خاطرات قربانعلی محبی نسب معروف به مجاوری
همنشین سفره مردم (شریعتی در کوی طلاب مشهد)
قربانعلی محبینسب (مجاوری)
از دوستداران استاد و علی شریعتی، کسبه بازار
منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
تاریخ: تیرماه ۱۳۸۸
سالهای 49-50 بود که رفته بودیم دفتر حاج آقا رحیمیان برای خرید زمین. در حال چانه زنی بودیم که استادمحمد تقی شریعتی وارد شدند و شاهد این گفتگو شدند. از من پرسیدند زمین را برای چه کاری می خواهی؟ گفتم میخواهم انجا دامداری و مرغداری درست کنیم. استاد رو به حاج آقا رحیمیان گفت پس برای کار خوبی میخواهند و از ایشان خواستند که قیمت را کمتر کند . قیمت زمین بود متری ۲۵قران، متری ۳۰شاهی کم کردند برای ما. ۲۳ یا ۲۳ و نیم قران. دو هزار و خردهای متر زمین بود و تخفیف خوبی بود.
این آغاز آشنا شدن ما با استاد بود. ما علاقهمند شدیم و گفتیم باید جای استاد را پیدا کنیم. در همین جریانات بودیم که احمد فنایی که همکار ما بود، روزی جزوه فتوکپی ای به ما داد که ببر بخوان. ما بردیم ودر مغازه خواندیم و دیدیم نه، مطالب و حرفهایی است که ما درست نمیفهمیم. دادیم به دوستی به نام آقای حسینی، که یک روحانیِ خلع لباس شده بود و از او خواستیم که بخواند و به ما بگوید خوب است و یا بد. خواند و گفت این جزوه متعلق به دکتر است و برو از این آقای فنایی جزوات دیگر را هم بگیر. رفتیم به آقای فنایی گفتیم دیگه چیزی نداری؟ گفت نه، گفتیم مرکزی که این جزوات را نشر می کند را به ما معرفی کن تا برایمان بفرستند و ما هزینهاش را قبول داریم. دیگر نیاورد و از او خواستیم لااقل ما را به پیش استاد ببرد.
احمد آقای فنایی ما را به خانه آقای شریعتی برد و همانجا به ما جزوه دیگری داده شد و رفت و آمد ما از همان موقع شروع شد. حسن تصادف این شد که در پاساژی نزدیک خانه استاد ما سهمی خریده بودیم و نزدیک بودیم. رفت و آمد ما زیاد شد و هر وقت و ناوقت میرفتیم و مینشستیم.
از خاطرات جالبی که آنجا پیش آمد زمانی بود که این جزوههای ” دکتر چه می گوید” آمد در بازار ؛ ما هم که معروف شده بودیم که فلانی کتابهای دکتر را پخش می کند. سال های 50-51 بود. وقتی رفتیم خانه استاد این جزوات را دیدیم و چند نفری که آمده بودند و در همین باب صحبت می کردند. گله استاد این بود که این آقایان اگر واقعا نظرشان خیراست عالمانه و عاقلانه نقد بکنند. در این صورت حرفی نیست، ما هم خوشحال میشویم. ولی این نوشته ها از روی غرض نوشته شده است. این ها مطلب را درست دریافت نکرده اند. مطلب را تکه پاره کرده اند، بدون سند نقل کرده اند، کار خلافی است. در ضمن این جزوهها را از مدرسه عباسقلی خان می اوردند ، مدرسه ای واقع در پایینخیابان، الآن هم هست، مرکز طلبههااست. جزوهها را خواندیم و دیدیم مطلبی نداره و آنچه که از شریعتی خوانده ایم ربطی به این نقدها ندارد.. خلاصه در خانه استاد، آن روز بعد از رفتن مهمانانی که جزوات را آورده بودند ما تنها ماندیم، به استاد گفتیم این جزوهها علیه دکتر چیز بدی نیستش چیز خوبیه. استاد هم ابراز تعجب کرد که چه جوری خوبه؟ گفتیم آقا برای ما که نمی توانیم همه حرفها را بفهمیم و در این تبلیغات وسیعی که بر منبرها و مسجدها علیه دکتر شروع شده ما را هم به شک انداخته بود با خواندن این جزوهها راحت شدیم و دیدیم چیزی نیست. برای ماها که کمسواد و عوامیم خیلی هم خوب بود آقا. استاد خندید و گفت: اگر این جور برداشت شود خوب است. ما از خانه خارج شدیم رفتیم. بعد گویا دکتر وارد میشود و استاد را خندان و خوشحال می بیند و موضوع را می پرسد. استاد می گوید این مجاوری آمده و راجع به جزوهها این حرف ها را زده. دکترکه ما را به اسم و به قیافه نمیشناخته می گوید مجاوری کیه؟ چه جور آدمیه؟ ببینیمش!
