به هر حال زمام تکامل تمدن الان در دست این جامعه‌ی مدرن است.

بنابراین وقتی که اروپایی خواست از لاک خویش بیرون بیاید با دو نوع جامعه سر و کار پیدا کرد: جامعه‌ی اولی جامعه‌ی نیمه‌وحشی، یعنی جامعه‌ای که هنوز وارد تاریخ نشده بود و اگر هم فرهنگی می‌داشت، اروپایی می‌توانست به‌سادگی آن فرهنگ را انکار کند و بگوید این انسان‌هایی که هستند [آن] انسان‌هایی که باید بشوند نیستند یعنی انسان‌هایی در حال شدن‌اند، جامعه‌ی انسانیِ در حال شدن [که] هنوز جامعه‌ی انسانی متمدن و دارای فرهنگ مشخص و دارای شخصیت انسانی و خودآگاه نیست. اما این جامعه‌ی بدوی موجود در پولینزی و در بعضی از مناطق آفریقا و در استرالیا را جامعه‌شناس به نام جامعه‌ی بدوی می‌شناسد.

نوع دوم: [اروپایی‌ها] با جامعه‌های تاریخی برخورد کردند. این جامعه‌های تاریخی یک فرهنگ عظیم و ثروت بسیار بزرگی پشت سر داشتند. انسان‌هایی که در این جامعه‌ها زندگی می‌کردند از این سرچشمه‌ی جوشان و زلال و نیرومند ماهیت‌ساز یعنی تاریخ و فرهنگ خودشان و مجموعه‌ی اندوخته‌ها و انباشته‌ها و ساخته‌های معنوی گذشته‌شان که تا به حال ادامه داشته تغذیه می‌کرده‌اند و تجربه‌ی روان‌شناسی نشان می‌دهد که یک فرد (این تجربه در جمع هم صادق است) به میزانی که خودش را حقیر، فاقد فخر، فاقد اصالت و فاقد ارزش‌های ریشه‌دار انسانی می‌یابد، به همان میزان رام دیگری می‌شود و نه تنها رام دیگری می‌شود بلکه کوشش می‌کند تا رام شدن به دیگری را به دست بیاورد. نمی‌بینیم افراد زبونی را که چقدر تلاش می‌کنند تا عبودیت خودشان را، ذلت خودشان را، ضعف و نوکری خودشان را نسبت به یک ارباب نشان دهند و تلاش می‌کنند تا به او بفهمانند که این نوکر رام و یا کلفت رام، مطیع، خوب و ساخته شده برای نوکری است؟ چرا چنین است؟ زیرا انسانی و فردی که خودش را فاقد شخصیت انسانی و فاقد ثروت بداند، خودش را از نژاد پست حس کند، از نوع زار و زبون بیابد، خودبه‌خود عکس‌العمل طبیعی و حتی ناخودآگاه چنین ذاتی است که با اتصال به یک ذات دیگری که او را شایسته‌تر، برتر و اصیل‌تر از خودش ببیند آن خلأ انسانی و آن زبونی و هیچ بودن خودش را جبران کند.

