Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors
Search in posts
Search in pages


پديدارشناسی فهم و فرا تاريخ | بیژن عبدالکریمی (روزنامه اعتماد ـ خرداد ۱۳۸۷)

12073

پديدارشناسی فهم و فراتاريخ

بيژن عبدالکريمي

منبع: روزنامه اعتماد

تاریخ: ۲۳ خرداد ۱۳۸۷

 

این یادداشت روز ۲۳ خرداد ۱۳۸۷ در روزنامه اعتماد منتشر شده است.

تاريخ و فرهنگ ما مملو از تابوها و کاريزماها يعني اصول، مباني و مفروضات پيشين و نيز شخصيت هاي نقدناپذير است. در جاي جاي اين فرهنگ خطوط قرمز عبور ناکردني ديده مي شود تا آنجا که بايد گفته شود نقدناپذيري به منزله يکي از مهم ترين وجوه سنت و تاريخ ما جلوه مي کند. در دهه هاي اخير در سرزمين ما نيز تحت تاثير خرد انتقادي دوران، نيروهاي نقد آزادتر شده است و مي رود که پرشتاب تر از هميشه، همه چيز و همه کس را به مهميز پرسش و انتقاد کشاند. اما گاه احساس مي شود در ديار ما اين نقد به نقدي مخرب تبديل شده و مي رود نقدي ويرانگر و غيرانساني به تدريج بر جامعه و فرهنگ ما مستولي شود.1

سخن بر سر اين نيست که نقد نکنيم. ما همه چيز و همه کس را نقد مي کنيم و نقد خواهيم کرد و در برابر هيچ کاريزمايي جز کاريزماي حقيقت سر فرود نخواهيم آورد. اما سوال اين است؛ حقيقت خود نقد چيست؟ به نظر مي رسد خود نقد و فرهنگ و تفکر انتقادي بايد مورد تامل و نقدي جدي قرار گيرد و اين تامل را مي توان با طرح اين پرسش آغاز کرد؛ معنا و مفهوم عمل نقد چيست؟ براي نقد، معاني و مفاهيم متعددي مي توان قائل شد، اما يکي از معاني ضمني و در همان حال، واضح آن چنين است؛ «من مي فهمم، او نمي فهمد» يا «من بهتر از او مي فهمم.» امروز ما گذشتگان خود را به نافهمي يا بدفهمي متهم مي کنيم اما مساله اينجاست که فردا نيز «ما» به نافهمي و بدفهمي متهم خواهيم شد. امروز من نسبت به استادم شريعتي مي گويم؛ «من مي فهمم، او نفهميد.» فردا دانشجوي من دوباره اين صلا را سر خواهد داد و خواهد گفت؛ «من مي فهمم، او نفهميد.» اگر امروز ما تلاش ها و مجاهدت هاي نظري و عملي گذشتگان و شخصيت هايي چون شريعتي را ناديده بگيريم، فردا تلاش ها و مجاهدت هاي نظري و عملي ما نيز ناديده گرفته خواهد شد.در اينجا به طور طبيعي پرسش هايي بسيار اساسي شکل مي گيرد؛

*در نقد من از ديگري يا از گذشتگان چه توجيه معرفت شناختي وجود دارد؟

*چه رجحاني در نقد من نسبت به انديشه مورد انتقاد من وجود دارد؟

*چه کسي مي تواند در مورد ارزش نقد من ارزيابي کند؟ من؟ زمانه و معاصران من؟

*آيا من يا زمانه و معاصران من، داوران مناسبي براي قضاوت و داوري در نزاع ميان انديشه و رفتار من با انديشه و رفتار مورد انتقاد من هستند؟

*آيا فردا من و معاصران من، ديروزيان و پيشينيان نخواهيم بود؟

*آيا اگر زمان، بنا به فرض، در دو سو حرکت مي کرد، گذشتگان درباره امروزيان چگونه به قضاوت مي نشستند؟ براي مثال شريعتي و هم عصران او درباره من و معاصران من چگونه مي انديشيدند؟

اين پرسش ها و انديشيدن به خودمان و معاصران مان در ميانه گذشتگان و آيندگان، انديشيدن به حقيقتي را در دل ما زنده مي کند؛ «ما نيز خواهيم مïرد.»

