متن کامل سخنرانی هاشم آقاجری در دانشگاه همدان (۱ دی ۱۳۸۱ ـ دانشگاه همدان)
متن کامل سخنرانی جنجالی هاشم آقاجری در دانشگاه همدان
منبع: مجله مهرآذرآبادگان
تاریخ: ۱ دی ۱۳۸۱
گرامی میداریم بیست و پنجمین سالگرد شهادت معلم و برادر و دوست و همدل و همسخن خویش دکتر علی شریعتی را، او که همچون یک شمع سوخت. شمعی که او خود خویشتن را به این نام میخواند و عالمی را روشن کرد. چه میگویم او شمع مردهای … بلکه شمعی شد که در همه قلبها و همه مغزهای نسل من و نسلهای بعد همچنان برافروخته ماند.
پرتوی از آن شمع فروزان در قلبها و مغزها همین حضور معنادار و جدی شما دوستان عزیز در این مراسم است. به رغم همه جفاها و نامهربانیها و نامردمیها که در حق آن عزیز از روزها و سالهای کوتاه عمرش شروع شد و متأسفانه تا امروز همچنان ادامه یافته است.
امروز من توجه و بازگشت دوباره نسل حاضر را به شریعتی میبینم. این واقعیت در اوجگیری مجدد تیراژهای آثار دکتر شریعتی اکنون مشهود است. به رغم اینکه چند صباحی کسانی میکوشیدند خورشید را گلآلود کنند و با انواع و اقسام اتهامات، شریعتی را از نسل امروز جدا سازند. اما اکنون میبینیم که همه آن روشها و کوششها نه تنها اثری نبخشید، بلکه توجه به شریعتی عمیقتر و جدیتر میشود.
بیست و پنج سال پیش که او پس از خروج از زندان کوچکتر و ورود به زندان بزرگتری بنام ایران نتوانست در این زندان بزرگ بماند و ناگزیر برای ادامه راه مهاجرت پیشه کرد و به قول خودش در آن وصیتنامه آخرین، با لطف خداوند بر قالیچه سلیمانی نشست و پرواز کرد.
در آن زمان هنوز در ایران انقلابی اتفاق نیفتاده بود و کمتر کسی تصور و پیشبینی میکرد که در آینده بسیار کوتاهی ایران شاهد یک تحول عظیم خواهد بود. تحولی که شریعتی خود یکی از باغبانان مهم و معماران بزرگ آن بود. بذرهایی که او در آن سالها پاشید خیلی سریع جوانه زد. گل داد و به ثمر نشست. هر چند زمینی که این باغبان در آن گل کاشت و بذر پاشید، متأسفانه زمین چند رگهای بود که پس از چند صباحی خرزهرههایی در این گلستان در گوشه و کنار سربلند کردند و کوشیدند تا فضای زندگی را برای گلها تنگ کنند. اما حال دوباره شاهدیم که نسیم تازهای میوزد و فضای نو و جدیدی برای تنفس گلها فراهم میشود.
موضوع سخن امروز من پروژه پروتستانتیسم اسلامی و دکتر علی شریعتی است.
تقسیمبندی که خود دکتر شریعتی از مجموعه آثارش کرده، بطور کلی آنها را به سه دسته بزرگ تقسیم کرده است.
دسته اول: کویریات، دسته دوم: اسلامیات و دسته سوم: اجتماعیات.
البته شریعتی در تمام این سه نوع گونه آثارش یک شریعتی است، اما در سه آینه سه وجه، تثلیثی که منعکسکننده یک جهت، یک راه و یک حقیقت است. اجتماعیات شریعتی را بدون اسلامیات او نمیشود بطور کامل فهمید کما اینکه اسلامیات و اجتماعیاتش را بدون توجه به کویریات نمیشود کاملاً حس کرد. شریعتی را نه میشود محدود در کویریات کرد و نه محدود در اجتماعیات و نه محدود در اسلامیات. اما از آنجا که من به اقتضای سخن ناگزیرم در محدوده خاصی سخن بگویم، به ناچار میکوشم که تنها در قلمرو اسلامیات سخن بگویم.