بنابراین فردی که فاقد شخصیت انسانی[5] است به میزانی که خودش را فاقد این اندوخته‌ها، فاقد این زیبا بودن روح، برتر بودن نژاد و داشتن فضیلت انسانی حس می‌کند، عقده‌ی تهی بودن، زبون بودن و خالی بودن از محتوای انسانی به صورتی پست او را به طرف کسی می‌کشاند که حس می‌کرد دارای آن چیزهایی است که خود ندارد. جبراً چنین رابطه‌ای میان این دو انسان به وجود می‌آید؛ میان انسانی که معتقد شده است چیزی ندارد و چیزی نیست، با انسانی که این آدم معتقد شده که او هست و از این نژاد است و خانواده است و فضایلش و صفاتش برتر است. خودبه‌خود رابطه‌ی تقلید و همچنین رابطه‌ی بندگی بین مقلد و مقلَّد و بین برده و خواجه به طور جبری به وجود می‌آید. لازم نیست ارباب برده را صید کند بلکه برده می‌رود و ارباب را صید می‌کند و در هر وضعی و در هر شرایطی به بردگی و زبونی و ذلت و اظهار بندگی او و انتساب به او تظاهر می‌کند. چرا؟ برای این‌که کسی که فاقد خویش است، با انتساب به کسی که دارای خویشتن اصیل انسانی است، به هر صورت یک خویشتن اعتباری پیدا می‌کند و به هر حال رنج هیچ بودن و تهی بودن اندکی تخفیف داده می‌شود. برعکسِ آدمی که خودآگاهی روشن و بیدار نسبت به فضایل انسانی خودش دارد، معتقد است، به‌حق یا به‌ناحق (یک مسأله‌ی روحی است)، که دارای شایستگی‌های انسانی است، و دیگرانی که به او منسوب هستند و بوده‌اند معتقدند که می‌تواند بسازد، می‌تواند انتخاب کند، می‌تواند زندگی کند و می‌تواند دور از بردگی و انتساب به دیگری روی پای خودش بایستد و به هر حال به اصالت خودش معتقد است و حس می‌کند که غنی است. ولی کسی که خودش را آدم حساب می‌کند، در شرایط خاصی که جبراً وادار می‌شود به این‌که ناچار باید از کسی اطاعت کورکورانه بکند و بنده و زیردست او شود، اولاً هرگز در همان شرایط هم یک برده‌ی رام نخواهد بود و گذشته از این، همواره در جست‌وجوی این است که این قید را که برای خودش ننگ می‌شمارد و همواره از آن رنج می‌برد، به هر قیمتی شده از گردنش بیندازد. درست برعکس آن [کسی] که می‌خواهد به هر قیمتی شده این قید را به گردنش بیندازد.

 

چگونه انسان را از خودش تهی می‌کنند؟

خالی از خویش کردن شرقی، خالی از خویش کردن انسان وابسته به جامعه، یعنی بریدن او از خودش، یعنی بیگانه کردن او با خودش. [غرب] چنین امتیازی را چگونه به دست آورد؟ غرب با بد معرفی کردن ما و خوب نشان دادن خودش به ما و همچنین با بد نشان دادن خود ما به ما، خودش را به صورت یک کلی، مطلق بی‌نقص، بی‌عیب، دارای نژاد برتر، دارای همه‌ی فضایل انسانی و دارای همه‌ی امکاناتی که نوع برگزیده و برتر انسان می‌تواند داشته باشد معرفی کرد، که هرچه می‌اندیشد بهترین است و هر کاری می‌کند کاری است که بهترین است و هرچه دارد و هر صفتی که به آن متصف است بهترین است، نقصی ندارد، ضعف ندارد، از چیزی رنج نمی‌برد. دانشمند غربی نظریه‌ای که می‌دهد قابل انکار نیست. تمام کوشش فقط باید صرف فهمیدن نظریه‌ی او بشود، صرف پذیرفتن نظریه‌ی او بشود. او میزان‌الاعمال است. او مجموعه‌ی همه‌ی ارزش‌هایی است که انسان دارد. تمدن او تمدنی است که باید باشد، فرهنگ او فرهنگی است که در دنیا حق حیات دارد و هرچه با فرهنگ او نمی‌خورد و نمی‌خواند خرافات است و هر تمدنی که با تمدن او سازگار نیست کهنه و پوسیده است و هر مذهبی که با مذهب او نمی‌خورد موهوماتی است که باید به دور ریخت.

اما چه‌کار کرد که ما این چهره را باور کردیم؟ چهره‌ی خود ما را به زشتی کشید. اول کارش این بود که رابطه‌ی ما را با خود ما قطع کرد. کاش ما خودمان را یعنی مجموعه‌ی ثروت‌ها و امکانات معنوی و اجتماعی و فرهنگی خودمان را نمی‌شناختیم. کاش ظرف‌هایی می‌شدیم خالی از خود، بی‌محتوا. کاش روی این دفتر وجود که در آغاز هیچ چیز نقش نبود و بعدها تاریخ به صورت ماهیت انسانی روی آن نقش بست، فقط این خطوط را می‌شست و از ما[6] یک دفتر سفید برای این‌که هرچه می‌خواهد در آن بنویسد می‌ساخت. اما چنین کاری نکرد.