اگر معاصران ديروز، گذشتگان امروزند، فردا نيز نوبت ماست و با مرگ، معاصران امروز، گذشتگان فردا خواهيم بود.

اين پرسش ها و انديشه مرگ، حرکت و سيلاني تاريخي يعني تولد و مرگ آدميان و ظهور و سقوط فرهنگ ها، فلسفه ها و نظام هاي انديشگي گوناگون را در برابر ما آشکار مي کنند.

فهم اين سيلان تاريخي و انديشيدن به آن، ما را در نقدهاي مان از ديگري و از گذشتگان محتاط تر مي سازد. در پرتو فهم اين سيلان تاريخي و انديشيدن به تولد و مرگ مستمر انديشه ها، به نظر مي رسد که نسبت به نقد بايد نگاه دوباره يي صورت گيرد. اين سخن به اين معناست که پديدار نقد، همه چيز را به نقد مي کشد، اما خويشتن را از ياد برده است.

نقد نقد نيز بخشي از وظايف نقد است. پديدار نقد هم بايد مورد نقد قرار گيرد. اين سخن، تعبيري از اين امر است که نقد بايد مفروضات کنوني خويش را مورد بازبيني و بازانديشي قرار دهد. به نظر مي رسد نقد نقد به چهار اعتبار يا در چهار حوزه مي تواند صورت پذيرد؛

1- نقد اخلاقي نقد

2- نقد معرفت شناختي نقد

3- نقد هرمنوتيکي نقد

4- نقد فلسفي (وجودشناختي) نقد

1- نقد اخلاقي نقد

نقدها در بسياري از مواقع بيانگر احساسات، عواطف عصبيت ها، خشم ها و کينه هاي ناقدان است. اين نقدها را مي توان نقد سايکولوژيک (روانشناختي) يا نقد سوبژکتيو ناميد که در مقابل نقد استعلايي قرار دارد. در نقد اخير، حقيقتي استعلايي و فرا-من يعني مستقل از احساسات، عواطف و گرايشات شخصي ناقد، خود را مي نماياند.

نقد سوبژکتيو، که صرفاً بيانگر حالات و احوالات شخصي و سوبژکتيو ناقد است، نقدي بي اخلاق است، چرا که بيش از آنکه به حقيقتي استعلايي – که در زبان پوزيتيويستي، حقيقت عيني يا ابژکتيو خوانده مي شود- فراخواند، به خويشتن يعني به شخصيت، حالات و احوالات ناقد دعوت مي کند.

ادبيات گستاخانه، بيان ستايش گرانه، کينه پراکني و نفرت برانگيزي، تمجيد و تملق، فقدان خلوص اخلاقي، عدم درک محدوديت هاي بشري، فضل فروشي هاي روشنفکرانه، عدم رعايت مراتب، منزلت ناشناسي، مصلحت انديشي و عافيت طلبي… همه و همه نشانه هايي از نقد سوبژکتيو و غيراستعلايي هستند. در اين گونه نقدهاي بي اخلاق، تلاش ها، مجاهدت ها، بزرگي ها و عظمت ها به سهولت ناديده گرفته مي شوند.

2- نقد معرفت شناختي نقد

در آگاهي، درست مثل جهان هستي، طفره يعني خلأ و جهش وجود ندارد. آگاهي يک امر مستمر و به هم پيوسته است. پس ما نمي توانيم وجود مراتب و مواقف گوناگون در تفکر را ناديده بگيريم.

انديشه پيشينيان موقفي از مواقف تفکر در تاريخ تفکر است. اگر اين موقف از مواقف نبود، امروز ما در مرتبه و موقف کنوني نبوديم. آگاهي امروز ما مرتبه يي در استمرار مراتب و مواقف آگاهي هاي گذشتگان است.

ناقد بايد همواره به اين نکته التفات داشته، سير تفکر و وحدت و پيوستگي آن را دريابد.

