شریعتی بعد از سی سال | محمد سعید حنایی کاشانی (۱۳۸۶)
شریعتی بعد از سی سال
محمد سعید حنایی کاشانی
دکتر محمد سعید حنایی کاشانی؛ استاد فلسفه دانشگاه بهشتی(ملی) طی مقالاتی در سایت شخصیشان به نقد مجموعه نوشته های آقای گنجی درباره شریعتی پرداختهاند. سه بخش از این نقدها تا کنون منتشر شده که در اینجا خواهد امد. ما نیز با انتشار بخشهای دیگر این مقالات متن مقاله را کاملتر خواهیم کرد. نوشته های آقای حنایی کاشانی را در سایت شخصیشان نیز می توانید ببینید.
شريعتي: «بسياري از مسائل اجتماعي و مذهبي گذشته را که ما امروز به عنوان مخالف يا موافق مطرح ميکنيم، به اين علت از درک مفهوم «واقعي» آن عاجز ميمانيم که آن را از پيکرهي زندهاش که محيط اجتماعي و جو زماني و وجدان و روح دورهاي است که جزء لاينفکي از آن است منتزع ميسازيم و به صورت يک «موضوع مستقل مجرد علمي» بدان مينگريم. چگونه ميتوان «حجاب» را فهميد يا معني و احساس تعدد زوجات را دريافت جز آنکه آن را در بطن جامعه و زمان و روح مسلط دوره و شرايط تاريخياي که اينها در آن پديد آمده و شکل گرفته و تلقي ميشده قرار داد؟» («بازگشت به خويشتن»، مجموعهي آثار، ج ۴، ص ۲۷۹)
شريعتي: «مذهب، علمپرستي، تجدد، دموکراسي، ليبراليسم … همه از حقايق بزرگ و عوامل مقدس پيشرفت مادي و معنوي بشريتاند و در عين حال اگر درست بنگريم خواهيم ديد که آسيا و افريقاي اين دو قرن اخير چه زخمهاي کاري از همين «حرفها» خوردهاند! حرفهايي که در آن جغرافيا «حرف حساب» بودند و در اين جغرافيا «حرف مفت»، و اي کاش فقط «مفت». چه تاوان سنگيني که بابت اين حرفها پرداختهايم. همه افسون و افسانه» («بازگشت به خويشتن»، مجموعهي آثار، ج ۴، ص ۲۸۵)
مدتهاست که ميکوشم خودم را راضي کنم ديگر سري به اينترنت نزنم و چيزي از اينجا و آنجا نخوانم و فقط بچسبم به کارهاي تعريفشدهي خودم و به هيچ چيز ديگر اصلاً فکر هم نکنم — گور پدر روشنفکري، اين ميل به همهچيز داني و همهچيز خواني. دلگي و وبگردي ديگر بس. اما اين دل هرزهگردم باز راضي نميشود. و باز از کار ميافتم و به چيزهايي ميپردازم که اصلاً به من مربوط نيست. نميدانم، اين بار ميتوانم باز يک جنگ کوچک بکنم و بعد يک توبهي درست و حسابي يا نه. باري، مدت زمان زيادي است که از خواندن بسياري تُرّهات و ياوهگوييها به ستوه آمدهام و بدجوري در تب و تابم. روح پرآشوب و ناآرامم فرمان جنگ ميدهد، و تن خسته و عافيتطلبم اندرز کنارهگيري و بياعتنايي. بارها نوشتم در اين روزها و شبها و ناتمام رها کردم. با خود ميگفتم يک عده پول ميگيرند اين چيزها را مينويسند و نانشان را در ميآورند، به من چه که چه مينويسند. يک عده ديگه هم پول بگيرند، درست و غلط حرفهاي آنها را معلوم کنند. باز هم به من چه. اما وقتي کار به شريعتي رسيد، بدجوري آتش گرفتم. نميدانم اين آنتيگونه با من چه کرده است — بدجوري به مردهها حساسم. آن هم مردهاي که هيچ وقت براي پول در آوردن يا اسم در کردن چيزي ننوشته است. با اين همه، بيش از همه خريدار داشته و اسم در کرده است. البته، شايد من اين جوري فکر ميکنم و او هم آدمي بوده مثل همهي آدمها. که ميداند. فرصت نيافت امتحان پس دهد! خب، حالا ميدانم که تا اين حرفها را ننويسم راحت نميشوم. پس مينويسم. چون در اين يکي دو ماه چندبار طالعم گفته است بنويس و ننوشتهام. حالا مي خواهم به حرف طالع دو روز پيشم بکنم و به حرف رورتي که ميگفت: «آزادي را پاس بدار، حقيقت از خودش دفاع خواهد کرد». بالاخره، بايد يکي خر شود و مفت و مجاني براي حقيقت کار کند.