کاش همه‌ی اندوخته‌های انسانی که ما را می‌ساخت، به ما شخصیت، ثروت، قدرت و ایمان به خویش می‌بخشید، از ما می‌گرفت و ظرف‌های خالی از خویش می‌کرد، ولی نکرد. اما تنها رابطه را با خود ما نبرید و ماهیت یا مجموعه‌ی سرمایه و غنا و ثروت انسانی که ما از آن تغذیه می‌کردیم، از دست ما نگرفت، [بلکه] تاریخ را، فرهنگ را و همه‌ی خصوصیاتی که شخصیت ما، قدرت ما و استعداد انسانی ما را می‌ساخت، نفرت‌انگیز، زشت، مسخ‌شده، منجمد و غیرقابل‌تحمل ساخت و به ما معرفی کرد. به طوری که به‌روشنی حس می‌کنیم که چنین هستیم، به گونه‌ای که تا چشم ما به خود ما می‌افتد وحشت می‌کنیم، تا چشم ما به آن‌چه که مربوط به ماست می‌افتد، بیزار می‌شویم و می‌فهمیم و فرار می‌کنیم. به طرف چه کسی؟ من که وابسته به نژادی شدم که فقط صوفی‌ساز است، منتسب به مذهبی شدم که تنها با مالیات به وجود آمده است و به شمشیر وابسته شدم، به ملتی که این ملت دین ملی خودش را به خاطر جزیه ندادن عوض کرده، وابسته به ادبیاتی شدم که جز مداحی چیزی نیست و وابسته به شخصیت‌های تاریخی‌ای شدم که مفاخر ما را می‌سازند[7] (که فقط عبارتند از چند خواجه…)، خودبه‌خود به طرف او که چنان سیمای مطلق جاوید و بی‌عیب را دارد [کشیده می‌شوم].

برای ما که نژادی داریم که همواره ذلت و زبونی آن در چشم ما کوبیده می‌شود، فضایلش که حکایت می‌شود فضایلی است که قابل باور کردن نیست و ستایش‌هایی هم که در گذشته از مذهب‌مان، از ادب‌مان و از هرچه که داریم و ما را می‌سازد می‌شود، ستایش‌هایی است بدتر و نکبت‌آورتر از مسخ شدن ما. حکایت این است.

دین، همه‌ی زیبایی‌ها، همه‌ی سرچشمه‌های زلالی که انسان‌های بزرگ در تاریخ می‌ساختند، همه‌ی سرچشمه‌های اساسی که انسانیت – بدان معنی که گفتم- در طول تاریخ از آن تغذیه می‌کرد، همه‌ی خطوطی که تاریخ ما به آن فخر می‌کرد و همه‌ی اندوخته‌ها و همه‌ی ساخته‌هایی که در طول تاریخ تمدن باشکوه ما، مذهب انسانی متحرک ما که افراد بسیار برجسته‌ای که سرمشق زیبایی امروز انسان هم هستند ساخته است و گذشته‌ای با این همه غنا و ثروت انسانی و معنوی و فرهنگی و… همه‌ی این‌ها سراسر زشت و چنان منجمد و چنان خرافی و چنان ذلت‌آور در چشم ما مجسم شد که عکس‌العملی که در ما به وجود آمد، بیزاری از خود بود، بیماری خود[کم]بینی بود، بیماری‌ای که حس می‌کنیم؛ محکوم کردن هرچه بیشتر هر فکری، هر زیبایی‌ای، هر نظریه‌ای، هر عقیده‌ای که از دهان یکی از کسانی [بیرون بیاید] که تنها جرمش این است که منسوب به آن «ما»ی منفور و محکوم است و عکس‌العملش پذیرفتن هر چیزی است که منسوب به «او» است.