3- نقد هرمنوتيکي نقد

1- 3- در بسياري از مواقع آنچه را که ما به منزله نقد يک انديشه يا نقد يک متن مي فهميم، در واقع پاره يي از نتايج و لوازم هرمنوتيکي متن يا انديشه مورد نقد و لذا امري اجتناب ناپذير است. اين گونه انتقادات که حاصل پيامدها و لوازم هرمنوتيکي متن است نه تنها در مورد متن، انديشه يا شخصيت مورد نقد و بررسي ناقد، بلکه در مورد هر متني از متون، هر انديشه يي از انديشه ها و هر شخصيتي از شخصيت ها، از جمله در مورد متن، انديشه و شخصيت خود ناقد، صادق و اساساً اجتناب ناپذير و به همين دليل فاقد ارزش معرفتي است. بيان عباراتي اينچنيني که «فلان متن تحت تاثير شرايط زماني و مکاني خودش بوده است»، «فلان انديشه بازتابي است از نحوه زيستن صاحب انديشه»، يا «فلان شخصيت نتوانسته است نتايج و پيامدهاي انديشه خود را پيش بيني کند»، … اساساً درباره همه متون، همه انديشه ها و همه شخصيت ها صادق است. لذا بيان آنها را، از فرط درستي شان، نمي توان به منزله يک نقد واجد ارزش معرفتي تلقي کرد.گفتن اينکه هر متن تحت تاثير فرهنگ زمانه خويش است يک اصل هرمنوتيکي مهم و قابل توجه است، ليکن تکرار آن در مورد يک متن خاص، مثل متن آثار شريعتي، معرفت جديدي نيست زيرا اين سخن در مورد هر متني، از جمله متن خود ناقد، صادق است.

2-3- هر متني در سياقي شکل مي گيرد. به تعبير ديگر، هر متني contextualized است و اين سياق عبارت است از فرهنگ، روح زمانه، شرايط سياسي و اجتماعي، تاريخي، زباني و…

به همين دليل، با توجه به اين اصل هرمنوتيکي، اين نه متن بلکه خود ناقد است که بايد مورد نقد قرار گيرد؛ چرا که اين ناقد است که از متن، انتظار يک فرامتن را داشته است و اين انتظاري نابه جا در خود ناقد است و نه نقطه ضعفي در متن.

3-3- براي هر متني سه سياق معنايي وجود دارد؛

الف- سياق تاريخي (گذشته)؛ يعني شرايط اجتماعي، تاريخي و فرهنگي يي که متن در آن شکل گرفته است.

ب- سياق عصري (حال)؛ سياق يا زمينه خواننده امروزي که متن را در پرتو سياق معاصر و عصري خود فهم و معنا مي کند.

ج- سياق معطوف به فردا (آينده)؛ هر متني با توجه به طرح افکني هاي ما يعني بر اساس طرح ها و نقشه هاي ما، بيم ها و اميدهاي ما و انتظارات و نگراني هاي ما معنا و تفسير مي شود.

پس معناي هر متني محصول تعامل سه سياق است يعني تعامل سه سياق تاريخي، عصري و معطوف به آينده.

از آنجا که سياق تاريخي به سياق عصري تحول مي پذيرد و از آنجا که انتظارات، طرح افکني ها و بيم ها و اميدهاي ما دگرگون مي شوند، بديهي است که معناي متن نيز دگرگون خواهد شد و متني که محصول و پاسخگوي انتظارات سياق تاريخي و عصري زمانه خويش بوده است، امروز معنا و مفهوم ديگري بيابد.

ما ديروز خواهان تشکيل يک جامعه و حکومت اسلامي بوديم و تشکيل حکومت عدل علي آرمان مان بود. بديهي است که متن شريعتي با توجه به يک چنين انتظاراتي معنا مي يافت. اما امروز، پس از تجربه يک حکومت ديني، طرح هاي اجتماعي ديگري. لذا متن شريعتي نيز براي ما معنا و مفهوم ديگري خواهد يافت.

بنابراين ما نبايد به متن تکليفي مالايïطاق را حمل کنيم، يعني از آن انتظاري را داشته باشيم که نه تنها نمي تواند برآورده سازد، بلکه اساساً برآورد شدني نيست. اين انتظار که متن، معنايي متناسب با سياق عصري و معطوف به آينده ما داشته باشد، تحميل تکليفي ما لايïطاق به متن است.

4- 3- اما به هيچ وجه منظور اين نيست که نقد يک متن علي الاصول امکان پذير نيست. نقد استعلايي يک متن در پرتو فهم بهتر از متن مي تواند صورت پذيرد.