Sun Sign: Cancer
Date Of Birth: July 9
Your Horoscope for AUGUST 26, 2007
You don’t usually like to make waves, Saeed. You like to watch events unfold and react to situations in a private way. But today something could be happening that inspires a stronger response. You might need to defend your point of view. Or you might need to protect someone from harm. You might be able to correct a misunderstanding and boost someone’s morale. Try to put on your angel wings and do some good!
در اين چندسال بسياري از دوستان و دانشجويان همواره نظرم را دربارهي نوشتههاي اکبر گنجي پرسيدهاند. اما من جز گهگاه و با يکي دو کلمه ابراز نظري نکردهام. اصلاً خوشم نميآيد دربارهي اشخاص نظر بدهم، مگر آنکه بيدرنگ نظرم را اثبات کنم. خب، کساني که ميخواهند بدانند من دربارهي نوشتههاي اکبر گنجي چه نظري دارم ميتوانند بررسي من از اين چند نوشتهي اخير او دربارهي شريعتي را بخوانند..
فقر روزنامهنگاري: چرا صفت «ژورناليستي» به معناي دشنام است؟
«از بدبختيهاي جامعهي ما فقط اين نيست که امروز بيش از فيلسوف و خداشناس و اسلامشناس فقيه داريم و بيش از فقيه واعظ و روضهخوان — يکي هم اين است که بيش از دانشور و عالم و محقق و دانشمند روشنفکر داريم و بيش از روشنفکر روزنامهنگار! و متأسفانه فرهنگ عمومي جامعهي ما را بيشتر خطبا و وعاظ و روضهخوانان و مداحان و روشنفکران و روزنامهنگاران و ديگر “اهالي منبر” يا “ارباب وسايط جمعي” شکل دادهاند و ميدهند» — اين سخن را دوستي اهل نظر بارها به من گفته است و مرا از «روشنفکري» و افتادن در ورطهي «ژورناليسم» برحذر داشته است. راستي چرا گاهي ما از «روشنفکري» و «روزنامهنگاري» با نفرت ياد ميکنيم و در عوض «دانشوري» را ميستاييم؟ آيا ميان «دانشوري» و «روشنفکري» و «روزنامهنگاري» تبايني مطلق وجود دارد؟ آيا «دانشور» کسي است که در دانشگاه يا مراکز پژوهشي کار ميکند و در رشتهاي خاص مطالبي مينويسد که فقط خود و همتايانش ميفهمند؟ و در نتيجه، مخاطبان محدودي دارد؟ آيا «روشنفکر» کسي است که به هرچيزي ميپردازد و از همه چيز سر درميآورد، يا مدعي است که سر درميآورد؟ و علاوه بر آن آرمانگرايي است که دانش را براي کمک به ديگران و پيشرفت جامعه ميخواهد و به آزادي و عدالت حساس است؟ اما از حيث دانش در مرتبهاي پايينتر از دانشور است. و سرانجام، آيا روزنامهنگار واسطهاي است ميان دانشوران و روشنفکران با عوام مردمان که انديشههاي بزرگ را کوچک ميکند تا به فهم مردمان کوچک درآيند؟؟
ميتوان استدلال کرد که تباين مطلقي وجود ندارد. دانشور ميتواند روشنفکر باشد و به کار روزنامهنگاري هم بپردازد و با مردمان ارتباط نزديکتري بيابد. در اين صورت او شايد بهتر از روزنامهنگاران حرفهاي بتواند به پيشرفت دانش و فرهنگ و گسترش آن در ميان مردمان کمک کند. در اين صورت او شايد خود را پايين آورده باشد، اما جامعه را بالا برده است. پس اگر کانت و ديگر فيلسوفان بعد از او راغب شدند که در روزنامه چيزي بنويسند، اين بدان معنا نبود که آنان سطح انديشه را پايين آوردند. اما آيا عکس آن نيز صادق است؟ آيا روزنامهنگار ميتواند خود را تا سطح دانشور برکشد؟ بلي، چرا نتواند؟ مگر امروز بسياري از نويسندگان ابتدا از حرفهي روزنامهنگاري آغاز نکرده و بعد به مدارج بالاتر نرسيدهاند. پس، ميتوانيم موافقت کنيم که «دانشوري» و «روشنفکري» و «روزنامهنگاري» صرفاً به شغل نيست. اما چرا وقتي دانشوران ميخواهند به روشنفکران دشنام دهند آنان را «ژورناليست» مي نامند و وقتي روشنفکران ميخواهند به دانشوران دشنام دهند آنان را «آکادميک» مينامند؟ «روزنامهنگاران» و «روزنامهنگاري» در اين ميان چه گناهي دارد؟
خب، من عجالة با راست و دروغ اين دشنامها کاري ندارم. اما ميخواهم نشان دهم اگر «ژورناليستي» دشنام باشد، و اگر «علمي» و «آکادميک» نوشتن فضيلت، نوشتهي اکبر گنجي دربارهي شريعتي «ژورناليستي» است آن هم از کثيفترين نوعش. اين بحث را از فردا ادامه ميدهم.
شريعتي: «آنچه من ميگويم مسلماً تازه هست، اگرچه ممکن است درست هم باشد. بنابراين، هرچه ميگويم نظريه است و به عنوان جزم و قطع نيست، فقط به انديشيدن دعوت ميکند و همين!…»»
«شما خود با تفکر و جستجوي بيشتر با پرسش و طرح در مجامع علمي، بايد کاري کنيد که اين مسائل پخته و حلاجي شود».
«نبايد از طرح علمي موارد اختلاف هراس داشت و نيز نبايد براي مصلحت، به تحريف حقيقت پرداخت».
(«علي»، مجموعهي آثار، ۲۶، ص ۴۸۷)
گاهي گام کوچکي در تاريخ جهان يا بشر هزاران سال طول ميکشد و گاهي در طي چندسال يا چندماه يا چندروز چنان تحولات بزرگي پيش ميآيد که تصور آن نيز هرگز از ذهن هيچ انساني نگذشته است. همهي ما که امروز در پايان نيم قرن نخست زندگي خويشيم دست کم ميتوانيم سي يا چهل سال اخير را به خوبي به ياد آوريم. مثلا، ميتوانيم از خود بپرسيم چگونه از رواج تلويزيون در دههي ۵۰ به رواج ويدئو (از بتاماکس تا وي اچ اس) از اواخر دههي ۵۰ و بعد در دههي ۶۰ و سپس رواج رايانه و ماهواره و سي دي و اينترنت در دههي ۷۰ و دي وي دي در دههي ۸۰ رسيديم. امروز وقتي کسي مقالهاي در آن سوي جهان مينويسد ما در طي چنددقيقه ميتوانيم مشاهده کنيم و بخوانيم. وقتي به حجم و تعداد عنوان کتابهايي که در طي اين سي سال منتشر شده است نگاه ميکنيم، ميبينيم آگاهي ما از فلسفه يا تاريخ سياسي و فرهنگي جهان به مراتب بيش از کساني است که سي سال قبل زندگي ميکردند، پس آيا به نظر نميآيد که کساني که در سالهايي دورتر از ما ميزيستهاند در جهان تنگ و محدودي به سر ميبردهاند؟ آيا تمامي اين تحولات و پيشرفتهايي که در همين يک سدهي اخير روي داده با همهي آنچه در طي تاريخ هشتادهزارسالهي «انسان انديشنده» رخ داده است مقايسهشدني است؟ اما آيا بسياري از اين پيشرفتها به ياري فکر و عقل خود ما انجام شده است يا ما از قضا در تاريخي و جهاني به سر ميبريم که ما را بي هيچ اختياري و کوششي در اين راه افکنده است و به سوي مقصدي ناشناخته به پيش ميبرد؟ در يک کلام بگويم، آيا ما از پيشينيان خود فقط بهواسطهي زمان نيست که برتريم؟ — بي هيچ کوششي به دست خودمان!