یکی از مسایلی که در فلسفه تاریخ و جامعهشناسی مطرح است و مورد بحث و منازعه فکری در میان اندیشمندان، فیلسوفان و جامعهشناسان، رابطه ذهن و عین است، رابطه اندیشه و فکر یا مادیت و واقعیت، رابطه انسان متفکر با مجموعه شرایطی که بر زندگی اجتماعی او حاکم است. این رابطه چگونه رابطهای است؟ کدام یک بر دیگری تقدم دارد، کدام زیربناست و کدام روبنا؟
هر یک از متفکران بسته به دیدگاه خود و نوع مکتب و نظریه خویش توضیحی در خصوص این رابطه دادهاند. دو توضیح معروف و مشهوری که دکتر شریعتی هم کاملاً به آن توجه و از آن بحث میکند، یکی توضیح کارل مارکس است (فیلسوف و جامعهشناس معروف که مکتب سیاسی معروف به مارکسیزم هم به او منسوب است) و دیگری جامعهشناس معروف مارکس وبر. این دو جامعهشناس دو نظریه کاملاً متفاوت با یکدیگر دارند. مارکس حداقل در بخش عمده آثارش و در قسمت اعظم زندگی و فعالیت فکری و سیاسیاش به این دیدگاه تعلق خاطر داشته است (اینکه میگویم حداقل به این دلیل است که در لابلای برخی از آثار مارکس میشود نشانههای دیدگاه دیگر را هم یافت.)
اما اندیشه مارکس، آن اندیشهای که معروف و رایج و مسلط شد بر ذهن کسانی که او را قبول داشتند. عبارت بود از این که به نظر او عین واقعیت، مادیت و شرایط اقتصادی مقدم است بر اندیشه، فکر و فرهنگ به عبارت سادهتر در تعیین رابطه بین اقتصاد و فرهنگ، مارکس مشهور و معروف اصالت و تقدم را به اقتصاد میداد و بر این باور بود که عامل سازنده و موتور محرک جامعه و تاریخ، زیربنای اقتصادی جامعه و تاریخ است. وقتی که اقتصاد دگرگون شود، به عنوان یک علت تأثیر میگذارد در فرهنگ و فرهنگ را نیز دگرگون میکند. پس در اینجا اصالت و زیربنا افتصاد است روبنا و تابع و فرعی، فرهنگ، چنانکه مارکس وقتی میخواست علم جدید یا مذاهب و ادیانی همچون پروتستانتیسم (که یک شاخه از مسیحیت غربی در قرون جدید است) را تبیین بکنند، این چنین میگفت: ابتدا نظام اقتصادی فئودالی تحت تأثیر تضادهای درونی خودش و در اثر رشد ابزار و نیروهای تولیدی متحول شد. نظام فئودالی به نظام بورژوازی و سرمایهداری تحول پیدا کرد و بعد چون نظام اقتصادی بورژوایی و سرمایهداری به وجود آمد، آن مذهب و فرهنگ گذشته که دیگر با این نظام اقتصادی سازگاری نداشت، از بین رفت و جای خودش را به فرهنگ و مذهب جدیدی داد. به عبارت دیگر، مذهب پروتستانتیسم به عنوان شاخه جدیدی از مسیحیت در مقابل مذهب کاتولیک که شاخه سنتی و قدیمی مسیحیت بود، معلول پیدایش نظام اقتصادی سرمایهداری بود. این خلاصه و چکیده تحلیل مارکس در این زمینه است. بر خلاف مارکس، ماکس وبر جامعهشناس معروف آلمانی این رابطه را معکوس میدید، با بررسیهایی که او درباره کشورهای مختلف اروپا میکرد، به این نتیجه رسید که پیش از اینکه نظام اقتصادی فئودالی تحول پیدا کند به نظام سرمایهداری، مذهب مسیحی دستخوش تحول شد. متفکران نواندیش مسیحی که بعدها معروف شدند به متفکران پروتستان، ابتدا قرائت تازهای از مسیحیت عرضه کردند. با دیدگاههای سنتی کلیسا مبارزه کردند، نوع نگاه مذهبی جامعه خودشان را تغییر دادند و بعد که مذهب تغییر کرد، به تبع آن شرایط اقتصادی تغییر یافت. در اینجا فرهنگ یا مذهب، به عنوان زیربنا یا علت، اقتصاد و نظام تولیدی به عنوان معلول و عامل فردی مورد تحلیل قرار میگیرد.