تصادفا چند روز بعد که ما رفتیم آنجا دکتر هم گوشه اتاق نشسته بود و سلام کردیم و نشستیم و دست دادیم و اینها. استاد ما را معرفی کرد. دکتر گفت من افراد را هم به نام میشناسم و هم به قیافه اما گاهی این نام و قیافه را برابر نمیکنم و بعد در باره جزوات صحبت کردیم و این آغاز آشنایی ما بود. من مغازه بلور فروشی و چینی داشتم در پایین خیابان و بعدها منتقل شد به خیابان تهران و مغازه ام شده بود پاتوق پخش کتاب های دکتر. بله محله پایینخیابان محله بسیار سنتی و مذهبی ای بود و این هیاهو ها علیه شریعتی در پایینخیابان زیاد شنیده می شد. بعدها، نزدیک به انقلاب جو تغییر کرد ولی ما اون جا مصیبتها کشیدیم : ما را تکفیر میکردند. بچههای محل می گفتند ما را ببر پهلوی این دکتری که میگویی خوب است( جزوههایش را هم خوانده بودند) پای صحبتاش بشینیم، سؤالی کنیم. من هم گفتم بیایید بریم خانهش! گفتند نه! ما انجا نمیایم. دعوتش کن بیاد به خانهی تو. ما هم میایم به خانهی تو. ما دکتر را دیدیم و گفتیم آقای دکتر! بابا یک روز بیا خانه ما که یک عده از این بچهها خیلی علاقه دارند شما را ببینند و سؤالاتی دارند. منظورم از بچه ها همین کسبه های جوان محله بودند. کسبه، کارگر و بچههای جوان تازه کار محله. گفت تو هفتهی نو انشاء
الله میام. هفته تمام شد و خبری نشد و هفته دیگه شد خبری نشد و… باز دوباره دیدیم و گفتیم دکتر شما قول دادین ما به بچهها قول دادیم چرا نمیای؟ گفت میبینی که، نمیذارن که ما برنامه تنظیم کنیم و باز یه دفعه دیگه… دو سه بار قول داد و مدتها طول کشید و نیامد. یک سر شبی، احمد فنایی آمد مغازه ما و پرسید دکتر امشب خانه شمایه؟ گفتم نه خبر ندارم. گفت یک کسی رفته دعوتش کنه قبول نکرده گفته من امشب میخوام برم خانه مجاوری. گفتم به من کسی خبر نداده، تو مطمئنی؟ گفت ها، حتما! چون که دعوت را رد کرده و گفته خانه تو میایه . ما هم دیگه پهلوی مغازهمون یک قصابی بود. گفتم اقاجان یک گوشت بره نازک و خوب اگر داری یک چند کیلو به ما بده. این گوشت ها را گرفتم بردم خانه. با خودمان گفتیم الآن اگه به خانم بگیم که ما مهمان داریم که دیگه تشریفات و دیگ و پایه و این حرفایه دیگه، نمیشه. پس گوشتها را ریختم تو دیگ و گذاشتم روی گاز و خانم آمد که چه کار میکنی؟ گفتم این گوشت ها را گذاشتم. گفت خب این همه گوشت را می خواهی چه کار کنی؟ گفتم حالا یه فکرایی کردم، حالا شما…گفتم بابا حالا پخته بشه که عیبی نداره، بعدا که یه خرده آروم شد گفتم ممکنه یه چند نفری از آشناها بیان. بازم اسم دکتر رو جرأت نکردیم به زنمان بگیم. این قدر سم پاشی قوی بود. گفتم بابا چند نفر از این رفقا ممکنه بیان، شب ممکنه دیروقت بیان، یه غذایی باشه که بخورن. گفتم شما بقیه دیگ رو درستش کن. بقیه دیگ را درست کرد و آخر شب بود که دکتر و استاد و چند نفر دیگه که ما دعوت کردیم و چند نفرم با خود استاد آمدن. احسان هم آمد. به نظرم احسان، راهنمایی و اینا بود دیگه… آمد و ما هم چند بسته سیگار زرین هم خریده بودیم و بچهها هم آمدند و خیلی خودمانی شد مجلس.
