۱۶ آذر به روایت یک شاهد عینی (۱۳۹۶)
۱۶آذر
به روایت یک شاهد عینی
دکتر غلامرضا شریعت رضوی (برادر بزرگ آذر شریعت رضوی)
در آذر سال 1332، من در سال چهارم پزشکی، برادر بزرگم (علیمحمد) در سال دوم زبان فرانسه و آذر هم در سال دوم دانشکده فنی درس میخواندیم و ساکن تهران بودیم. روز 16 آذر مثل همیشه پس از صرف صبحانه هر سه برادر دانشجو آماده رفتن به دانشکده شدیم. آذر مثل هر روز صبحها زودتر از ما از خانه بیرون میرفت و برخلاف ما که این مسیر را با اتوبوس خط 18 آن هم با بلیط یک ریالی میرفتیم، او مسیر خانه تا دانشکده فنی را که درضلع غربی دانشگاه تهران خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) واقع شده بود پیاده طی میکرد. بعد از او من و برادر بزرگم به طرف بیمارستان پهلوی (امام) که در بخش داخلی ان کارورزی میکردم و دانشکده ادبیات که در میدان بهارستان بود راه افتادیم. حدود ساعت ۵ر ۱۰ به بیمارستان خبر رسید که دانشگاه تهران شلوغ شده و سربازان گارد جاویدان وارد دانشکده فنی شدهاند و چند دانشجو را از سر کلاس دستگیر کردهاند که در این وضعیت کلاسهای درس به هم خورده و با زدن زنگ دانشکده، دانشجویان از سر کلاسها بیرون ریخته و به تظاهرات پرداختهاند که کار به درگیری با سربازان کشیده و در اثر تیراندازی، عدهای از دانشجویان زخمی و حتی چند نفر کشته شده اند!
با انتشار این خبر انترنها و آسیستانهای بخشهای مختلف بیمارستان که تعداد زیادی بودیم به طرف دانشگاه رفتیم که با درهای بسته دانشگاه رو به رو شدیم. سربازان شاهی محوطه دانشگاه را محاصره و از ایستادن عابران در پشت میلهها جلوگیری میکردند ولی در داخل دانشگاه به علت اعلام تعطیل دانشگاه به مدت ۱۵ روز، کلاسها تعطیل شد و دانشجویان و استادان و کارمندان دسته دسته دور هم جمع شده مشغول بحث وگفتگو بودند و توجهی به اخطار سربازان حکومت نظامی که در صدد خروج آنان از صحن دانشگاه و جلوگیری از تظاهرات و ریختن دسته جمعی آنان به خیابانها بودند نمیکردند. البته از اول آذر ماه دانشگاه تهران در محاصره سربازان گارد جاویدان بود و درهای ورودی دانشگاه را آنها کنترل میکردند و دانشجویان و استادان و کادر کارمندی دانشگاه را فقط با ارائه کارت مربوط به داخل راه میدادند.
روزنامهها نوشته بودند که قرار است برای ۱۸ آذر نیکسون معاون وقت رئیس جمهور امریکا به ایران بیاید و به مناسبت کارگردانی قیام ۲۸ مرداد از دست شاه در دانشکده حقوق دکترای افتخاری بگیرد و ضمناً همزمان سفارت انگلیس هم که بعد از ملی شدن صنعت نفت در زمان مصدق بسته شده بود بازگشایی شود و آقای رایت سفیرکبیر انگلیس هم وارد تهران شود. این امر باعث اعتراض آزادیخواهان و مخالفان دولت کودتای زاهدی بود و چون در آن زمان مرکز تظاهرات ضد دولتی دانشگاه تهران بود، فرماندار نظامی وقت تیمسار بختیار دستور محاصره دانشگاه را داده بود.