دکتر شریعتی در مواجهه با این دو دیدگاه البته معتقد به یک دیدگاه ترکیبی و بر این نظر بود که نمیتوان ذهن و عین را کاملاً ـ هم جدا کرد. فرهنگ یک جامعه از اقتصاد آن جامعه جدا نیست. نوع اندیشه و تفکر مردم با نوع معیشت و اقتصاد و مجموعه شرایط واقعی زندگی آنها گونهای همبستگی و ارتباط دارد و به همین دلیل هم میگفت که تحلیل و نظریه درست، ترکیبی از نظریه مارکس و نظریه وبر است. سپس با یک مونتاژ ماهرانه میگفت که من نه به کارل مارکس معتقدم و نه به ماکس وبر. بلکه من به «مارکس وبر» معتقدم. یعنی ترکیبی از مارکس و وبر. در عین حال که دکتر شریعتی عامل اقتصاد را مهم میدانست و در تحلیل تاریخ و تحولات اجتماعی هر جا که خواسته است رخدادها و دگرگونیها را چه در تاریخ اسلام و چه در تاریخ اروپا بررسی بکند، به اقتصاد میپردازد ـ چنانکه حتی در مورد رنسانس اروپا بطور مشخص یک رساله نوشت و در آنجا از ریشههای اقتصادی رنسانس حرف زد. یعنی رنسانسی که در اروپا اتفاق افتاد، ریشههای اقتصادی هم داشت ـ وی به یک نظریه ترکیبی معتقد بود. با وجود این، شریعتی به فرهنگ تکیه بیشتری میکرد و معتقد بود که «آگاهی» و «خودآگاهی» مردم حرف آخر را در تحولات اجتماعی خواهد زد.
از نظر شریعتی فقر به تنهایی عامل انقلاب نمیشود. ممکن است یک جامعهای گاملاً هم فقیر باشد و حتی در آن جامعه تضاد طبقاتی و استثمار به وحشتناکترین حد خویش برسد، اما تا زمانی که این «وجود فقر» به «احساس فقر» تبدیل نشده باشد و تا زمانی که مردمی که در آن جامعه زندگی میکنند، نسبت به وجود فقر و زشتی و غیرانسانی بودن فقر آگاهی پیدا نکنند و بعد این آگاهی آنها را به اعتراض نسبت به وضع موجود نکشاند، هیچگاه صرف وجود فقر، عامل قیام و انقلاب در آن جامعه نمیشود. به همین دلیل دکتر شریعتی در نظریه جامعهشناسیاش، تکیه اصلی را بر آگاهی و خودآگاهی میگذاشت. تمام پروژه دکتر شریعتی هم در همین دو کلمه خلاصه میشود: «آگاهی» و «خودآگاهی».
از دوره قاجار در ایران (قرن ۱۹) که جامعه ما گرفتار نوعی دوگانگی شد، دوگانگی بین جامعهای سنتی، عقبمانده و توسعهنیافته در زمینههای تکنیکی، علمی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و برخورد با دنیای جدیدی که صاحب علم، تکنیک، سرمایه، اقتصاد و نظامهای سیاسی نو و پیشرفته بود، یک بحران در میان اندیشمندان، متفکران و نخبگان ایرانی به وجود آمد. بحران مدرنیته، بحران گرفتاری در بنبست توسعهنیافتگی، توسعهنیافتگی در تمام زمینهها.
سپس این پرسش مطرح شد که «ما برای برون رفت از این بنبست و عقبماندگی چه باید بکنیم؟» «چه باید کرد؟» (که عنوان یکی از آثار دکتر شریعتی و البته عنوان رسالههای بسیاری در تاریخ معاصر جهان است، از جمله رساله معروف لنین به نام «چه باید کرد؟» یا چرنیشفسکی، متفکر دیگر روس و رسالههای گوناگون دیگر، از دوره قاجاریه به بعد هم بسیاری از رسالهها و کتابها از آثار متفکران ایرانی معطوف به همین پرسش بود که چه باید کرد؟ برای خروج از این بنبست، نجات و رهایی از عقبماندگی و توسعهنیافتگی، خلاص شدن از دست فقر، جهل، نابرابری، استبداد، دیکتاتوری، استعمار، نابرابری طبقاتی و توسعهنیافتگی فرهنگی، چه باید کرد؟ به این «چه باید کرد» پاسخهای بسیار و متنوعی دادهاند (که به نظر من اگر دانشجویی بخصوص در زمینه رشته جامعهشناسی، علوم سیاسی و تاریخ تصمیم بگیرد یک رساله بنویسد، پاسخهای داده شده به پرسش «چه باید کرد» از سوی متفکران ایرانی در دو قرن اخیر، یک رساله بسیار عمیق، جدی و گسترده خواهد شد.)