فهم بهتر به سه معنا امکان پذير است؛

الف- تحليل متن و بازگشت به مباني بنيادين آن يعني کشف مباني و مفروضاتي که براي صاحب متن نيز مستتر و نامکشوف بوده است. يک چنين فهمي از متن، حاصل ديالوگ با متن است.

ب- کشف ناسازگاري هاي منطقي متن که از چشم صاحب متن مستور مانده است. يک چنين فهم بهتري نيز حاصل ديالوگ با متن است.

ج- کشف نتايج و پيامدهاي حاصل از بصيرت ها، مباني و آموزه هاي موجود در متن در يک گستره تاريخي و در پرتو تجربيات جديد تاريخي.

برخورداري از نتايج و پيامدهاي غيرمنتظره و پيش بيني ناشدني در يک گستره تاريخي، امري اجتناب ناپذير براي هر متني است. يعني هيچ صاحب متني نمي تواند همه نتايج، لوازم و پيامدهاي متن خود را در يک زمان يا در يک دوره تاريخي خاص نشان دهد و اين امر خارج از توانايي ها و محدوده هاي بشري است.

البته متفکر مي تواند پاره يي از نتايج و لوازم انديشه خويش را آشکار سازد اما نه تنها او بلکه هيچ انسان ديگري نمي تواند به همه لوازم و پيامدهاي انديشه خود در همه زمان ها و همه مکان ها و در سراسر گستره تاريخي آن دست يابد.

هر نقدي بايد به لوازم و نتايج اجتناب ناپذيري که حاصل متن بودن متن است، توجه و التفات داشته و آنها را به منزله نقصان هاي متن تلقي نکند.

4- نقد فلسفي (وجودشناختي) نقد

1- 4- پديدارشناسي فهم

هرمنوتيک، يعني درک شرايط تکوين و ظهور يک متن، فهم معناي متن بودن متن و نگريستن به شرايط فهم معنا، صيرورت معنا و پايان ناپذيري معناي متن، مي تواند ما را به پديدارشناسي فهم سوق دهد. ما شاهد ظهور يک سيلان تاريخي، تولد و مرگ نظام هاي انديشگي و معنايي و آمد و شد دوران هاي گوناگون تاريخي هستيم. ما درمي يابيم که چگونه سياق هاي عصري به سياق هاي تاريخي تبديل مي شوند.

ما خواهيم مïرد و سياق عصري ما نيز به سياق تاريخي تبديل خواهد شد. اما آيا هيچ رجحاني در سياق عصري ما نسبت به سياق تاريخي گذشتگان وجود دارد؟

ما شاهد سيلاني تاريخي و ظهور و سقوط نظام هاي انديشگي و معنايي و تولد و مرگ سياق هاي عصري و تاريخي گوناگون هستيم. اين سيلان و انديشيدن به اين ظهورها و سقوط ها و اين تولدها و مرگ ها، گاه در وجود ما احساس خوف و هراسي عظيم مي افکند. اين خوف و هراس خود را در اين پرسش نمايان مي کند؛

آيا ما صرفاً با يک سيلان و گذر تاريخي صرف و تولد و مرگ فهم ها و انديشه ها روبه روييم و نه چيزي بيش از اين؟

آيا امري فراتاريخ و غيرتاريخي در اين ميان و در پس اين سيلان و گذار وجود ندارد يا خود را آشکار و نمايان نمي سازد؟

پديدارشناسي نحوه هستي آدمي نشان مي دهد که اين نحوه هستي به گونه يي است که قبل از بودنش وجود داشته است. اين سخن بدين معناست که نحوه هستي انسان با خودش آغاز نمي شود. سنت و تاريخي که هستي فرد در آن قوام مي پذيرد، يعني گذشته يي که فرد در آن حضور نداشته است، پيشاپيش از عناصر قوام بخش نحوه هستي آدمي است. همچنين هستي آدمي عين ارتباط با موجودات، در اکنون خويش است. ارتباط با موجودات، زمان حال هستي آدمي را شکل مي دهد. از سوي ديگر، آدمي به گذشته و حال خود محدود نمي شود. آدمي يگانه موجودي است که خودبرپاست، به اين معنا که خودش بايد به هستي خودش قوام بخشد. او براي نحوه هستي خويش طرح افکني مي کند. اين طرح ها، همان چيزي است که به آينده تعبير مي شود. من فقط آن چيزي نيستم که در اينجا و هم اکنون هستم. طرح افکني هاي من يعني آينده من و آنچه خواهم بود و آنچه انجام خواهم داد، نيز بخشي از هستي کنوني من است. به تعبير ديگر، آدمي يگانه موجودي است که تاريخي است. اين سخن نه به اين معناست که انسان در تاريخ است، بلکه نحوه هستي او بالذات تاريخي است. نحوه هستي انسان را نه با فعل «بود» مي توان توصيف کرد و نه با فعل «است»، بلکه آدمي يک «بوده است» است. يعني هستي او از گذشته يي دور آغاز مي شود، به اکنون مي رسد و در همين اکنون خويش تا آينده استمرار دارد.