من بلاتکلیف و مضطرب و نگران دنبال کسی میگشتم که از آذر خبری داشته باشد که ناگهان در میان جمعیت چشمم به قیافه مضطرب دکتر سید جمال گوشه، دوست و همکلاسم افتاد که گویا او هم دنبال من میگشت. به طرفش دویدم و او را در آغوش کشیدم و گفتم: سیدجمال! از برادر من خبر نداری؟ گفت: نه! ولی میگویند مجروحان حادثه را به بیمارستان شماره 2 ارتش بردهاند اگر مایلی برای اینکه خیالت راحت شود، سری به بیمارستان بزنیم و چون وسسیله برای رفتن نداشتم، پیاده به طرف بیمارستان رفتیم که ظهر شد. در بیمارستان، دکتر گوشه – که آن وقتها با آن اندام رشیدش قهرمان زیبایی اندام دانشگاه بود- خودش را به رفقا و آسیستانهای ارتشی بیمارستان رساند و از آنها شنیده بود که آذر هم جزو شهداست! برگشت و به روی من نیاورد. گفت: “اسم شهدا را نمیدهند ولی میگویند سه نفر از آنهایی که کشته شدهاند را به مسگر آباد برده اند. خوب است سری هم به گورستان بزنیم شاید از آنجا بتوانیم از جریان آگاه شویم. ”
با وجودی که قبلا بر من معلوم شده بود که آذر کشته شده چون چاره دیگری نداشتیم، گفتم برویم و در آذر ماه که روزها کوتاه است با چند خط اتوبوس و مینی بوس به قبرستان رسیدیم. شب بود و در گورستان بسته. در آنجا دو سرباز مسلح جلوی در ایستاده بودند و مانع ورود افراد میشدند. دکتر گوشه نمیدانم چگونه و به چه زبان اسم سه شهید را از دهان سربازان بیرون کشید. نمیدانم فقط یادم هست که وقتی نام مهدی شریعت رضوی را بردند، شیون و فریاد من و دکتر گوشه سکوت شبانه گورستان را شکافت. هرچه التماس کردیم که جسد او را ببینیم به ما اجازه ندادند! افسرده و نا امید و پریشان به همراه دوست با وفا و فداکارم دکتر گوشه به طرف خانه راه افتادیم و حدود ساعت ده به خانه رسیدم که دیدم برادر بزرگم علی محمد که از مرگ آذر باخبر شده با لباس، کف اتاق آذر افتاده است و شیون میکند و وقتی مرا دید در آغوش هم افتادیم و اشک و آهمان مخلوط شد و دکتر گوشه عزیز، به زحمت ما را آرام میکرد و نامادریام هم با التماس و زاری از ما سه جوان خواست که قدری آب و نان بخوریم و جانی بگیریم.
دو برادر ماتم گرفته بودیم چگونه خبر را به پدر و مادر در مشهد برسانیم. دکتر گوشه گفت: “رضا جان! مادرم در خانه تنها و منتظر است و حتما تا حالا از جریان خبردار شده و نگران است. اجازه بده من بروم و فردا صبح اول وقت برگردم. “آقاجمال این مرد بزرگوار و با کمال رفت و ما ماتم زده تا صبح نخوابیدیم. از اول وقت روز بعد فامیل و دوستان به سراغ ما آمدند و از جمله دوستان با وفایم احسان و محمد و دکتر گوشه و جواد به کمک من آمدند و در این وقت سر و کله مهرداد آموزگار، پسر عموی عزیزم که روز قبل مشهد بود و با شنیدن خبر با هواپیما خود را به من رسانده بود، پیدا شد و اداره کارها را به دست گرفت.
اول با ماشین احسان و همه بچهها برای تحویل گرفتن جسد آذر با برداشتن شناسنامه و مدارک مربوط او به طرف گورستان مسگر آباد رفتیم که آنجا میگفتند با دستور فرمانده نظامی، دیشب سه شهید را به خاک سپردهاند و اجازه نشان دادن قبر آنها را نداریم. آنان گفتند اگر کاری دارید به دفتر فرمانداری نظامی مراجعه کنید. ما ساعتی را در گورستان ماندیم و در بین گورها دنبال قبر گمشدگان خود که به دست جلادان شاهی شهید شده بودند میگشتیم. ناچار دوستان، من را به خانه بردند تا از فامیل و دوستان برادر بزرگ، خودم و آذر که برای همدردی به خانه آمده بودند پذیرایی کنم. تا به خانه برسیم ظهر شد و همه فامیل و دوستان منتظر ما بودند و ضمن اینکه میخواستند برادرم و مرا آرام کنند خودشان زارزار گریه میکردند؛ خاصه دوستان همکلاس و نزدیک آذر! ازیکی از آنها که قبلا میشناختمش سوال کردم که چگونه این اتفاق افتاد. او گفت: “دیروز صبح، من و آذر با هم به دانشگاه رسیدیم و دیدیم برای اولین بار سربازان وارد محوطه دانشگاه شدهاند و در اطراف دانشکدهها پاس میدهند و برای ورود به دانشگاه سختگیری بیشتری میکنند.
