بهاران خجسته است؟ بهاران خجسته باد! (نوروز1395)
بهاران خجسته است؟ بهاران خجسته باد!
سوسن شريعتي
با سمبوليزم فصول بازي هاي زيادي ميتوان کرد و ميکنند. در اين ميان موقعيت بهار و زمستان ويژه تر است. از ادبيات گرفته تا سياست دست از سر بهار و زمستان برنميدارند. تک و توک هستند که در ستايش پاييز هم سخني بگويند، مثلاً اخوان و پادشاه فصلهايش پاييز، الباقي همه بهار و زمستان است. يا به قصد اينکه متلک بگويند يا به اين منظور تا اميدي را در اندازند. زمستان را براي اينكه سرد است و سرما سخت سوزان است و بهار را براي اينكه آبستن است و فصل بيداري، خرم است و تازه و پر طراوت، سبک بال است و برخاستگي از خواب زمستاني ، يک ناگهانيِ پر وعده و . . . والخ. خوب! اين همه درست است و در خور بهار و زمستان . با اين همه علاوه بر اينکه در حق فصول ديگر اجحاف است، يک جور پرتوقعي از فصول هم هست. اين همه انتظار از يک فصل نميشود داشت و نبايد هم داشت. مگر بيشتر از سه ماه است؟ يک پس و پيشي هم هست. اگر قرار باشد با سيکل طبيعت کوک شويم ، بايد بپذيريم که زمان دوري است و نه خطي. از پس زمستان بهار است و از پس بهار پاييز و زمستان . نه بهار، يک ناگهان است و نه زمستان يک هميشگي. نه بايد دلخور شد از اينکه بهار با آن همه وعدههايش کوتاه بوده است و نه فصول بعدي را بي وعده پنداشت. تعليق ميان فصول محتوم است . همه اين حرفها ميتواند سمبوليک تلقي شود. دو پهلو و پر متلک. بازي با نمادها را به همين ترتيب ميشود ادامه داد تا کار برسد به جاهاي باريک. اما متلکي در کار نيست. صحبت از سمبوليزم فصل ها است و اين بار که بهار است ، بار ديگر، پيام آور اميد لابد:
و اما اميد! به نظر ميآيد ما با مفهوم اميد دچار نوعي سرگشتگي هستيم . با بسياري از مفاهيم دل ، يك دله نمي كنيم. تن به تبعاتش نمي دهيم . هم اين را ميخوهيم و هم آن را. نه اين را و نه آن را . مثلاً همين اميد و تبعاتش. از شهروند تا مسوولان همگي بر سر يک ضرورت اجماع دارند: ضرورت اميد و اينکه «نوميدي کفر است». سرگشتکي از همينجا شروع ميشود:
الف-نوميدي كفر است ، چرا كه راهها را بسته ميبيند، زمان را بي وعده، منفعل است و خميده و خموده و ملول . جامعه نيازمند آدمهاي سرحال است و شهروندان قبراق، دوستدار زمانه ، ميهن، تاريخ و سرنوشت خود. از همين رو بايد در ستايش اميد صحبت كرد و سياه نمايي را ممنوع ساخت. هم به اين دليل كه سياه ، آنقدرها هم كه گفته ميشود سياه نيست، هم از آن رو كه نماياندنش، داشتن غرض و مرض محسوب ميشود. هركسي كه نوميد پروري كند، مشكوك است و در خور سرزنش و تنبيه.