او کیست؟ او کیست که ما را قانع کرد؟ نژادش از نژاد ما برتر، ادبش از ادب ما بهتر است؟ فرهنگ او تنها فرهنگ شایسته‌ی انسانی بوده؟ تمدنش تنها صورت ممکن برای تمدن بشری است؟ کاش تنها ما را فاقد از خویش، خالی از خود و بیگانه با فرهنگ خودمان می‌کرد اما فرهنگ ما را مسخ کرد و به خود ما نشان داد و فرهنگ خودش را به‌زیبایی نقش و نگار کرد و به ما نشان داد. و طبیعی است در میان این دو تصویر که هر دو به طور دروغی ساخته شده، ما کدام را انتخاب می‌کنیم. این است که به صورتی درآمدیم که حتی مزه‌ی نوشیدنی را که می‌خوریم نه جرأت اخلاقی آن را داریم و نه شهامت فکری آن را که خودمان انتخاب کنیم.

در اروپا یک سمفونی که گذارده می‌شود از ده نفر شاید شش نفر، هفت نفر اعتراض می‌کنند که خاموشش کن. یک جاز که زده می‌شود از ده نفر شاید هفت یا هشت نفر بگویند که این وزوزها چیست، سر و صداها چیست، خاموشش کن. اعتراض می‌کنند. با این‌که با جاز آشنا هستند، با این‌که با سمفونی آشنا هستند. مال خودش است، موسیقی خودش است. اما کدام شرقی است که جرأت چنین اعتراضی را داشته باشد؟ در این‌جا همه آن‌ها را دوست دارند! چرا؟ چون‌که برای ما جاز یکی از انواع موسیقی نیست، برای ما سمبلی است که حکایت از یک فرهنگ بهتر، یک سلیقه‌ی تلفیق‌یافته‌تر و یک زیبایی هنرشناسانه‌ی برتر از ماست. بنابراین نه تنها تحملش می‌کنیم بلکه می‌کوشیم آن را بپذیریم چراکه اگر نپذیریم اعتراف کرده‌ایم که وابسته به همان نژاد پست‌تریم، وابسته به یک ذائقه‌ی وحشی‌تریم و وابسته به فرهنگ بومی هستیم. این است که خیال کردیم روشنفکر و اروپایی‌شناس شدیم. در صورتی که او ما را روشنفکر و اروپایی‌شناس نمی‌داند. ما را اسیمیله (Assimilé) می‌نامند، یعنی آدم‌هایی که ادای ما را درمی‌آورند، آدم‌هایی که خودشان را شبیه ما می‌سازند، یعنی آدم‌هایی که نه خودشان هستند نه ما، یعنی هیچ. وجود بی‌ماهیت قدرت انتخاب ندارد، آزادی اندیشیدن ندارد، جرأت تشخیص در هیچ کاری ندارد و چنین کسی چگونه می‌تواند تمدن بسازد؟ چگونه می‌تواند مستقل از ارزش‌هایی که برای آن قائل می‌شود، ارزش‌هایی بیافریند؟ و چگونه می‌تواند انسان باشد؟ زیرا انسان موجودی است که تشخیص می‌دهد، خودآگاه است، افتخار می‌کند.

 

برگردیم بشریت را بسازیم

می‌گوییم قبل از هر کاری و قبل از این‌که به هر چیزی ایمان بیاوریم، قبل از این‌که هر مکتبی را بپذیریم، باید به خویش برگردیم.

گفتم به خویش برگردیم، نه بدین معنی که گذشته‌گرا باشیم، نه این‌که امل بشویم یا قدیمی بشویم یا خرافه‌پرست شویم، مرتجع بشویم یا به پیش برگردیم، نه این‌که نژادپرست باشیم، نه این‌که به برتری نژاد خودمان تفاخرهای بیهوده کنیم. به خویش برگردیم یعنی خویش را کشف کنیم. به خویش برگردیم معنی آن این نیست که از انسانیت، از این اندام بشری می‌خواهیم برگردیم به حالت ارتجاعی قبیله‌ای محصور در قالب بومی خودمان، نه! به قول سارتر، پانصد میلیون انسان و یک میلیارد و پانصد میلیون بومی[8] [در دنیا وجود دارند].