علت را پرسیدیدم، کسی چیزی نمیدانست. زنگ خورد و ما به کلاسمان رفتیم. وسط زنگ دوم حدود ساعت ۱۰ صبح، زنگ نابهنگام دانشکده بلند شد و ما هم مثل همه همکلاسیها بیرون ریختیم و با خبر شدیم که در کلاس دوم “راه و ساختمان” در حالی که مهندسی شمس ملک آرا مشغول تدریس بودهاند ناگهان در کلاس باز میشود و دو سرباز مسلح و افسر فرمانده شان وارد کلاس میشوند و به طرف پنجره کلاس میروند و دو دانشجو را که در کنار پنجره نشسته بودند نشان داده به فرمانده شان میگویند دو نفری که برای ما شکلک درآورده ما را مسخره کردند، همین دو نفر بودند. فرمانده دستور دستگیری آنها را میدهد.
استاد آقای مهندس شمس از فرمانده سربازان محترمانه میخواهد که حرمت کلاس را نگه دارند و مهلت بدهند تا کلاس تمام شود و زنگ بخورد بعد هر کار میخواهد بکنند. فرمانده به تذکر استاد گوش نمیدهد و دانشجویان راکشان کشان به خارح از کلاس میبرند و مهندس شمسی جریان را به گوش رئیس دانشکده میرساند که ایشان هم به عنوان اعتراض به این عمل، دستور میدهد زنگ دانشکده را بزنند.
یکی از دانشجویان کلاس روی میز میرود و با دادن شعار مرگ بر حکومت نظامی فریاد میزند: در خفقان حاکم بر دانشگاه و در زیر چکمههای سربازان مسلح که نمیتوان درس خواند و سپس کتابهایش را به اطراف پرت کرده و به طرف در کلاس میرود و سایر دانشجویان همزمان با خوردن زنگ، کلاس راترک کرده در کریدور مرکزی دانشکده شروع به تظاهرات کرده با دادن شعارهای “مرگ بر حکومت نظامی، مرگ بر شاه، مرگ بر زاهدی دیکتاتور و درود بر مصدق، ” آزادی دوستان دستگیر شده شان را میخواستند. محوطه دانشکده هم که پر از سربازان تفنگ به دست بود. فرمانده نظامیان با بلندگو به دانشجویانِ معترض، دستور خروج از دانشکده را داد ولی دانشجویان به دستور او اعتنایی نکرده “شعار مرگ بر شاه، مرگ بر شاه” را ادامه دادند.
فرمانده با بلندگو دانشجویان را تهدید به تیراندازی کرد ولی کسی باور نمیکرد که در دانشگاه بر روی دانشجویان، آن هم در محوطه و سالن دانشکده و در محیط سربسته، تیراندازی کنند ولی گویا فرمانده قبلا دستور تیراندازی داشت و ناگاه صدای شلیک گلولهها با فریادهای” مرگ بر شاه” دانشجویان مخلوط شد و به گفته دکتر عابدی معاون دانشکده فنی، ۶۸ تیر هوایی و زمینی به میان دانشجویان شلیک شد. اجتماع دانشجویان در اثر حمله ناگهانی سربازان به هم خورد و آنها که سالم بودند کمک کردند که رفقای مجروح و تیرخورده خود را که قادر به حرکت بودند از صحنه خارج کنندکه به چنگ سربازان نیفتد و چند تن از دانشجویان هم با سربازان درگیر شده و یا نقش بر زمین شدند! وآذر یکی از چند نفری بود که پس از اصابت تیر به سینه و شانه اش با سربازی درگیر شد که او هم با نیزه ران راست پای آذر را شکافت و آذر سرنگون شد و باوجود خونریزی شدید، فریاد مرگ بر شاه او آهسته ولی خاموش نشد! در کف سالن خون مجروحان با آب رادیاتورهای سوراخ شده در اثر تیراندازی مخلوط شد و به طرف پلههای زیرزمین راه افتاده و منظره وحشتناکی به وجود آمده بود.