ب-اما اميد چيست، اميدوار كيست؟ «اميد، دوست داشتن آن چيزي است كه نداريم» ، يا به تعبير پل والري «اميد نوعي بدبيني است و آن يعني لحظهيي ترديد كردن نسبت به محتوميت بدبختي». اميدوار در نتيجه يعني ناراضي. اميد ملک طلق آدم ناراضي است، اميدوار به تغيير، به تغيير فردايي که مثل امروز نيست ، امروزي که کم دارد، ناکافي است و بايد براي ارتقائش کوشيد. آدم اميدوار يعني آدم ناراضي. دوستدار آنچه كه بايد باشد و نيست، ناقص است و كم. آدم اميدوارِ ناراضي است كه در تلاش براي تحقق بهتر است، نقاد وضع موجود و خواهان وضع مطلوب. اما چنين آدمي ، مشكوك تلقي نمي شود؟ آدم معترض، شهروند ناراضي ، گيرم اميدوار تا كجا تحمل ميشود و از كجا مجرم تلقي ميشود؟ تکليف ما را بايد روشن کرد : ميان کفر نوميدي و جرم اميدواري ، در اين غار دموستنس واقعيت ، چگونه و تحت چه شرايطي ميتوان اميدوار بود؟ به عبارتي چقدر و تا چه اندازه ميتوان ناراضي بود؟
پ- شق سومي هم هست. نه نوميد و نه اميدوار اما شهروندي راضي يا به رضاي خدا يا به زيست در لحظه . نوميدي مربوط به آدمي است كه روزگاري اميدوار بوده است. هستند كساني كه اصلاً هيچ وقت اميدوار نبودهاند كه حال از نوميدي رنج ببرند. اينها آدم هاي راضي اند، اميدوار نيستند، دم غنيمتي اند، يا از سر بدبيني به فردا يا از سر پذيرش تقدير و حکمتي که در پس کارهاي خداوند است. ديگر منتظر چيزي نيستند . موجوداتي ارضا شده ، بي هيچ حسرتي و كمبودي. (اي بابا. باز سمبوليک شد!). شهروند راضي ِدم غنيمتي يا تقديرگرا. اما سرگشتگي ما پاياني ندارد. همين شق هم تحمل نمي شود. شهروند همينجوري الکي خوش و دم غنيمت ، با خودش نوعي سبك زندگي و اخلاق ميآورد، سبك و سياقي كه خيلي مورد پسند عرف و نظم و قدس مسلط نيست و با معيارهاي تعريف شده مجاز نمي خواند. پس چه بايد كرد؟ بهتر است بپرسيم چگونه بايد بود؟ ميبينيم كه در آستانه بهار و وعده هاي پر اميدش، کلاف سردرگمي شده است هر شهروندي. به هر سازي که ميرقصد بدآهنگ است! ناراضي ِ اميدوار، نوميد کافر، الکي خوشِ دم غنيمتي. هيچ کدام پسنديده نيست. موانع بر سر اميد ، جز اين همه و مهمتر از آنها، حافظه هايي است كه از تخيل هايشان رو دست خورده اند. گول خوردهاند و گول زدهاند و ماندهاند بي وعده. توهم را با اميد يكي گرفتهاند . توهم، زدوده شده است و همراه با آن، اميد رخت بر بسته است. در چنين بن بستي است كه بهرغم اجماع عمومي بر سر ضرورت اميد، وضعيتي سر ميزند كه به تعبير فلاسفه عبث نام دارد. (ابسورد): ابسورد وقتي سر ميزند که اميد رخت بر ميبندد. باور به تغيير ميشود مثل باور به ابسورد، ناممكن، بي هيچ قطعيتي نسبت به امكان خروج از آن. مواجهه مکرر يک ميل بي پايان به شايد بهتر از يک سو با واقعيت محتوم غير قابل تغيير مکرر از سوي ديگر ، تضاد ميان انتظار انساني به فردايي بهتر از يک سو و غير انساني بودن جهاني که در آن زيست ميکنيم از سوي ديگر. ابسورد براي کامو طلاق ميان روحي است که وحدت را ميخواهد و جهان غير منطقياي که سرخوردگي به بار ميآورد. اين روح و اين جهاني که به همديگر تکيه زدهاند بي آن که با هم به تفاهم برسند. انساني که در واقعيت به دنبال نشانه هايي است که واقعيت فاقد آن است. دوست داري اتفاقي بيفتد و اتفاقي نميافتد. در اين تثليث محتوم و سيكل باطل نتوانستن ، چگونه ميتوان همراه با بهار، شاد بود و خجسته ، اميدوار بود و مثلاً بهاريه نوشت؟ سخن از ضرورت کدام اميد است؟ کدام نوع اميد است که ميتواند او را از بازگشت تراژيک، بن بست اكنون و حسرت زدگي معاف سازد؟ اين پرسش ها به همه جلوه هاي زندگي ، از سياست گرفته تا هنر، از اجتماع تا خلوت آدم ها، تعميم پذير است و مربوط از همين رو هر يك از اين حوزه ها موظف به پاسخ اند. پاسخ هنر چيست؟ پاسخ سياست، پاسخ مذهب، پاسخ عرفان، پاسخ فلسفه؟ براي اعاده حيثيت از انسان در جهاني غير انساني، بايد بتوان اعتراض كرد حتي اگر به فايده اش مشكوك باشيم . بي فايده بودن ما را از اقدام معاف نميسازد. اقدامي نه به قصد فرارفتن از ديوارها بلکه براي فراتر رفتن از خود، اگر شهروند را اميدوار ميخواهيم. بگذاريد اميدوار باشيم، يعني ناراضي.*
* منبع: روزنامه اعتماد( اسفند/ 1390)
——————————
نام اثر : بهار
نام نقاش: جوزپو آرچيمبولدو
Giuseppe Arcimboldo-1563