Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


فراتر از یک زندگی | ناصر فکوهی (روزنامه اعتماد ـ ۴ اسفند ۱۳۹۷)

فراتر از یک زندگی

ناصر فكوهی

منبع: روزنامه اعتماد

تاریخ: ۴ اسفند ۱۳۹۷

 

من آن ماهم كه اندر لامكانم/ مجو بيرون مرا در عين جانم

تو را هر كس به سوي خويش خواند/ تو را من جز به سوي تو نخوانم

پوران را هر كس به گونه‌اي مي‌خواهد، پوران را هر كس در لباسي و در جامه و رنگ و پيرايه‌اي مي‌بيند.

مادري كه هر كدام از فرزندانش، هر كدام از دوستدارانش، او را براي خود مي‌خواهند. و او در تناقضي روحي و هميشگي براي آن است كه به همه آنها ثابت كند، هيچ كدام را بيشتر از ديگري دوست ندارد، و كه: هر كدام را به گونه‌اي خاص خود، دوست دارد.

اما بياييم، منصف باشيم و پوران را براي خودش بخواهيم: براي آن دخترك دانش‌آموزي كه بايد در شهر و زمانه‌اي سنتي چيزي بيشتر از زن بودن، چيزي بيشتر از همسر ماندن؛ چيزي بيشتر از مادر شدن مي‌خواست. براي خواهري كه برادرش را كشتند و با غمش ساخت و نگاهش را به آينده دوخت. براي آن دختري كه 60 سال پيش، وقتي هنوز دانشگاهي در مشهد نبود، تنها، براي تحصيل به تهران آمد تا به دانشگاه راه يابد. براي دختر عاشقي كه هنوز عشق را تازه تجربه كرده بود كه گرفتار امواج سياست شد و بند و زندان و دربدري. براي مادري كه كودكي در آغوش داشت و كودكاني در آن سوي جهان و همسري گرفتار و آينده‌اي نامعلوم و سايه‌هايي تيره در تعقيب و ترس‌هايي بزرگ بر دل و شهامتي عميق در جان و لبخندي شيرين بر لبانش. براي همسري كه زيباترين ِ چيزها عشق را و مادري را و ادبيات را و حافظ و شادي و شوخ ‌طبعي را و هواي تازه و طبيعت و سادگي سنگ‌ها و آب‌ها و سبزي چمن‌ها و شهري چون پاريس را همه و همه را دوست داشت، همه و همه را در مُشت داشت اما همه آنها همچون شن‌هايي روان و لغزان و بي‌وفا بر آن بودند يك به يك و در كمترين زمان از ميان انگشتانش بگريزند. زن جوان انگشتانش را بر هم مي‌فشرد، مُشتش را محكم مي‌گرفت، آنقدر محكم كه به خون مي‌افتاد، مي‌خواست هر چه مي‌تواند را در دستانش نگاه دارد. هر چه ممكن بود را. يك زن و جهاني از زن‌ستيزي، يك معلم و دنيايي از محروميت، يك مادر و 4 فرزند تشنه محبت؛ يك زن و انبوهي از نگاه‌ها، پرسش‌ها، ترديدها و انتظارها. زني كه مي‌خواست وجودش را وقف ادبيات، خواندن و نوشتن كند اما چاره‌اي جز آن نداشت كه به وظيفه سنگين اخلاقي‌اش تن در دهد، با سنگ‌ها و آب‌ها و ابرها و طبيعت وداع كند و تنها بر شن‌هاي سوزناك بيابان ِ سياست قدم بگذارد و تمام وجودش را سپر بلاي ِ فرزنداني كند كه تنها يادگار ِ آرزوهاي رنگين عشقي قرباني شده بودند. پوران هر روز زندگي‌اش را فدا مي‌كرد و حتي براي فرزنداني به جز فرزندان خودش.