ما با بقیه دوستان که زنده بودیم، فرار کردیم و بعد شنیدیم که جسد مجروحان را سربازان به داخل کامیونی انداخته و به بیمارستان شماره۲ ارتش برده اند. بعد مهندس خلیلی از دکتر سیاسی ریاست دانشگاه و رؤسای دانشکدهها دعوت کرده برای دیدن آثار جرم به دانشکده فنی بیایند و پس از بررسی اوضاع در جلسه مشترکی تصمیم میگیرندکه برای مدت پانزده روز دانشگاه را تعطیل کنند. فرمانده سربازان از آقای دکتر عابدی میخواهد که دستور دهد سالن را تمیز کنند ولی دکتر عابدی معاون دانشکده فنی مقاومت میکند و میگویند تا نماینده دادستان نیاید، آثار جرم را از بین نمیبرد. مأمور فرماندار نظامی برای دستگیری دکتر عابدی به دانشگاه مراجعه میکند که آقای دکتر سیاسی ریاست دانشگاه به اتفاق مهندسی خلیلی رئیس دانشکده با اتومبیل سرویس دانشکده فنی آقای دکتر عابدی را به فرمانداری نظامی دفتر تیمسار بختیار میبرند و او را تحویل میدهند که از انجا دکتر عابدی را به زندان لشکر ۲ زرهی منتقل و مدت ۸ روز او را به جرم عدم همکاری با مأموران حکومت نظامی و زدن زنگ نابهنگام دانشکده و تحریک دانشجویان زندانی میکنند. ”
با شنیدن ماجرای ۱۶ آذر دانشکده فنی از زبان دوست هم کلاس آذر و با آه و ناله و اظهار همدردی و تأسف از اوضاع حاکم بر جامعه، دوستان و اقوام یک به یک منزل ما راترک کردند و به توصیه مهرداد و رفقای دور و برم که مرا یک لحظه تنها نمیگذاشتند، قرار شد من در اولین فرصت برای تسلای پدر و مادرم به نزد انها بروم و آنها کار تحویل گرفتن و انتقال جسد آذر را به امامزاده عبدالله تعقیب کنند. روز 18 آذر من در مشهد در بین خانوادهام بودم. پدر، مادر و خواهران و برادرانم دور من جمع شدند و مرا در آغوش گرفته با ناله و فریاد آذر را از من میخواستند. معلوم شد که همان شب واقعه، ماجرای دانشکده فنی با ذکر و اسامی کشته شدگان در رادیو پاکستان منعکس شده بود و پدر و مادر من هم از قضیه باخبر شده بودند و صدای شیون همه ساکنان خانه به گوش همسایگان میرسید.
از آن شب، خانه ما تبدیل به ماتمکده شد و اقوام، خویشان و بزرگترهای فامیل همان شب و بقیه فردا برای همدردی و آرام کردن پدر و مادرم به خانه ما میآمدند و چون اجازه برگزاری مراسم سوگواری رسمی در مساجد شهر ندادند تا روز هفتم مجالس سوگواری صبح و عصر در خانه ما برگزار شد و چون از طرف استانداری اخطار میکند که سر وصدا میکنیم خانواده ما و همه فامیل گریه کردیم و خون خوردیم و به بانیان ظلم لعنت فرستادیم. دراولین فرصت با نگرانی از تحویل جسد آذر و محل دفن او، خودم را به تهران رساندم و از فرودگاه مستقیماً به امامزاده عبدالله رفتم ولی متأسفانه قدری دیر رسیدم و مهرداد عزیزم با اطلاع از حرکت من از مشهد همان روز پس از سپردن تعهد و تحویل گرفتن جسد آذر از فرمانداری نظامی، او را در کنار قبر دو شهید دیگر دانشگاه در قطعه دوم امامزاده عبدالله به خاک سپرده بود. من بر سر مزار آذر گریه کردم و از خداوند طلب آمرزش روح آن عزیز از دست رفته و گرفتن انتقام خون او از جباران خونخوار را کردم.