با خود ميانديشيدم که اگر شريعتي از نسل ما بود و ميتوانست همين توليد فکري را داشته باشد، آن وقت انديشهي او و تاريخ جامعهي ما چه شکلي ميداشت؟ ما، امروز حتي با وجود فيلتر و سانسور اينترنت در ايران، ميتوانيم نوشتههاي گنجي را بخوانيم و در طي چند ساعت يا چندروز نسبت به آنها واکنش نشان دهيم، اگر ميتوانستيم به همين سرعت هم نسبت به انديشههاي شريعتي واکنش نشان دهيم، آيا اکنون جامعهي ديگري نميداشتيم؟ چرا بايد سي سال طول بکشد تا ما بخواهيم کسي را «نقد» کنيم يا به فکر نقدش بيفتيم؟ اما راستي سي سال طول کشيد تا ما فهميديم شريعتي مخالف دموکراسي يا مارکسيست يا لنينيست بود؟
مقالهي علمي و مقالهي ژورناليستي
نميدانم آقاي گنجي دربارهي مقالهي خود چه ادعايي دارند، آيا آن را تحليلي تاريخي و علمي از «گفتار/گفتمان» حاکم بر انقلاب (با صفت «اسلامي» يا بدون آن يا صرفاً ۵۷) ايران ميدانند و بدين وسيله خود را مورخ ميشمارند يا فقط مقالهاي «افشاگرانه» نوشتهاند که ميخواهد چهرهي ناپيداي کسي را نشان دهد که مردم او را بهدرستي نميشناختهاند؟ آيا انديشههاي شريعتي و گفتههايش چيزي پنهان بوده است که ما اکنون ميخواهيم افشا کنيم يا ايشان ارتباط تازهاي در اين گفتهها با ديگر گفتهها يافتهاند که تاکنون ناآشکار بوده است؟ ميتوانيم بحث خودمان را از عنوان کلي رساله آغاز کنيم که اين عنوان را بر خود دارد: «تبار شناسي گفتمان انقلاب 1357» و در شش قسمت با شش عنوان ارائه شده است. اين بخشها و عنوانها از اين قرارند:
اکبر گنجي: يوتوپياي لنينيستي شريعتي («زمانه»، چهارشنبه، ۲۰ تير ۸۶)، اکبر گنجي: شريعتي؛ نفيکنندهي حقوق بشر («زمانه»، پنجشنبه، ۲۱ تير ۸۶)؛ اکبر گنجي: نظريهپردازي شريعتي براي فقيهان («زمانه»، جمعه، ۲۲ تير ۸۶)؛ اکبر گنجي: شريعتي؛ زنان گوني پوش و علم بورژوايي («زمانه»، دوشنبه، ۱۵ مرداد ۸۶)؛ اکبر گنجي: شريعتي؛ مدافع صيغه و چندهمسري («زمانه»، جمعه، ۲۶ مرداد ۸۶)؛ اکبر گنجي: وداع با شريعتي («زمانه»، جمعه، ۲۶ مرداد ۱۳۸۶)
شايد ميبايد بحث را از عنوان کلي مقاله آغاز کنم و بپرسم مراد از «تبارشناسي» و «گفتمان» در اين مقالات مسلسل که جملگي به شريعتي اختصاص دارد چيست؟ معناي اين برچسبها براي من روشن نيست. اما اجازه دهيد اين کار را به تعويق اندازيم. و نگاهي به عنوانهاي به ظاهر فرعي اما برجسته و چشمگيري بيندازيم که عنوان اصلي را در سايه نگه ميدارند. نگاهي به پنج عنوان نخست نشان ميدهد که عنوانهاي انتخابشده خود حامل معنا و بار عاطفي بسيار است. عنوانها به ما ميگويند که ما با شخصي سر و کار داريم که يا مدافع کريهترين و منفورترين چيزهايي است که ما امروز ميشناسيم: يوتوپياي لنينيستي، حکومت فقيهان، زنان گونيپوش، صيغه و چندهمسري؛ يا مخالف ارزشمندترين چيزهايي که ما ميشناسيم: حقوق بشر. پس آيا جاي شگفتي است که در عنوان ششم نويسنده دامن خود را از چنين شخص کريه و منفوري پاک کند؟ خب، وقتي که ما با چنين ادعاها يا اتهامهاي شگفتي مواجه ميشويم شايد بيدرنگ کنجکاو شويم و مقاله را بخوانيم. اما آيا در پايان ميتوانيم با نويسنده موافقت کنيم که همهي ادعاهايش درست بوده است؟ خب اگر درست نبود، آن وقت چه؟ آيا آن وقت نميتوانيم ادعا کنيم که او به دروغ چيزي را ادعا کرده و به کسي نسبت داده است؟ يا چهرهاي مشوّه از شخصي شناختهشده و محترم به دست داده است؟ و «بردن آبروي» اشخاص را با «بتشکني» و «نقد» و «پرسشگري» اشتباه گرفته است؟ پس بهتر است بپرسيم چگونه ميشود در يک مقاله به «تحقيق» دست زد و «نقد» کرد و در يک مقاله به «تحميق» دست زد و «هجو» کرد.
«چه» و «چرا»: مقالهي ژورناليستي و تحقيقي چگونه نوشته ميشود؟
اگر به شخص ناآزمودهاي بگوييد مقالهاي دربارهي «عشق» در افلاطون بنويسد، او چه ميکند؟ او ميرود «هرچه» افلاطون دربارهي «عشق» گفته است جمع ميکند و آن را مرتب ميکند و به عنوان مقاله براي شما ميآورد. بسياري از دانشجويان ناآزموده و دستياران پژوهشي در بهترين حالت، اگر کارشان را درست انجام دهند، همين کار را ميکنند. نگاهي به آن نوشته کافي است تا شما پيببريد در اين گفتهها تناقضهاي بسياري وجود دارد، در اين گفتهها «ناگفتهها»ي بسياري وجود دارد، براي شما پرسشهايي پيش ميآيد، آن وقت ميکوشيد از ميان انبوه اين گفتههاي متناقض به انديشهي منسجمي برسيد و بگوييد افلاطون واقعاً دربارهي عشق «چه» فکر ميکرده است، با روشهايي که بتوانند پرسشگري و فهم شما را از متن اعتبار بخشند، و روشن کنند که «چرا» افلاطون اين سخنان را گفته است. پس اگر توانستيد دربارهي موضوعي واحد مطالبي گرد آوريد و تناقضهايشان را آشکار کنيد و ارتباط استوار و محکمي ميان آنها برقرار کنيد و بعد پرسشهايي بکنيد و براي آن پرسشها پاسخهايي فراهم کنيد، آن گاه مقالهاي تحقيقي نوشتهايد. حال در نظر بگيريد شخص ناآزمودهي ديگري را که زحمت مطالعهي همهي آثار افلاطون را به خود نميدهد و فقط به يکي از رسالههاي او رجوع ميکند و چند جملهاي از آنجا بيرون ميکشد و به شما تحويل ميدهد؟ خب، دربارهي اين شخص دوم چه فکر ميکنيد؟ و اگر شخصي بر مبناي همين چند جمله مقالهاي نوشت و استدلالهايي کرد، آن وقت به او چه نام ميدهيد؟ بيشينهي مقالههايي که در روزنامهها يا در اينترنت دربارهي انديشههاي متفکران به چاپ ميرسد از همين قبيل است. آنها بيشتر شامل ايناند که متفکري «چه» گفته است، آن هم بهطور ناقص، و نه «چرا» گفته است؟ از همين روست که ما امروز بيشتر ميدانيم و کمتر «ميفهميم». همهي ما چند جملهاي و چند اصطلاحي از اين يا آن متفکر بزرگ ميدانيم و همان را مايهي تحليل و داوري خود قرار ميدهيم. ما هر روز بر «چه»هايمان ميافزاييم و در عين حال پرسيدن «چرا» را از ياد ميبريم. ما امروز «دانا» ولي «نفهم» هستيم. آيا به همين دليل نيست که صفت «ژورناليستي» مترادف با سطحي و شعاري و بيمايه قرار گرفته است؟ اينها همه در خوشبينترين حالت بود، در جايي که حُسن نيتي هنوز وجود داشته باشد. اما روش ديگري نيز براي جمعآوري گفتهها وجود دارد. شما برميداريد و جملاتي را که بنا به ايدئولوژي شما يا سياست روز يا هرچيز ديگري که براي شما اعتباري دارد از متن جدا ميکنيد و به خواننده يا کارفرماي خودتان گزارش ميکنيد. اين نوع گزارشنويسي يا براي داعيههاي ايدئولوژيک و جنگهاي اعتقادي به کار ميرود، يا براي پروندهسازي. نمونههاي اين نوع گزارشها ميتواند شامل همه نوع سخناني باشد از متون ديني گرفته تا انديشههاي فيلسوفان و هنرمندان. همهي ما با گزيدههاي مختلفي از اين گونه سخنان آشنا شدهايم. مثلاً، سخنان زنندهي فيلسوفان دربارهي زنان. و اما پروندهسازي با جملات نويسندگان نيز براي ما ناآشنا نيست. اين را در کشور ما «بولتننويسي» ميگويند و معمولاً در ادارات مربوط به سانسور يا امنيت به کار ميرود. مجموعهاي از «چه» گفتههاي نويسنده دال بر محکوميت اوست. حال ببينيم کار آقاي گنجي از کدام دسته است: تحقيقي، ژورناليستي يا بولتننويسي.
انسان در گرسنگي ناقص است، در بيسوادي ناقص است…، اما انسان است. اما انساني که از آزادي محروم است انسان نيست. آن که آزادي را از من ميگيرد ديگر هيچ چيز ندارد که عزيزتر از آن به من ارمغان دهد («انسان بيخود»،
مجموعهي آثار، ۲۵، ص ۳۵۹)
اکبر گنجي نخستين بخش از مقالهي خود را با سخني دربارهي نقد شريعتي و شيفتگان و مخالفان و ناقدان او آغاز ميکند، ماجرايي که از زماني قبل شروع شده و همچنان ادامه دارد، اما ما هرگز نميفهميم که چه کساني اين نقدها را نوشتهاند، فقط دو جمله از اعضاي خانوادهي او در پاسخ به ناقداني که شريعتي را متهم به مخالفت با دموکراسي کردهاند به عنوان شاهدي بر ناشکيبايي شيفتگان او آورده ميشود. بدين ترتيب، در همين ابتداي کار نورپردازي صحنه به نفع مخالفان يا ناقدان شريعت طراحي ميشود. گنجي مينويسد:
گويي انسان ها بدون امر مقدس نمي توانند به حيات بشري خود ادامه دهند. مقدس معاني گوناگوني دارد: کمال محض، خطاناپذيري، چون و چرا ناپذيري، پرسشناپذيري و غيره. خدا امر قدسي است. انبيا افرادي مقدس تلقي ميشوند. پيام انبيا (متون ديني) مقدس تلقي ميشود. برخي مکانها و زمانها مقدس تلقي ميشود. انسانها دامنه فرآيند مقدس سازي را به حوزه هاي ديگر نيز مي گسترانند. مگر نه آنکه زماني مارکسيسم – لنينيسم مقدس تلقي مي شد و هر پرسش و نقدي، تجديد نظر طلبي، فرصت طلبي و امپرياليستي محسوب مي گرديد؟ ما آدميان فقط ايدئولوژي ها را مقدس نمي کنيم، انسانهاي زميني را هم مقدس و چون و چرا ناپذير مي کنيم. مهمترين نشانه آنکه شخصي را به موجودي مقدس تبديل کرده اند اين است که اگر آن شخصيت در معرض پرسش و نقد قرار گيرد، ناقد از سوي شيفتگان آن شخصيت با موجي از اهانتها روبرو مي شود و به انواع وابستگيهاي ناشايست متهم مي گردد، و اسرار خصوصي زندگيش “افشا” مي شود. متأسفانه به نظر مي رسد که کساني مي کوشند از شريعتي نيز چهره اي مقدس بسازند. اين شيفتگان شريعتي در برابر انتقاداتي که بر انديشه هاي وي وارد مي شود از خود ناشکيبايي بسياري نشان مي دهند.