من… يكي از آن فرزندانم. من كه امروز خود مردي در آستان كهنسالي‌ام اما هنوز در خاطره و ياد روزگاراني كه گاه به گاه در خانه‌اي كوچك در بهشت در خانه پوران مي‌زيستم: با مادري كه خواسته بود بيشتر از خودش به او فكر كند و بيشتر از خودش براي آينده او، دغدغه داشته باشد. پوران، مهربان بود. پوران به حرف كودك جوان گوش مي‌داد و در زمانه‌اي كه گوش شنوايي براي هيچ حرفي نبود و هيچ‌كس حتي سخن بزرگسالان را جدي نمي‌گرفت، پوران بود كه مي‌نشست، گوش مي‌داد، مثل كودكان سوال مي‌پرسيد، آرام بود و لبخند مي‌زد و تشويقت مي‌كرد كه جهان را ناديده بگيري و تا انتهاي آرزوهايت بروي، كه بنويسي. 50 سال پيش بود. 50 سال پيش؟ نه، همين ديروز بود. سال‌ها گذشت و پوران همچنان خودش بود. هميشه دغدغه داشت. هميشه مي‌خواست به فكر همه‌كس و همه‌ چيز باشد. هميشه تصور مي‌كرد كه بايد فكري براي هر مشكلي وجود دارد بكند و راهي پيش پاي هر كسي بگذارد. سال‌ها گذشت. به ميانسالي رسيدم. هميشه پوران را مي‌ديدم. هميشه با هم صحبت مي‌كرديم. مثل دوران كودكي‌ام، در سي، چهل، پنجاه و شصت سالگي‌ام باز هم خاطراتي از سال‌هاي نخست زندگي‌ام را برايم تعريف مي‌كرد كه من هيچ يك را به ياد نداشتم اما او گويي با تكرار آنها، جواني‌اش را باز مي‌يافت. و باز مثل همان دوران كودكي‌ام با جديت از من مي‌خواست كمكش كنم، درباره اين و آن مساله به او مشورت بدهم. اما مي‌دانستم نيازي به اين مشورت‌ها ندارد و سوال پرسيدن و مشورت خواستن براي او راهي براي ابراز احساس‌ها و همبستگي و ارتباط صميمي بود. در پرسش‌هايش درباره همه‌ چيز چنان مرا و همه را، جدي مي‌گرفت كه خود من، يا آن ديگران هم آنقدر خودشان را جدي نمي‌گرفتند و از آن بالاتر، ديگران را صدا مي‌كرد و پاسخ‌هاي من را برايشان تكرار مي‌كرد. گاه شك مي‌كردم كه شايد واقعا پوران چيزي در من مي‌بيند كه خودم متوجه نشده‌ام. اما آن چيز جز اشتياق خودش نبود. جز عشق خودش به پرسش‌گري و به هيجان آمدن از هر چيزي كه شكل و شمايلي از پاسخ داشت. پوران هميشه و همچنان به آينده مي‌انديشيد و اينكه بايد كاري كرد و جهان را در آغوش كشيد: كه بايد خواند و خواند و خواند و نوشت و نوشت و نوشت. او بود كه از من با وجود خودم شايد يك مترجم و يك نويسنده ساخت، با اصرار و درگيري با اين و آن ناشر و با تشويق و مبالغه‌هايي عجيب درباره جواني كه برايش همان پسرك دوردستي بود كه به خانه‌اش مي‌آمد تا در امواج محبت زنانه او و لبخند‌هاي شادمانه و اميدوار‌كننده‌اش غرق شود.

همان كودكي كه هيچ چيز نمي‌خواست جز آنكه كنارش باشد و خنده‌ها و شوخي‌‌ها و نصيحت‌ها و سرزنش‌ها و غُزدن‌هاي مهربانه‌اش را بشنود؛ همين كه براي كسي مهم باشد و جديش بگيرند، همين كه با او مثل يك انسان رفتار كنند، انساني كه هر چند كوچك است اما عقل دارد و احساس و ادراك و منطق و استدلال‌ها و عشق‌هاي خودش را. پوران هميشه بود تا براي آن پسرك و بي‌شك براي پسرك‌ها و دخترك‌هاي بسيار ديگر آينده‌اي متصّور شود، آن را در عالم خيال بسازد و همان‌ جا تحويلشان دهد: با او مي‌توانستي در همان كودكي خود را در قالب نويسنده و معلم و استاد و دانشمندي در آينده تصور كني. تنها با او.