پس از ساعتی به همراه مهرداد به طرف خانه رفتیم و مهرداد در طول راه میگفت پس از رفتن من به مشهد، پدر بزرگ نیا، که کارمند دولت بوده جسد پسرش را تحویل گرفته به امامزاده عبدالله در مزاری که به همین منظور خریده بود، دفن میکند. بعد از یکی دو روز، برادران قند چی، جسد برادرشان را تحویل گرفته در کنار مزار بزرگ نیا به خاک میسپارند و مهرداد پس از یکی دو روز دوندگی و با سفارش سرهنگ فرجاد به فرمانداری نظامی نزد آقای سرهنگ مولوی معاون و بختیار مراجعه و از طرف خانواده، جسد آذر را میخواهد و سرهنگ مولوی هم از او میخواهد که مسئولیت انتقال و دفن جسد را به امامزاده عبدالله دور از چشم دانشجویان و ایجاد سر و صدا قبول کند که در این بین سر و کله آقای شعبان بیمخ از اتاق مجاور پیدامی شود و میگوید: جناب سرهنگ نگران نباشید ما خودمان مواظب جریان انتقال جسد هستیم و بدون اینکه کسی متوجه شود، دورادور مواظب حاج آموزگار هستیم و با موافقت فرماندار نظامی روز بعد که شنیدم تو هم به تهران میآیی، جسد آذر را با آمبولانس پزشک قانونی به امامزاده عبدالله منتقل و در یکی از دو قبری که کنار شهدای دانشگاه تهیه کرده بودم به خاک سپردم که تو در آخر کار رسیدی و قبر دوم را برای مادرت خریدم که تا قبل از مرگش بیخبر بود و ۳۵ سال بعد کنار آن دفن شد.
برای روز هفتم شهدا، فرمانده نظامی اجازه برگزاری مراسم را به خانواده شهدا ندادند، فقط از طرف دولت اطلاعیهای دال بر اظهار تأسف از حادثه دانشگاه و تسلیت به خانواده شهدا صادر شد با ذکر این نکته که سربازان شلیک کننده اجازه استفاده از اسلحه را نداشته و سر خود تیراندازی کردهاند و به همین دلیل مؤاخذه شده اند. در صورتی که چند روز بعد، از طرف نهضت مقاومت ملی شب نامهای در شهرپخش شدکه برنامه روز ۱۶ آذر قبلا از طرف دولت طرح شده و به خاطر ایجادترس و رعب در دل گروههای فعال سیاسی و وطن پرستان این مرز و بوم به فرمانده سربازان محافظ دانشگاه، اجازه تیراندازی داده شده و حتی در ان شب نامه درج شده بود که به عاملان کشتار دانشکده فنی درجه و جایزه و امتیازات مربوط به حسن ادای وظیفه داده شده است و عملاً هم با اعطای دکترای افتخاری به نیکسون و باز شدن سفارت انگلیس، دولت برنامه خود را اجرا کرد و آذر و یارانش به خاطر خوش خدمتی شاه نزد روزولت، رئیس جمهور وقت امریکا، پیش پای نیکسون قربانی شدند!
با سفارش مهرداد و برادران قندچی برای چهلم شهدا سنگ قبرها تهیه شد. دور مقبره آنها را نرده کشیدند ولی روی سنگهای قبر اجازه نوشتنِ تعبیر “شهید دانشگاه” را ندادند. خالی گذاشتیم و بعد از انقلاب به سنگها اضافه کردیم. با پیگیری مهراد و برادران قندچی، فرماندار تهران اجازه برگزاری مراسم چهلم خانوادگی و مشروط را در امامزاده عبدالله داد. بدین شرح که 300 کارت ورودی از طرف فرمانداری نظامی تهیه و به نماینده هر خانواده 100 کارت دادند که خود نماینده با قبول برگزاری مراسم آرام از ساعت 2 تا 4، روز چهلم دم در امام زاده ایستاده به افراد آشنا بدهد. مراسم رسمی در سالن خانوادگی بدر در داخل امامزاده برگزار شد. مادران داغدیده چه شیونها که بر سر مزار جوانان ناکام خود که نکردند! دانشجویان مزار شهدا را گلباران کردند.