کی می‌تواند بشریت تحقق پیدا کند؟ بشریت وقتی تحقق پیدا می‌کند که این یک میلیارد و پانصد میلیون نفر که ظرف‌های رام و بلندگوهای آن پانصد میلیون نفرند به مرحله‌ی آن پانصد میلیون نفری که خود را انسان می‌دانند و این یک میلیارد و پانصد میلیون نفر را بومی و آدم دست دوم، [برسند و] انسان بشوند. چه جوری انسان می‌شود؟ وقتی که خودآگاهی بشری پیدا کند، وقتی که با سرچشمه‌های گذشته‌ی تجربه‌شده که انسان می‌ساخت و انسان خوب می‌ساخت متصل بشود.

تاریخ که می‌گوییم نه این‌که اجساد مردگان را باز نبش کنیم. تاریخ که می‌گوییم یعنی چشم‌هایمان را به سرچشمه‌های اساسی که ماهیت انسانی‌مان و فرهنگ ما و مبنای اخلاقی و بشری‌مان از آن‌جا می‌جوشد، بدوزیم. نمی‌گویم به گذشته برگردیم، [بلکه] گذشته را به زمان حال آوریم و به آن متصل شویم. اگر هم یک سنت خرافی، اگر هم بسیاری از بیماری‌ها و نقص‌ها در تاریخ ما، در جامعه‌ی ما و در آن روح ما با خود ما هست، کی می‌توانیم آن نقص را رفع کنیم؟ وقتی که باز خود را بشناسیم و به خود بازگردیم یعنی این‌که خود را به نام موجود انسانی کشف کنیم، یعنی آن‌چه که ماهیت و صفت اصیل ما را می‌ساخت آن‌ها را حس کنیم، یعنی فرهنگی را که حلول‌دهنده‌ی روح بشری بود و ما را انسان سازنده‌ی مبتکر و تولیدکننده‌ی معنوی و مادی می‌ساخت، آن‌ها را در خود داشته باشیم، تا در برابر آن پانصد میلیون دست خالی نباشیم. زیرا وقتی کسی که دستش خالی است با کسی دیگر که دستش پر است متحد شود این اتحاد شومی است به ضرر آن کسی که دستش خالی است. ما وقتی می‌توانیم با آن پانصد میلیون نفر بشریت را بسازیم که به خود برگردیم، خویش را ترک نکنیم، اصالت پیدا کنیم و شخصیت انسانی نیرومند و قوی خود را حس کنیم و به خود ایمان داشته باشیم. و آگاهی یعنی حق انتخاب و قدرت و تشخیص و استعداد خلق و آن‌وقت برگردیم و با آن‌ها بشریت را بسازیم. والسلام.

[1]– کاسترو انقلابی بزرگ آمریکای لاتین با این‌که مارکسیسم را به عنوان مبنای فکری و انقلابی خود اعلام کرد، رسماً گفت: «من آن را بدون تجدید نظر (رویزیون Revision) نمی‌توانم بفهمم». رویزیونیسم به همان اندازه که در لحن دولت‌های سوسیالیست یک دشنام رسمی است، در فکر روشنفکران سوسیالیست یک ضرورت واقعی است.

[2]– مسأله‌ی الیناسیون و دز‌الیناسیون را سال اول تدریسم (1345) به نام «الیناسیون عرفانی و دیالکتیک مذهبی شرق» و سال بعد «الیناسیون فلسفی، جامعه‌شناسی (هگل و مارکس…)» و سال بعد «الیناسیون انسان در جامعه‌ی سرمایه- کار- ماشین» و بالاخره امسال «الیناسیون فرهنگی» در تاریخ و در رابطه‌ی شرق و غرب و بالاخص جامعه‌ی اسلامی امروز و «بازگشت به خویش» و خودآگاهی فرهنگی- تاریخی ما به عنوان تنها راه دزالیناسیون و شفا و رستگاری خویش طرح کرده‌ام که مطالعه‌ی آن متمم علمی و عمیق این مبحث است.