قرار دادن ماجراي فکري شريعتي در بطن بحثي ميان امر مقدس و نامقدس و شيفتگان و دشمنان او به معناي ويران کردن بحث از اساس است، چرا که گويي شريعتي فقط ميتواند براي شيفتگان و مخالفانش موضوعي جذاب باشد! اما آيا نميتوان از شريعتي به عنوان موضوعي فکري بدون طرفداري يا مخالفت پيشيني سخن گفت؟ آقاي گنجي مدعي است:
شيفتگان يک مکتب و يک متفکر، بسياري از لوازم منطقي و پيامدهاي عملي مکتب و نظام فکري متفکر را نميبينند. در صورتي که مخالفان، وحتي دشمنان، آن نکات را بهتر ميبينند و تشخيص ميدهند.آيا ميتوانيم با اين پيشداوري آقاي گنجي دربارهي اهميت مخالفان يا دشمنان شخص موافقت کنيم و از همين ابتدا به آنان امتياز بيشتري دهيم؟ آيا اين خود ديدگاهي غيرانتقادي نيست؟ اگر شيفتگان به روي ضعفها کورند، دشمنان نيز به روي قوتها کورند. تحقيق علمي «بي حُبّ و بُغض» آغاز ميشود. آيا بر اين اصل اجماعي وجود ندارد؟ اگر بيحب و بغض با شريعتي رو به رو شويم هم ضعفهاي او را خواهيم ديد و هم قوتهايش را. در نتيجه، ميتوانيم به بازيگران بيشتري نيز براي ورود به بحث چشم داشته باشيم. انديشهي شريعتي ميتواند موضوعي جذاب براي مورخ و محقق انديشه باشد، بدون آنکه آن شخص از قبل متعهد به شيفتگي يا دشمني باشد. مضافاً آنکه حملات ضعيف و نسنجيدهي دشمنان ميتواند خود موجب تقويت انديشهي ضعيف شود و نه نابودي آن.
آيا شريعتي «بت» و/مقدس بود و/است؟
من نميدانم که آقاي گنجي آگاهانه به چيزي به نام «امر مقدس» باور دارند يا نه. اما از نوشتهي ايشان چنين به نظر من ميآيد که ايشان از موضوعاتي همچون «ليبراليسم» و «دموکراسي» و «حقوق بشر» به عنوان اموري مقدس سخن ميگويند که ميتواند معيار و ملاک براي مطلوب بودن هر متفکري باشد. دلمشغولي ايشان فقط اين است که آيا شريعتي ميتواند سخني در مدح «ليبراليسم» و «دموکراسي» و «حقوق بشر» گفته باشد يا نه، و اگر گفته باشد اين گفتهها چگونه ميتواند با سخناني سازگار باشد که او در ذم آنها گفته است. آقاي گنجي به دنبال اين نيست که نشان دهد در کتابهاي شريعتي سخنان متعارض و متناقضي دربارهي اين مباحث وجود دارد، ايشان فقط به روي آن جملههايي تکيه ميکنند که شريعتي در ذم اين مفاهيم سخن گفته است. حل تعارضها و تناقضها به عهدهي هواداران و پيروان شريعتي گذاشته ميشود. از آنجا که ايشان هواداران شريعتي را متهم به مقدسسازي شريعتي کردهاند، شايد بهتر باشد که اول هواداران شريعتي را با سخناني از خود شريعتي تنبيه کنيم تا متوجه شوند کار اشتباهي ميکنند و شريعتي از مقدسسازي و بتسازي بيزار است. شريعتي در همان «امت و امامت» چگونگي برخورد با انديشههايش را شرح ميدهد:
