Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


خاطرات جواد رحیمیان

پسر در امتداد پدر

جواد رحیمیان

عضو کانون نشرحقایق اسلامی، شغل آزاد

منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
تاریخ: تیرماه ۱۳۸۸

 

photo_2017-02-28_12-26-16

بسم الله الرحمن الرحیم، به نام خداوند جان و خرد، کزین برتر اندیشه برنگذرد.

من جواد رحیمیان ۸۲ سال دارم. متولد 1305تاریخ تولدم در شناسنامه به روز و ماه نیست، به سال است. خواهی نخواهی نمی توانم بیان خوبی داشته باشم و از حافظه خوبی استفاده کنم. ممکن است وقت را بگیرم. با این حال من به احترام این خانواده بزرگوار، خصوصا استاد بزرگوار، محمدتقی شریعتی که پایه‌گذار و بنیادگذار  تحول مذهبی- فرهنگی- اخلاقی- سیاسی در خراسان و بلکه در سراسر ایران بود صحبت می کنم. نسل ما و نسل های پس از ما همگی مدیون این پدر-پسر هستیم. سهمی هم نصیب من شده. بر اساس یک اتفاق. منزل ما در محلی قرار گرفته بود که استاد شب‌ها در همان نزذیکی تفسیر قرآن داشتند. من با ایشان آشنا شدم و این آشنایی منتهی به روشن شدن حقایق مذهبی برای من شد. تفکرم عوض شد تحت تاثیر آشنایی با قرآن و تفسیر استاد. در آن دوران  حدود هفده -هجده سال داشتم. یک شب که به خانه می‌رفتم دیدم در حسینیه جلسه‌ای هست و عده‌ای رفت‌وآمد می‌کنند. رفتم و دیدم کلاسی‌ست و حدود بیست نفر جوان نشسته اند و مرد بلندقامتی هم دارد صحبت می‌کند. نشستیم. دیدم که ایشان تفسیر سوره حمد را برای این بچه‌ها تفسیر می کند. علاقه‌مند شدم. پدر من هم علاقه‌مند بود که ما با قرآن حتی  به صورت سطحی آشنا شیم و همیشه سعی می کرد من و برادرم را در دو طرف خود بگذارد و قرآن بخواند. استاد تفسیر سوره حمد را ارائه می دادند. این آشنایی با تفسیرهای استاد مرا شیفته خود کرد. مثل این که دریچه تازه‌ای از قرآن باز می‌شد. ادامه دادیم، شب‌های بعدی به آمدن ادامه دادم. در واقع اصل، سوره حمد بود اما همه ایات را دررابطه با هم قرار می دادند. شاید تقریبا دو سه ماه از این جلسات استفاده کردم. بعد آمدم دیدم تعطیل شده و استاد دیگر نمی آید. خیلی ناراحت شدم و افسوس خوردم که چه‌طور شده؟ در انتظار بودم که چه‌گونه پیدا کنم این مرد بزرگوار را. تا روزی در خیابان تهران ایشان را دیدم.  قد رشیدی داشت و کلاه شاپو و پالتوی بلندی که در واقع مثل کشیش‌های خارجی بودند. دویدم رفتم جلو. گفتم آقا ما تازه داشتیم استفاده می کردیم، علاقه‌مند بودیم که از شما فیض بیشتری ببریم، این چه‌طور شد؟ گفت من با این طبقه نمی توانم کنار بیام. یکی از آقایون روحانیون که از تهران آمده بود این‌جا دیگه تعطیل کرد. گفتم آقا تکلیف کسانی که می خواهند استفاده کنند چیست؟ فرمودند ما شب‌های جمعه منزل آقای طاهر احمدزاده جلساتی داریم که بیشتر طبقات فرهنگی آنجا می آیند. آزاد است.  هر کسی می تواند بیاید. من هم م تحصیلاتم از سیکل اول بیشتر نبود. یک مقداری هم خب مطالعه داشتیم. خلاصه رفتم اون‌جا. دیدم بله این‌جا جبهه بندی هست.  