[3]– نگاه کنید به انتقادات نیچه به سیانتیسم جدید و حملات اشپنگلر به راسیونالیسم امروز که چگونه مکتب‌ها و برنامه‌های تدوین‌شده بر اساس مبانی علم‌پرستی و اصول ذهنی عقلی و استدلال‌های خالص منطقی با واقعیت‌های عینی و طبیعی موجود در متن طبیعت و ملت و تاریخ و اجتماع بیگانه می‌افتند و فاجعه و خرابی‌های فاحش به بار می‌آورند (ر.ک. درس‌های من در تاریخ تمدن و تاریخ جهانی راجع به اشپنگلر و سیانتیسم در درس‌های مختلف).

[4]– این اصطلاح را مسلماً هیچ انسانی قبول ندارد. جامعه‌هایی را می‌توانیم نیمه‌وحشی بگوییم که فاقد فرهنگ و تمدن و مذهب پیشرفته بوده‌اند، وارد مرحله‌ی تمدن نشده‌اند و هنوز به مرحله‌ی خط نرسیده‌اند، یعنی هنوز وارد تاریخ نشده‌اند. اما این‌که فاقد فرهنگ بودند، مسأله‌ای قابل‌تأمل است ولی به هر حال اگر فرهنگی هم داشتند و اگر هم در گذشته معنویتی داشته‌اند، اندک و ضعیف بوده است و به نسبت جامعه‌های تاریخی در مرحله‌ی بسیار ابتدایی قرار داشته‌اند.

[5]– شخصیت به همان معنای علمی قضیه یعنی مجموعه‌ی خصوصیاتی که یک انسان را سرمایه‌دار می‌کند و از نظر ماهیت انسانی به هر شکلی که معتقد باشد، شناخت خودش ملاک است یعنی کسی که معتقد است که یک گذشته، یک حال و یک ره‌توشه و اندوخته و صفات و فضایل و زیبایی‌های فراوان دارد ولو هم به‌دروغ، ولو هم دارای هیچ‌یک از این‌ها نباشد.

[6]– وقتی «ما» می‌گوییم یک اصطلاح جامعه‌شناسی است. «ما» مجموعه‌ای از خصوصیات، پیوندها، روابط، اندوخته‌ها، معنویات، فضایل و خصایصی است که میان ما و میان مجموعه‌ای از افراد مشترک وجود دارد. این اجتماع، «ما» را می‌سازد. این اجتماع چه چیز است که «ما»، ما مسلمان‌ها، ما شرقی‌ها، ما ایرانی‌ها را می‌سازد؟ مجموعه‌ی همه‌ی خصوصیات انسانی که من را می‌سازد.

[7]– چنین گذشته‌ای و چنین معنویتی، چنین ادبیاتی و چنین فرهنگی را برای ما وضع کردند.

[8]– جمعیت جهان این‌طور تقسیم می‌شوند: آن پانصد میلیون می‌اندیشند و انتخاب می‌کنند و [این] یک میلیارد و پانصد میلیون [باید] فقط و فقط ظرف‌های خالی باشند که آن پانصد میلیون هرچه که خواسته باشند و از هر چیز که بخواهند پرشان بکنند.

 

* اين سخنراني به تاريخ ۱۳۴۸/۹/۲۳ در روز افتتاح انجمن كتاب دانشجويان دانشكده‌ی ادبيات مشهد ايراد شده است. چند صفحه از متن پياده‌ی شده آن توسط دكتر مورد بازبيني قرار گرفته و در نتيجه اضافاتی در آن صورت پذيرفته است.



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : آوریل 29, 2019 1046 بازدید       [facebook]