آنچه من ميگويم مسلماً تازه هست، اگرچه ممکن است درست هم باشد. بنابراين، هرچه ميگويم نظريه است و به عنوان جزم و قطع نيست، فقط به انديشيدن دعوت ميکند و همين!…شما خود با تفکر و جستجوي بيشتر با پرسش و طرح در مجامع علمي، بايد کاري کنيد که اين مسائل پخته و حلاجي شود. نبايد از طرح علمي موارد اختلاف هراس داشت و نيز نبايد براي مصلحت، به تحريف حقيقت پرداخت. («علي»، مجموعهي آثار، ۲۶، ص ۴۸۷)
او در جاي ديگري نيز با آنان همين گونه سخن ميگويد:
اين است که به هر حال، تا آنجايي که عقل و امکاناتمان اجازه ميداده، برنامهاي تدوين کردهايم — که اين طرح اوليهي آن است — خام و قابل تکميل شدن؛ و از هرکسي که انتقاد بکند و پيشنهاد تازه بدهد و در انديشهي تکميلش باشد، دعوت ميکنيم، تا هرچه را که ضعيف ميداند، حذف کند، و با تجربهها و اظهار نظرهاي آزادانه و صميمانهاش ياري دهد که اين برنامهها و طرحها ادامه بيابند و روز به روز تکامل پيدا کند؛ و در اين راه و کار هيچ تعصبي وجود ندارد، که دو نعمت بزرگ داريد: يکي نعمت «محروم بودن» است، و آن ديگري نعمت «رهبر نداشتن»، که با اين دو نعمت به صورت مريداني براي يک مراد در نيامديد و در نخواهيد آمد، و هيچ کس ملاک و ميزان اعمال و عقايد شما نخواهد بود، و شخصيتي وجود ندارد که بتواند شما را از تعقل و انديشيدن منع کند. هرکس — چه اينجا بيايد و سخن بگويد و چه آنجا بنشيند و سخن بشنود — از يک صنف و يک نوع ارزش و يک مقام و يک دعوت است، و وجه مشترک و پيوند ما و شما — و ما همه با هم — ايمان و اعتقاد و درد مشترک و اين پرسش مشترک است که: «جز اين نيست که بايد کاري کرد، پس چه بايد کرد؟»
در اينجا، و در اين کار، نه شخصيتي وجود دارد و نه اسم و رسم و مقام و جاذبه و عظمتي — از لحاظ علمي يا اجتماعي و يا فردي — که کس بودن و شخصيت داشتنش بتواند گروهي را به خود جذب کند. رابطهي مريد و مرادي، رابطهي طبقاتي دورههاي کهنه است و دست بوسيدن، مظهر شرک و بردگي است، و آنکه مريد کسي باشد، خود شانس «کسي شدن» را نخواهد داشت. پس بيرابطهي مريد و مرادي و بي دست بوسيدن بايد دست داد و کار کرد. («اسلامشناسي» ۱، مجموعهي آثار، ۱۶، ص ۲۰۴–۲۰۳))
من گمان نميکنم با اين جملات هيچ يک از شاگردان يا مريدان شريعتي بتوانند مانع از نقد ناقدي شوند. پس ميتوانيم بپرسيم چگونه ميتواند سخنان آقاي گنجي دربارهي «تقدس بخشيدن» به شريعتي درست باشد مگر اينکه ما خود به «تقدس» ديگري نياز داشته باشيم: «تقدس» «تقدسشکني»! «تقدس نقد»، «تقدس دموکراسي»، «تقدس حقوق بشر». پس آيا درست است که بدون مقدسات نميتوان زيست؟ آيا هر دفاعي از هر امر مقدسي ميتواند براي آن امرمقدس سودمند باشد؟ اگر دفاع ناشيانه از «اسلام» ميتواند موجبات «وهن» اسلام را فراهم کند، و دفاع ناشيانه از شريعتي موجب «وهن» شريعتي شود، آيا دفاع ناشيانه از «نقد» و «تقدسزدايي» و «دموکراسي» و «آزادي» و «حقوق بشر» نيز نميتواند موجب «وهن» اين مفاهيم شود؟
ادامه دارد