توده‌ای‌ها یک طرف نشسته اند و مذهبی ها یک طرف و بحث‌ها، بحث‌های ایدئولوژیک است. آقایی بود به نام عنبرانی که در دورانی که دبیرستان شاه رضا بودیم دبیر ادبیات بود. دیدم ایشان هم لیدر توده‌ای‌هاست. بحث‌های اعتقادی و سیاسی شروع می‌شد . جمعیت هر شب از جلسه قبل بیشتر می‌شد و گاهی هم کار به مناقشه و رودررویی می‌رسید به طوری که استاد سعی می کردند استدلال قوی داشته باشند تا آنها را جذب کنند. ولی یک عده هم اهل مشاجره بودند، درگیری و سر و صدا و این حرفها و احتمالا ممکن بود کار به خشونت برسد. چند نفری از دوستان استاد را در بازگشت به خانه مشایعت می کردیم که نکند توی راه اهانتی بکنند و هتک حرمت بشود. به هر حال کم کم عده‌ای از آنها به استاد و جلسات استاد گرایش پیدا کردند و به تدریج این جلسات تبدیل شد به جلسات کانون نشر حقایق. در کوچه چهارباغ محلی را گرفتند. سالن بزرگی بود که قبلا گویا مرکز یک کار صنعتی بود. خدا رحمت کند آقای آسایش از بزرگان بود و در دارایی سمت بالایی داشت، به همین علت عده زیادی از بازاری‌ها به موحوم آسایش اعتماد داشتند و به عنوان این که اگر مشکلاتی در کار بازار دارند از نظرات آقای آسایش استفاده کنند، دور و بر ایشان بودند. این جلسات در کانون تبدیل شد به تفسیر قرآن و استاد با همان بینش خاص خودش و دور از یک سری اعتقادات خرافی یا بی اساس، جاذبه‌ای ایجاد کرده بود که افرادی که دنبال مطلب بودند می‌آمدند. جلسات خیلی خوب اداره می شد. در ضمن ایام عاشورا و وفات‌های ائمه اطهار در آنجا مجالس باشکوهی برگزار می‌شد. طبقات جوان می‌آمدند و بعد طوری شد که آقایانی که می‌دیدند این سالن گنجایشش زیاد نیست خانه‌هایشان را در اختیار میگذاشتند. از جمله محمدرضا ارباب بود. ایشان در چهارباغ، اول کوچه آب‌میرزا، منزل وسیعی داشت و جمعیت فوق‌العاده می‌آمد. تمام آن منزل بزرگ پر می‌شد. عده‌ای می‌آمدند توی کوچه به انتظار. استاد، مخصوصا در شب‌هایی که مصادف با ایام سوگواری و وفات ائمه اطهار و عاشورا بود جوری مجلس را  اداره می کرد و چنان مخاطبین تحت تأثیر قرار می گرفتند که دولت به هراس افتاده بود. تفسیر سیاسی از عاشورا و می آمد بر روی مسائل اعتقادی. استاد تعریف می کرد که در زمان دستگیری، به من گفته شده است که از جلسات سوگواری دارم علیه حکومت موجود استفاده می کنم. دارم این نتیجه را می گیریم که حکومت فعلی گونه‌ای از همان قماش است. جواب استاد این بوده:” این برداشت شماست! ما تاریخ نقل می کنیم و به من چه ارتباطی دارد که شما تطبیقش می کنید با آن زمان. با این وجود خود استاد  فوق‌العاده متأثر می‌شد از این سوگواری و گاهی جوری گریه‌ می کرد در همان حین تشریح اوضاع عاشورای تاریخی، که حال صحبت کردن را از دست می داد. یعنی یک پیوند باطنی و علائق خالص و صافی داشت که کمتر پیدا می‌شد . هیچ فکر این که از این مجالس و شرایط استفاده شخصی داشته باشد وجود نداشت. در شرایط خیلی عادی و معمولی زندگی می کردند و کم کم نسل جوان و تحصیل‌کرده به جاهای دیگه نمی‌رفتند و می‌آمدند کانون. کانون یک مرکز مذهبی سیاسی شده بود. روحانیون در جلسات کانون نشر حقایق اسلامی شرکت می کردند. به عنوان مثال آقای شیخ کاظم دامغانی بود که استاد خیلی به ایشان حرمت می گذاشت و ایشان هم متقابلا به استاد. ولی گاهی که دوستان کانونی قدری جسارت می کردند و حرفی می زدند عصبانی می‌شد و می‌گفت من به احترام استاد شریعتی به اینجا می آیم وگرنه برای شماها در حد عدس هم ارزشی قائل نیستم. کانون پایگاهی شده بود، کسانی چون آیت الله کاشانی هم به آنجا می آمد؛ آیت الله طالقانی هم در همان دهه 40 آمده بودند. در جلسات شرکت می کردند و استاد در حضور آنها دیگر صحبت نمی کردند. مثلاً  هروقت آیت الله مطهری می آمد استاد دیگر منبر نمی‌رفتند و از وجود ایشان استفاده می‌کردند.