پديدارشناسي فهم نيز پابه پاي پديدارشناسي نحوه هستي آدمي، اين حيث تاريخي را نشان مي دهد. البته تعبير صحيح تر آن است که گفته شود ميان فهم و هستي آدمي جدايي و انفصالي نيست. فهم نيز در يک سياق تاريخي (گذشته)، در يک سياق عصري (حال) و با عطف نظر به طرح افکني هاي آدمي (آينده) صورت مي پذيرد. البته اين سه سياق را بايد در وحدت شان درک کرد، چرا که از يکديگر تفکيک ناپذيرند.

نحوه هستي و فهم آدمي نقطه آغازين نيست. نحوه هستي و فهم انسان از خويشتن آغاز نمي شود. تصوير دکارتي از آدمي براي دستيابي به يک نقطه آغازين مطلق، توهمي بيش نيست. هستي آدمي از صفر آغاز نمي شود. آدمي حلقه يي در ميان حلقه هاي يک زنجيره، بلکه در ميان شبکه هزارتوي پيچيده يي از زنجيره هاست.

فهم بدون سنت (گذشته) امکان پذير نيست. فهم هميشه بر اساس فهم ها و مفروضات پيشين تاريخي تحقق مي پذيرد. فهم همواره درون يک سنت و يک تاريخ شکل مي گيرد. اين سنت، پيشاپيش امکاناتي را براي هستي من و فهم من تعيين کرده است. اين امکانات پيشين، قوام بخش هستي من و فهم من هستند. بدون اين امکانات پيشين، نحوه هستي من و فهم من از جهان، انسان و ديگران امکان پذير نبوده و نيست. ليکن اين سنت حاصل اراده من نيست. من در اين سنت پرتاب شده ام يا پرتاب شده است. فهم، بدون سياق تاريخي امکان پذير نيست و سياق تاريخي حاصل سنتي است که هستي من در آن جاي گرفته است. هر فهمي همچنين درون سياقي عصري (حال) قوام مي پذيرد. فهم در خلأ و در فضايي اثيري شکل نمي گيرد بلکه در سياقي عصري است که امکان پذير مي شود. بدون اين سياق عصري، فهميدن قوام نمي پذيرد. اين سياق نيز حاصل اراده من نيست. من در اين سياق پرتاب شده ام يا پرتاب شده است.

همچنين فهم با عطف نظر به طرح افکني ها، انتظارات و آنچه ما به استقبال آن مي رويم (آينده)، صورت مي پذيرد. اين طرح افکني ها و انتظارات، هرچند نسبتي با من و اراده و انديشه من دارند ليکن در پرتو سياق تاريخي (گذشته) و سياق عصري (حال) است که قوام مي پذيرند و پيوسته در حال تغيير و تحولند. پديدارشناسي فهم نشان مي دهد فهم يک امر خودبنياد و بشربنياد نيست. فهم با من آغاز نمي شود و با من پايان نمي پذيرد. فهم يک حلقه در ميان حلقه هاي يک زنجيره، بلکه در ميان شبکه يي تودرتو از زنجيره هاست. فهم امري بالذات تاريخي است که در گذشته (سنت)، حال (مواجهه با موجودات) و با عطف نظر به آينده (طرح افکني ها، انتظارات، بيم ها و اميدها) قوام مي پذيرد. فهم بر اساس امکاناتي صورت مي پذيرد که گذشته يعني سنت و تاريخ در اختيار من گذاشته است. اين امکانات را من تعيين نکرده ام. من صرفاً مي توانم پاره يي از امکانات را در ميان امکانات موجود که امکاناتي سنتي و تاريخي اند، برگزينم. ليکن همه امکانات فهم در اختيار من نيست و من نمي توانم هر امکاني از امکانات فهم را خارج از محدوده هاي سنت و تاريخ خويش اختيار کنم.