بعدها وقتي معلم شدم، همين احساس و آرزو را براي بسياري از دانشجويانم داشتم اما نه آن سخاوتمندي و فروتني و از خود گذشتگي و نه هرگز آن مهرباني را. هرگز. به آينده ديگران، بسيار مي‌انديشيدم و تمام تلاشم را مي‌كردم كه مانع ‌شوم تا استعدادها و جواني‌ها بر باد روند اما اگر بگويم بيشتر از خودم، دغدغه ديگران را داشتم، سخن گزافي بيشتر نيست. همين بود كه تنها نزد پوران مي‌يافتي آن‌ هم با وسواسي كه گاه همه فرزندانش و همه دوستدارانش را نگران مي‌كرد. زندگي پوران فراتر از يك زندگي، مصداق همان طبيعتي بود كه اسپينوزا از آن نام مي‌برد، «دييوس سيوه ناتورا»(deus sive natura): خدايي به گستردگي تمام عالم هستي‌؛ خدايي كه همه جا و در همه زمان‌ها حاضر است و تمام ذرات عالم را با يكديگر هماهنگ مي‌كند، خدايي كه هم طبيعت است و هم آفريننده طبيعت و روحش هر بار، ذراتي را به گرد هم مي‌آورد تا موجوديتي بسازد و هر بار ذرات از هم مي‌پراكنند تا باز گرد بيايند و به موجوديتي ديگر دامن زنند. حركت زندگي پوران فراتر از يك زندگي‌، همان فرايندي است كه اسپينوزا آن را حركت از بردگي به آزادي مي‌داند و بر اساس ميزان تاثيرهايي كه هر كس از ديگران مي‌گيرد و بر ديگران مي‌گذارد بر اساس ميزان رابطه‌اي كه انسان مي‌تواند با خداوند داشته باشد با خداوند همه عالم هستي، همه طبيعت سنجيده مي‌شود. و با اين نگاه بي‌‌شك پوران، راه رسيدن به آزادي را با تواني خارج از تصوّر پيموده بود. با سادگي؛ آن دخترك پرشور شايد هميشه از تريبون‌ها و افتخارات و قهرمان شدن بيزار بود و دوست داشت كنار كودكان همه عالم بماند، سرش را به ديواري تكيه دهد و آرام از خوشبختي يا از حسرت گريه كند اما چاره‌اي نداشت كه بر تمام تريبون‌هاي عالم ظاهر و حاضر شود و در بياباني خشك و بي‌حاصل و پر مدعا و سترون و آكنده از آنها كه هرگز نمي‌داني چه مي‌خواهند و براي چه آن را مي‌خواهند، دنيايي به نام سياست براي سياست، قدرت براي قدرت، قدم بگذارد.

سال‌هاي آخر، جهان سياسي، اذهان ما را از يكديگر دور كرده بود. اما كافي بود تا موجوديت‌هاي فيزيكي‌مان باز در كنار هم قرار بگيرند تا دوباره خاطرات بي‌پايان روزهاي خوش، تصاوير گذشته‌هاي آفتابي، شادي‌ها، خنده‌ها، طعنه ‌زدن‌ها و سر به سر گذاشتن‌ها، دوباره زنده شوند. براي من اين شوخ‌طبعي‌ها، اين نگاه خارج از تكبُر و آكنده از يك سادگي كودكانه به جهان و گفتارهاي گاه پرطمطراق پوران درباره ديگران، بيشتر از آنكه از خود بگويد، هميشه جذابيت داشتند و بي‌شك حسرت‌آور بودند: اينكه مي‌ديدم، پيري و درد و بيماري و رنج‌هايش و دغدغه‌ها كه جزيي از وجودش شده‌اند و رفته‌رفته او را از درون مي‌خورند. اين فرآيند دردناك مرگ آرام، در هر لحظه‌اش براي كودكي سال‌هاي دوري كه در من زنده مي‌شد، تحمل‌ناپذير بود. دوست داشتم معجزه‌اي مي‌شد و همه به آن خانه كوچك با زيرزمين حيرت‌آور و آشفته‌اش با حياطي كه بي‌دغدغه مي‌توانستيم به هواي آب دادن به گل‌ها در آن آب‌بازي كنيم، با آشپزخانه‌اي كه هميشه چيزي براي خوردن در جايي از آن پيدا مي‌شد و حتي اگر نمي‌خواستي چيزي بخوري، پيش از آنكه حرفي بزني غذايي برايت گرم مي‌شد، بشقابي چيده و حتي لقمه‌اي برايت گرفته مي‌شد، بازگرديم. خانه برايم بهشتي دوردست بود، جايي كه بدترين خاطرات به شيرين‌ترين آنها تبديل مي‌شد: روزي كه وقتي مي‌خواستم با سربلندي لوستر بزرگ كريستالي را آويزان كنم و مردانگي خود را در آن خانه كمتر مردانه به اثبات برسانم، با سرافكندگي آن را شكستم، و پوران هر ‌چند غُرغُر كرد اما براي آنكه احساس گناه و ناسپاسي كه وجودم را فراگرفته بود از ميان ببرد، مرا در آغوش گرفت و احساسش را در اينكه من، برايش بسيار مهم‌تر از آن لوستر لعنتي هستم به من منتقل كرد، خاطره‌اي بي‌مانند را برايم مي‌سازد. براي ما در آن سال‌هاي دور كه در آغوش كشيده شدن و محبت ديدن، تجربه‎‌هايي نادر براي كودكان به حساب مي‌آمد، اين يك معجزه بود و وقتي با دست و پا چلفتگي همراه هم، لوستر شكسته را سرهم‌بندي كرديم رو به من كرد و گفت: ببين از اولش هم بهتر شد… از اولش بهتر نشده بود… و آن لوستر با همان كريستال‌هاي نيمه شكسته و قيافه قناس و كج و‌معوجش تا به آخر آنجا بود و نمادي از عشق و محبت پوران كه تا ابد در ذهن من حك شده، باقي خواهد ماند. هر‌ چه در پيري پيش مي‌رفت و پيش مي‌رفتم، هر بار از آن محله رد مي‌شدم با خود مي‌گفتم آيا مي‌توان انتظار معجزه‌اي را داشت كه به آن خانه بازگرديم. دلم مي‌خواست با آسودگي و عشقي كه تنها مي‌توان با ورود به خانه خود داشت، با اطميناني كه از وجود آغوشي باز براي پذيرا شدنت مي‌توانستي داشته باشي، با خنده‌ها و شوخي‌ها و خوش‌خلقي‌ها، باز درون آن حياط كوچك مي‌رفتم، به آن آشپزخانه و به حياط خلوت ِغريبش بازمي‌گشتم و با بي‌بي ِ سوييزي همزبان مي‌شدم كه نصف حرف‌هايش را نمي‌فهميدم اما به گمانم فرزانگي يك فيلسوف شرقي و كشف ناشده را داشت و حتي باز به آن روزهاي اندوهناك تعقيب و گريز «دكتر» و تنهايي پوران و فرزندانش، در آن خانه كوچك كه كوهي از درد و سوءتفاهم‌ها و خشمي بر او روا شده بود، با بچه‌هاي كوچكي كه فشار را درك مي‌كردند اما دليلش را نه و من كه به سني رسيده بودم كه دليلش را هم درك مي‌كردم اما جز با نگاه نوجواني كه مي‌خواست كاري بكند اما كاري از دستش برنمي‌آمد، نمي‌توانستم دخالتي در ماجراها داشته باشم. حتي آن روزهاي سياه، امروز برايم خاطره‌برانگيز هستند. مي‌خواستم همه اين روزها تكرار شوند. مي‌خواستم به كالبدهاي ديروزمان برگرديم و باز خود را به آزمون بگذاريم. آزموني كه پوران بي‌شك از آن سربلند بيرون مي‌آمد. آيا معجزه‌اي ممكن بود؟ بي‌ترديد، هيچ معجزه‌اي ممكن نبود. معجزه‌ها، جز در همان كتاب‌هاي افسانه‌اي ِكودكانه، كه مادرهاي مهربان براي فرزندانشان مي‌خوانند تا هم خودشان و هم آنها، جهان بدي‌ها را فراموش كنند، وجود نداشتند اما پوران حاضر نبود كتاب را بر زمين بگذارد. عينكش را بر چشمش صاف مي‌كرد و با صداي خسته باز هم آن را مي‌خواند. شايد باور داشت اگر صدها و هزاران بار اين كتاب را بخواند، معجزه‌ها سرانجام روزي به تحقق خواهند رسيد و آدم‌هاي خوب بر آدم‌هاي بد، پيروز.