در هر صورت کانون در آن ایام سلطنت پایگاهی بود. نمی خواستند محفلی باشد و سر و صدایی. بالاخره دسته‌جمعی همه‌ی بنیان‌گذاران کانون را دستگیر کردند(1336). در طول مدتی که استاد زندان بودن من هم در تهران اقامت داشتم و مرتب می‌رفتیم به قزل‌قلعه . مهندس بازرگان بود، دکتر سحابی، طالقانی …،و هر جمعه آنجا بودیم.  بعد هم که استاد مرخص شدندگفتند تا زمانی که دوستان دیگر آزاد بشوند به مشهد برنمی گردند .آقای متحدین در خیابان خیام منزلی داشت. ما می رفتیم آنجا و استاد هم  آنجا بودند. منزل ساده‌ای بود و استاد آنجا مستقر شده بودند.

من پانزده سال از علی شریعتی بزرگ تر هستم. همیشه شب‌هایی که استاد جلسه داشتند و می نشستند تا جمعیت بیاید همیشه دغدغه دکتر را داشتند که نکند مشکلی پیش بیاید( به دلیل درگیری توده‌ای‌ها و بچه مسلمان ها) و تا زمانی که علی آقا نمی‌ آمد مضطرب بود.

شریعتی در جلسات استاد صحبت نمی کرد . گوشه ای کنار می‌نشست.

به طور کلی دکتر دورانی که در ارشاد صحبت می کرد معرکه بود. تمام صحن ارشاد پر می‌شد. خیابان ها پر می‌شد.علی رغم این که ساواک به وسیله یک سری از روحانیون متعصب سطحی، مردم را علیه دکتر تحریک می‌کردند. آقای دکتر کار خودش  را انجام  می داد .

برخی از جوانانی که به کانون نشر حقایق می آمدند البته به سمت مبارزه مسلحانه رفتند و مارکسیست شدند . از سیاهگل سر درآوردند و کشته شدند. (امیر پرویز  پویان،احمدزاده ها و توکل)چند نفر دیگر

کار استاد بیشتر جنبه انسان سازی داشت، تربیت افراد. همکلاسی داشتیم به نام آقای رسول بازرگانی؛ از شاگردان استاد.  تحصیلاتش را ادامه داد. پدرش هم تاجر برجسته‌ای بود. ولی نرفت با پدرش کار کند. رفت تهران لیسانس ادبیات گرفت.  من به ایشان گفتم شما از امکانات پدر چرا استفاده نمی کنید؟ گفت من از بازارخوشم نمی آید و با روح من سازگار نیست. آمد سی و دو سال در کار فرهنگ و بچه تربیت کرد.  الآن عده زیادی از دکترهای مشهد که مجانی  معالجه می کنند و پول به خیریه می‌دهند از شاگردان آن بزرگوارند.  خودش هنوز در همان موسسه خیریه مرتضوی نقش خیلی مؤثری دارد. بسیار آدم شریف و بزرگواری‌ست.

حقیقت قضیه این است که ما با متن قرآن و سبک برداشت استاد شریعتی بیشتر نزدیک بودیم. امروز شاید این گونه تفاسیر متداول تر باشد ولی در آن زمان تفسیر همین جزء آخر قرآن توسط استاد مشابه نداشت. هر کسی این ذوق و سلیقه و برداشت را از قرآن ندارد.روش استاد در برخورد با قرآن زنده بود، یعنی قرآنی که برای سر خاک مرده بود را به امر زنده کرده بود.  اما مرحوم دکتر یک انقلابی بود که می خواست ریشه‌ی حکومت را از بین ببرد.  چیزی که ما رادر تفاسیر استاد جذب کرده بود خیلی مسائل سیاسی نبود. نه قاطی می‌شدیم و نه حوصله‌اش را داشتیم. نه آدمی بودیم که برویم جان خودمان را فدا کنیم برای مسایل سیاسی.  من پای منبرهای مختلف زانو زدم؛ دعای کمیل مرحوم کرباسی می رفتیم و تو سر خودمان می زدیم. این نوع نگاه مبنایی می‌داد دست آدم که یقین را ایجاد می‌کرد. نسل بعدی ما بیشتر می پسندند رویکرد دکتر را. اقتضای سن و سال خودش یک مسأله‌ست.  سن ما بیشتر بود.تحصیلات ما هم خیلی بالا نبود. دکتر سطح مسائلی که مطرح می‌کرد با مایه‌هایی که ما داشتیم هماهنگی نداشت. بالاخره آدم مقداری تحصیلات بالاتری داشته باشد درفهم  مسائل اجتماعی و تحلیلش و این‌ها تفاوت می کند.  این بود که آن جوری که ما از جلسات استاد استفاده می‌کردیم نمی توانستیم از دکتر استفاده کنیم. از طرفی هم احساسات غلبه داشت، من هر وقت تهران می‌رفتم به ارشاد می رفتم و سخنرانی‌های دکتر را گوش می کردم . واقعا برای تحریک نسل جوان و کشاندن آنها به مسائل اجتماعی و سیاسی معجزه‌گر بود و بعد از انقلاب اگر دکتر ادامه داشت معلوم نبود چه به سرش می آمد. دکتر کار خودش را خوب انجام داد. از این بهتر نمی‌شد،. فقط یک نقطه ضعف داشت. سیگار نمی‌شد هیچ کاریش کرد!! ذهن من خراب شده. اگر این پدر و پسر نبودند خراسان جو ِ دیگری داشت.  این دو ملاکی شدند برای ارزشیابی دیگران.



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : اکتبر 30, 2016 1420 بازدید       [facebook]