2- 4- فهم به منزله يک واقعه

بدين ترتيب پديدارشناسي فهم و خودبنياد نبودن آن نشان مي دهد که فهم يک حادثه، يک رويداد يا يک واقعه است. اين سخن تعبير ديگري از اين حقيقت است که فهم از من آغاز نمي شود و به من پايان نمي پذيرد. واقعه بودن فهم معناي ديگري نيز دارد و آن اينکه فهم در هر فرد، امري تاريخي و مثل هر رويداد يا واقعه تاريخي، امري يگانه و منحصر به فرد است. هيچ فهمي دوبار تکرار نمي شود. فهم آيينه يي است که ما مي توانيم در آن کرانمندي خويش را در مواجهه با يک بيکرانگي ببينيم.

اگر ما بکوشيم به فهم فهم نائل آييم و بکوشيم به پديدارشناسي فهم بپردازيم و بر اين امر بينديشيم که حقيقت فهم چيست، آنگاه شايد حضور يک رويداد سيطره ناپذير و مهارناشدني را در خويش تجربه کنيم.

در فهم، گويي چيزي ما را به خويش فرامي خواند؛ چيزي در ما سخن مي گويد و ما را به تفکر، فهميدن و سخن گفتن وا مي دارد. پديدارشناسي فهم ما را به تجربه حافظ از هستي نزديک مي سازد؛

در اندرون من خسته دل ندانم کيست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

آنچه او ريخت به پيمانه ما، نوشيديم

اگر از فهم بهشت است وگر باده مست

3- 4- فراتاريخ

پديدارشناسي فهم به ما نشان مي دهد که ما بخشي از يک کليت بيکران هستيم. هر يک از ما از نقشي ويژه و جايگاهي منحصر به فرد در اين کليت برخورداريم. انديشه ما نقشي است که در اين کليت به ما واگذار شده است. بر عهده گرفتن اين نقش، شکل دهنده تقدير ما و تحقق کامل و راستين سرشت خويشتن ماست.

نحوه هستي آدمي و فهم او، از گذشته آغاز مي شود و با عطف نظر به آينده، در زمان حال صورت مي پذيرد. آدمي و فهم او حاصل وحدت سنت تاريخي (گذشته)، سياق عصري (حال) و بيم ها، اميدها، انتظارات و دل نگراني هايش (آينده) است. آدمي و فهم او امري تاريخي است.

اما در اينجا يک پرسش وجود دارد؛ وحدت تاريخ از کجاست؟

ما صرفاً با يک گذار و سيلان تاريخي روبه رو نيستيم. ما در پس حوادث بي شمار تاريخي و آمد و شد اقوام، فرهنگ ها و تمدن ها و تولد و مرگ انسان ها و نظام هاي گوناگون انديشگي، وحدتي را مي يابيم. اما مناط وحدت اين کثرت چيست؟

بديهي است آنچه مناط وحدت تاريخ است خود، حادثه يي تاريخي در ميان ساير حوادث تاريخي نيست، پس تاريخي نيست. وحدت تاريخ، امري فراتاريخ است.

وقتي ما به فهم، به منزله يک رويداد يا واقعه مي انديشيم يا نحوه هستي خودمان را به منزله يک رويداد يا واقعه تجربه مي کنيم، وجود يک جريان، يعني جريان زندگي و جريان تاريخ را در خود، احساس و ادراک مي کنيم.

زندگي و تاريخ، مجموعه يي از حوادث تکه تکه، پاره پاره و از هم گسسته نيست. ما نوعي وحدت و جرياني مستمر را در زندگي، در تاريخ و در هستي احساس و تجربه مي کنيم. ما آنات و کثرات حوادث تاريخي را درک مي کنيم، اما همچنين در کنار آنها وجود يک جريان، يک به هم پيوستگي، يک وحدت، يک زمان بي زمان، يک زمان متراکم، يعني يک فراتاريخ را نيز تجربه و درک مي کنيم.