اما اگر پوران در فراتر از يك زندگي مي‌زيست، زندگي در خود ِ زندگي جريان داشت: برخلاف داستان‌هاي خوبي كه براي بچه‌هاي خوب نوشته مي‌شدند و مادران مهربان براي تغيير جهان هرروز و هر شب برايشان مي‌خواندند، داستان‌هاي بد براي بچه‌هاي بد در جهان واقعي ادامه مي‌يافتند و مي‌يابند. امروز پوران ما را ترك مي‌كند تا در تمام ذرات عالم در همان طبيعت ِخداي گونه اسپينوزايي هزاران بار، ميليون‌ها بار ِ ديگر شكل بگيرد، تا در همه گل‌هاي جهان، تا در لبخند تمام مادران، تا خواب بي‌دغدغه همه نوزادان، تا در دغدغه و عشق و زيبايي همه زنان، تا در شكوه همه چشم‌اندازها، بار ديگر از امروز تا ابديت، دوباره جان بگيرد و باز به ذرات بي‌نهايت به ذره خدا تبديل شود.

پس بياييم اشك‌هايمان را از دل‌هايمان دريغ نكنيم؛ و خنده‌ها و شادماني‌هايمان را از روح‌هايمان؛ و با شعري ديگر از مولانا به بدرقه‌ اين مسافر ابدي طبيعت برويم و اميدوار باشيم كه در تمام زندگي‌هاي ديگرش، فراتر از تنها يك زندگي كه ما مي‌شناختيم با همين زيبايي تكرار شود.

گر جان عاشق دم زند آتش در اين عالم زند

وين عالم بي‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

بشكافد آن دم آسمان ني كون ماند ني مكان

شوري درافتد در جهان، وين سور بر ماتم زند

خورشيد افتد در كمي از نور جان آدمي

كم پرس از نامحرمان آنجا كه محرم كم زند

ني درد ماند ني دوا ني خصم ماند ني گُوا

ني ناي ماند ني نوا ني چنگ زير و بم زند

حق آتشي افروخته تا هر چه ناحق سوخته

آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

۲ اسفند ۱۳۹۷

 



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : آوریل 8, 2019 985 بازدید       [facebook]