یاران مبارز و دانشجویان با سه دانشجوی شهید پیمان بستند که راه آنها را ادامه دهند. ولی بازماندگان خانوادههای داغدار50 سال است که هر سال روز 16 آذر بر سر مزار عزیزان خود جمع میشوند و با ریختن اشک حسرت داغ خود را تازه میکنند. آذر در زندگی خصوصی اش آدمی بود خوش مشرب، آرام، قانع، بردبار، مردمی و خاکی. غمش غم مردم بود و از سختی زندگی فقرا و مستمندان که روی دریای نفت میخوابیدند ولی خدا را شاکر بودند و حتی فرهنگ و یا جرأت اعتراض و رساندن صدای فقر و نداری و بیسوادی و بیکاری خود را به جهانیان نداشتند رنج میبرد ومرتب با خودش زمزمه میکرد که: گر چرخ به کام ما نگردد کاری بکنیم تا نگردد! آذر در تمام تظاهرات میهنی، به خصوص تظاهرات مردمی برای ملی شدن صنعت نفت حاضر بود.
یک بار هم در تظاهراتی که مخالفان دولت بعد از 28 مرداد و در کابینه زاهدی در میدان بهارستان، مقابل مجلس برگزار کردند، دستگیر شد و مدت دو ماه در زندان باغشاه اسیر بود. من هر وقت به دیدنش میرفتم میگفت: مبادا پدر و مادر از اسارت من آگاه شوند. من دراینجا غیر از این غمی ندارم و بالاخره آزاد میشوم! آذر وقت آزادش را غالبا در سرکورهها وگودالهای فقیرنشین جنوب شهر میگذراند و به قول خودش به آنها آگاهی میداد. از آذر پس از شهادتش آنچه که فرماندار نظامی تحویل داد، یک دست کت و شلوار و لباسی زیر پاره و خون آلود، یک دفترچه بغلی، کارت دانشجویی و ۶ ریال پول نقد و یک بلیط اتوبوس شرکت واحد بود. دفترچه بغلی آذر که آثار انفجار گلوله که به سینه او خورده و بعد بازو یا چپش را شکافته هنوز باقی است تا تاریخ بداند که بهای آزادی چیست؟
با اطلاع از این روحیه آزاد منشانه و ضداختناق و دیکتاتوری آذر بود که پدرم ازآدامه تحصیل او در تهران و دوری از خانواده دلخور بود و چون شنیده بود فضای سیاسی تهران ودانشگاه آشفته است، همیشه نگران او بود. او نامهای در روزهای آخر زندگی آذر برای وی نوشته که هرگز به دستش نرسید و هنوز باقی است.او در نامه مینویسد:
نور چشمی آذر شریعت رضوی
«مدتی است که که کاغذ شما نمیرسد البته مسبوقم که این روزها گرفتار امتحانات و مراسم اسم نویسی هستید. خیلی میل داشتم در عوض آقا رضا شما مشهد میآمدید و شاید هم در مشهد ماندگار میشدید و حال هم اگر در تهران به شما سخت است، فوری بیایید مشهد و خیلی هم در تحصیل اهمیت ندهید. برای این مملکت فایده ندارد. بایستی همرنگ جماعت شد و مشغول کسب و کار گردید؛ بهتر است. در هر صورت از حالات خودت بنویس مسبوق باشم. در خاتمه تذکر میدهم ابدا راضی نیستم از منزل بیرون بروید یا اینکه داخل اجتماعات باشید ولو مجلس روضه و هر چه باشد؛ خیلی احتیاط کنید. فعلا کار ما در زندگی سخت است. بایستی همگی کوشش نماییم این بچههای کوچک را اداره و جمع کنیم. پوران و همه اقوام سلام میرسانند.»
شریعت رضوی این نامه به دست آذر نرسید و وقتی رسید که او را در دانشکده فنی و سالن دربسته کشته بودند.
————————————————–