هر صحبتی و سؤالی و.. آخرهای شب شد و دیگه گفتم سفره را بندازین هر چی هست بیارین. کاسه آبگوشت را کشیدیم و عرض کنیم ماست و سبزی و فلفل قرمز و اینا را گذاشتیم و … خدا بیامرزه دکتر چشمش به غذا افتاد و به به گفت و یک قاشق فلفل قرمز ریخت تو کاسه آبگوشت و نون هم ریز کرد و خورد و هی گفت به به و ابراز خوشحالی از این آشنایی ها و این شب. بود تا ساعت یک بعد از نصفه شب . فردا که بچهها دکتر را دیده بودند دکتر تعریف کرده که خانه ما بوده وشارژ شده و با دیدن آدم های پاکدل و کارگر و زحمتکش و اینها و اینکه حرف هایش در آنها تاثیر داشته ابراز خوشحالی کرده بوده. می امدند از ما میپرسیدند تو دیشب به دکتر چی دادی؟ باباجان آبگوشت دادیم. دروغ میگی بابا دکتر خیلی تعریف کرده، گفتیم بابا آبگوشت بوده.
…
در روستای ما حدود بیست کیلومتر از فریمان بالاتر است . ده خوش آب و هوایی است، چشمهای هست و اُلنگ هست و کوه و سبزهای هست. رفتیم ده و خالهای داشتیم خدا رحمتش کند، او هم بود و گفتیم بریم سر اُلنگ (چمنزار) آنجا چشمه آب هست و برویم انجا نماز بخوانیم. رفتیم نماز خواندیم و تقریبا یک دویست سیصد متر فاصله از ما، دیدیم چند نفری از ده دارند کار میکنند. متوجه شدم وقتی که ما ایستادیم این ها دست از کار کشیدند و همین جور با هم زمزمهای میکنند و ما نفهمیدیم چه خبر است. ما نفهمیدم و صدای آنها هم نمیآمد و ما هم دنبال این حرفا نبودیم ولی دیدم که این ها دست از کار کشیدند و با خودشان چیزهایی میگویند. ماجرا را پرسیدیم. دیدم که پسرش آمده. خاله ما هم برافروخته و ناراحت. ما گفت هیچی. گفتم خب چیه، سؤالیه حرفیه، بگین. گفت نه چیزی نیست، رو کرد به شوهرش و پسرش گفت حالا خودش که آمده، از خودش بپرسین دیگه، چرا از من میپرسین. اونا هم سکوت کردن دیگه، خب ما مهمانیم، سکوت کردن هیچی نگفتن. گفتم خب چی بوده خاله؟ گفت خاله جان اینا میگفتن این پسر خواهر تو از دین برگشته یک دین نو پیدا کرده، مسأله دکتر شریعتیه، حالا که تو داشتی نماز می خواندی گفتن این جور دینیه که نماز هم داره، نمازم می خوانه این. حالا می خواستم جواب رو به اینا بدی که تو اگه از دین گشتی چرا نماز خواندی. تا این حد اینا تبلیغ کرده بودن. تو روستاها اصلا خبر برده بودن، این قدر ایادی قوی بوده که تو روستایی که ده پونزده خونوار بوده و یه قومی ما داشتیم، به اونا گفته بودن بابا مواظب قومتون باشین که از دین گشته. تا این حد کار کرده بودن
…
وقتی که خبر فوت ایشون آمد قرار شد مسجد بگیریم که مسجد نمیدادن، جایی رو نمیدادن، حتی این مسجد ملاحیدر ِ بالاخیابون رو انتخاب کردن که رفتیم اما تو هوای گرم تابستون هم آب رو قطع کرده بودن هم برق رو قطع کرده بودن، پلیس هم هم همه منطقه رو گرفته بود. هیچ کس رو هم برای سخنرانی قبول نکرده بودن، استاد گفت حالا که هیچ کس رو قبول نمیکنین پس خودم سخنرانی میکنم، که سخنرانی اون روزش رو تو تلویزیون گاهگاهی دیدم. خیلی هم کدر و برفکی هستش که به واسطهی این که برق نبوده بود یا چی بوده نمیدونم. خیلی وحشتناک بود اون روز. فقط هم استاد میتونست حرف بزنه کسی اصلا جرأت حرف زدن نداشت، می گم دیگه آب رو قطع کرده بودن برق رو هم قطع کرده بودند.