نحوه هستي آدمي، زندگي و پديدار فهم، اموري تاريخي هستند اما اموري صرفاً تاريخي نيستند. آدمي، زندگي و فهم هر چند تاريخي اند اما نسبتي با فراتاريخ دارند.

اگر ما به تامل در باب سرشت هستي آدمي و تفکر درباره ماهيت فهم و حقيقت نقد بپردازيم و حيث تاريخي نحوه هستي انسان و همه فعاليت هاي او، از جمله حيث تاريخي فهم و نقد را دريابيم و وجود کرانمند خويش را در آيينه بيکرانگي فراتاريخ درک کنيم، آنگاه نگاه ما به خويشتن انساني تر، يعني اخلاقي تر و با توجه به حيث بشري و محدوديت هاي انساني مان خواهد بود و ديگر از منظري استعلايي، يعني فراتاريخي و از نگاه خداوند، به ارزيابي بندگان و ميرندگان نخواهيم پرداخت. در اين صورت، شايد تفکر و فرهنگ در ديار ما رنگ و بوي ديگر گيرد.

ما در اينجا گرد آمده ايم تا درباره شريعتي سخن بگوييم. شريعتي در سال 1312 هـ.ش متولد شد و در سال 1356 وفات يافت. او موجودي تاريخي بود. انديشه وي نيز امري تاريخي بود و مثل هر انديشه يي از محدوديت هاي تاريخي زمان خودش رنج مي برد.

عصر ما، دوران ما و مسائل ما دگرگون شده است. آري، بسياري از مسائل و آموزه هاي شريعتي امروز براي ما معنا و مفهوم ديگري يافته اند زيرا ما نيز موجوداتي تاريخي هستيم. اما به رغم آنکه حيث تاريخي شريعتي در خردادماه سال 1356 پايان يافت، ليکن او و انديشه هاي او کماکان در ما حضور دارند؛ امروز در همين جا، در کنار ما.

آري، ما به نقد شريعتي مي پردازيم، اما در استمرار او و با حضور او اين فهم و اين نقد صورت مي گيرد. ما حضور او را نمي توانيم ناديده بگيريم. حتي اگر ما آثار او را نيز نخوانيم، باز هم او حضور دارد چنانچه همه بزرگان گذشته همچون فردوسي، سعدي، حافظ، بوعلي سينا و ملاصدرا در تک تک ما حضور دارند. گذشتگان، قوام بخش سنت ما هستند و هستي ما با اين سنت شکل مي گيرد. گذشتگان با هستي خود ما استمرار مي يابند. فراتاريخ مناط اين استمرار است.

تفکر به فراتاريخ شايد ما را قادر سازد تا بر محدوديت ها و در عين حال بر حيث معنوي هستي خويش، بيشتر تأمل کرده، آن را بهتر درک کنيم. در انديشيدن به فراتاريخ ما مي توانيم به مأوايي دست يابيم که در آنجا تفکر سکني گزيند و حضور معنا را تجربه کند.

روزها گر رفت گو رو باک نيست / تو بمان اي آنکه چون تو پاک نيست

انديشيدن به فراتاريخ اجازه نخواهد داد تا هستي ما در سيلان حوادث گذراي تاريخي مستحيل شود. تفکر به فراتاريخ شايد ما را در رسيدن به نحوه تفکري کامل تر، يعني انساني تر، ياري دهد.

پي نوشت؛ —————————

1- براي مثال فلان روشنفکر يا استاد دانشگاهي را مي بينيم که در مصاحبه يي متفکري چون دکتر احمد فرديد را ديوانه يا روان پريش توصيف مي کند يا صاحب فضلي را مي بينيم که در مقاله يي معلم خودش يعني دکتر سروش را وابسته به نيروهاي خارجي و در خدمت سازمان سيا معرفي مي کند. اگر اينها نمونه هايي از نقد در ميان روشنفکران و فرهيختگان برجسته کشور ماست، ديگر از سياست پيشگان و اهل کوچه و بازار چه انتظاري مي توان داشت؟



≡   برچسب‌ها
نویسنده : اپراتور سایت تاریخ ارسال : جولای 29, 2015 1898 بازدید       [facebook]