Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


خاطرات غلامرضا منصوری

از بستگان پدری دکترشریعتی

غلام‌رضا منصوری

همسر دخترعمه شریعتی، کارمند بازنشسته کارخانه قند چناران

منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
تاریخ: تیرماه ۱۳۸۸

 

%d9%85%d9%86%d8%b5%d9%88%d8%b1%db%8c

من غلام‌رضا منصوری، اهل روستای سویز هستم و همسر دخترعمه دکتر، خانم سکینه منصوری. من از سال ۱۳۴۲ یعنی حدود چهل سال درکارخانه قند چناران کار می کرده ام  و دکتر هم پس از بازگشت به ایران در سال 1343 و تقریبا از همان سال های پایانی چهل به چناران رفت و آمد داشت. چناران برایش نوعی استراحتگاه و به مرور زمان محل فرار هم بود. می آمد و می نشست گوشه ایی و می نوشت. اوقات زیادی را در خانه ما که از خانه های شرکتی بود و باغی و صفایی می گذراند. هر وقت می خواست از مشهد فرار کند به آنجا می آمد و خاطراتی پر طنز را برایمان به جا می گذاشت. یادم می آمد یک شب دکتر گرم صحبت بود و من هم از سر رودربایستی نشسته بودم و مدام چرت می زدم. دکتر هم گفت برو بخواب و من هم می گفتم : نه ما افتخار می کنیم در محضر شما هستیم.  دکتر هم همین  را مضمون ساخت که هر وقت در حال چرت زدن بودیم  می گفت آقای منصوری دارد افتخار می کند.

بعضی وقت ها دانشجویان و یا دوستدارانش ردش را از مشهد پیدا می کردند و سر و کله شان پیدا می شد و می آمدند دم خانه. ما هم اغلب منکر می شدیم.  در سال 1354 دکتر بعد از ۱۸ ماه زندان آمد چناران. یادم می آید که به دنبال چاپ مقالاتش در کیهان(1354) بدون اجازه خودش، عده ای آمده بودند به سراغ دکتر در چناران و او هم با عصبانیت همه را رد کرد.

یکبار به دکتر گفتم این بچه‌ها ی سیاسی (مجاهد و فدایی و…) که میایند این‌جا به خانه ما، تکلیف ما چیست؟(برخی از اقوام جوان ) می گفت شما اول باید کل مردم را آگاه کنید تا اگر یکی از این ها با اسلحه فرار کرد و پناه برد به خانه های مردم او را لو ندهند. اول باید آگاه باشد تا پناه دهد به کسی که برای او مبارزه می کند. بدون آگاهی نتیجه ندارد.

مهمترین خاطره من بر می‌گردد به اردیبهشت ۱۳۵۶ که آخرین ماه اقامت دکتر در ایران قبل از شهادتش بود.

سال ۵۶، کمی قبل از خروجش از ایران به مشهد آمده بود تا از پدر و اقوامش خداحافظی کند. من هم از طرف کارخانه [قندچناران] ماموریت داشتم تا بروم به تهران و برای کارخانه وام بگیرم. آمدم خانه استاد برای خداحافظی و گفتم که عازم هستم. آقای دکتر آنجا بود و زمان حرکت مرا پرسید که گفتم فردا. از من خواست که او را برای سفر شبانه به مزینان همراهی کنم. پیشنهادش این بود که با ماشین حاج آقا برویم مزینان و در بازگشت برویم فرودگاه و عازم تهران بشویم. گفتم آقا من کار دارم باید بروم پول بگیرم برای کارخانه. گفت نه و با ماشین حاج آقا می رویم  وسه نفره به راه افتادیم. آقای دکتر خیلی سریع می‌رفت، لجبازی هم می‌کرد سریع ترمی‌رفت. تو دست‌انداز که می‌افتاد ماشین که ژیان بود هی بالا و پایین می‌رفت. حاج آقا هم از عقب هی ابراز نگرانی می کرد که مثلا الآن چرخش در می رود، الآن موتورش چنین می‌شود و چنان. به حاج آقا گفتم چیزی نگو . آقای دکتر هم گاز را چسبانده بود و یه تخته داشت می‌رفت.

صبح گفتم پس من می‌روم از مادرم در روستای سویز خبر بگیرم. رفتم و با مادرم ناهار خوردم و تصمیم داشتم از همانجا عازم تهران شوم و به حاج آقا گفتم مرا به کهک برسان که با اتوبوس بروم چون با آقای دکتر معلوم نیست کی برسم تهران. در گاراژ کاهک یک وانت را دیدم که آقای دکتر توش نشسته و دارد می‌آید. وانت اوستا ممد سفیدگر بود. دکتر عصبانی و ناراحت که حاج آقا کجایی تو که من می‌خواهم برگردم مشهد. آقای دکتر برگشت و حاج آقا هم رفتن. من هم رفتم کاهک و از همانجا رفتم به  تهران منزل برادر زنم آقای اصغر منصوری.

چند روز بعد و دو روز قبل از خروجش از ایران، (خرداد ۱۳۵۶) آقای دکتر زنگ زد به اصغر آقا (که پسرعمه ایشان هم بود) و ما را به خانه‌اش دعوت کرد.  دکتر از من پرسید که کی می خواهم برگردم به مشهد؟ گفتم فردا، گفت نامه‌ای‌ دارم برای آقام که فقط هم باید به دست او برسانی. نامه را به من داد. سفارش کرد فقط برسد به دست پدرش و هیچ کس حتی خانم جان هم نخواند. این همان آخرین نامه‌ای است که خطاب به پدرش نوشته و در آن به هجرتش اشاره می کند. دکتر تاکید داشت که قبل از خروجش، خبر پخش نشود. فردای آن روز دکتر به انگلستان رفت و من هم آمدم مشهد نامه را دادم به آقا و گفتم آقای دکتر داده و گفته فقط خودت بخوانی. یک مرتبه گفت خانم بفرمایید، به خانم داد و خانم نامه را خواند. من خداحافظی کردم رفتم چناران. خبر رفتن دکتر کمی بعد از خروجش کمابیش پخش شده بود و همین موضوع باعث ممنوع‌الخروج شدن پوران خانم شد. معلوم نشد چگونه خبر رفتن او پخش شد.

پارسال که بر سرمزار آقای دکتر در زینبیه رفتم (۱۳۸۷) دیدم روی کتابی که در مقبره اش بود شاعری اردبیلی شعری سروده:

از آسمان به زمین مثل سیب افتادی،

ز لطف آدمی بی نصیب افتادی،

شبیه حضرت زینب در این دو سه روزه‌ی عمر،

به حبس طعنه‌ی هر نانجیب افتادی،

چقدر گرمی‌ات،ای آشنا به ما جان داد،

بمیرم چقدر غریب افتادی.



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : اکتبر 29, 2016 1421 بازدید       [facebook]