کسانی مثل میرزاملکم خان در پاسخ اینکه چه باید کرد، میگفتند قمپانی (یعنی همان کمپانی). یعنی راه برون رفت از بنبستها و معضلات ما این است که دعوت بکنیم از کمپانیهای خارجی، بیایند در ایران سرمایهگذاری کنند. دوای اصلی دردهای ایران و ایرانی این است که قمپانیهای خارجی بیایند. شاید به همین دلیل هم بود که میرزاملکم خان وارد قراردادهایی با کمپانیهای خارجی شد و البته در آن قراردادها منافع شخصی و مادی خود را هم فراموش نکرد و حتی گرفتار رشوهخواری نیز شد. (رشوهخواری، مخصوصاً در قراردادهای خارجی امر تازهای نیست، اختصاص به آقازادههای امروز هم ندارد، شاهزادهها و امیرزادهها و حتی کسانی مثل پرنس میرزاملکم خان هم رشوه میگرفتند.) عدهای معتقد بودند تنها راه خروج از بنبست «چه باید کرد» آن است که در ایران راهآهن درست کنیم.
پاسخ میرزایوسفخان مستشارالدوله هم در کتاب یک کلمه ـ حدود صد سال پیش مستشارالدوله کتابی نوشت به نام یک کلمه ـ این بود که راه حل تجارت ایران و ایرانی و خروج از بنبست عقبماندگی و توسعهنیافتگی یک کلمه است، آن هم قانون. اگر ما در ایران قانون داشته باشیم و قانون حاکم باشد، همه مسائل و مشکلات ایران حل میشود. اما خوب شما میبینید بعد از صد سال هم امروز باز اصلاحطلبان ایرانی دم از قانون میزنند و حاکمیت قانون، ولی در طول این صد سال هنوز قانونی حاکم نشده است. البته ما امیدواریم که انشاءالله حاکم شود. تأمل در اینکه چرا قانون حاکم نشده است، بسیار مهم است، ولی به هر حال شعار مستشارالدوله و حتی شعار میرزاملکم خان در دوره بعد همین بود. کما اینکه میرزاملکم خان بعد از وزارت و سفارت افتاد و به یک عنصر شدیداً مخالف با ناصرالدین شاه تبدیل شد، دست به انتشار روزنامهای زد که نام این روزنامه قانون بود. این هم یک راه حل. راه حلها و پاسخهای دیگری هم داده شده است که من نمیخواهم اینجا همه آنها را … و در آنها بحث بکنم. راه حلهایی مثل ایجاد نظام مشروطه و تفکیک قوا.
حتی راه حلی از قبیل ضرورت وجود یک دولت استبدادی. این هم یک راه حل بود. یعنی بعد از مشروطه به دلیل اینکه تقریباً پانزده سال بعد از انقلاب، جامعه ایران در یک دوره هرج و مرج فرو رفت، پراکندگی قدرت، ناامنی، راهزنیهایی که در شهرها و بیرون شهرها وجود داشت و بالطبع نابسامانیها و مشکلات اجتماعی و اقتصادی فراوان ناشی از این ناامنی، عده زیادی از متفکران و نخبگان و روشنفکران ایرانی و حتی روحانیت ایران را به این نتیجه رساند که راه حل نجات ایران، ظهور یک دیکتاتور است.
دیکتاتوری که با زور و قدرت، قدرتهای کوچک محلی و خودکامگی پراکنده در کشور را سرکوب بکند، همه قدرت را در دست خودش متمرکز سازد و نظم و امنیت را در جامعه برقرار بکند، نه تنها روشنفکران و روحانیان ما ـ بخشی از آنها البته این تز را پذیرفتند و به استقبالشان رفتند ـ بلکه توده مردم با هم از آن استقبال میکرد. (تصور نکنیم که همیشه دیکتاتوریها فقط با زور و سرنیزه به وجود آمدهاند، یا ادامه حکومت دادهاند. در خیلی از دورهها زور به دیوار جهل تکیه کرده است. در بسیاری از دورهها، استبداد و خودکامگی درختی بوده است که در زمین بلاهت و جهالت ریشه دوانده است و فلسفه اصلی بقاء استبدادها و دیکتاتورها هم همین مسئله بوده است. لذا خیلی راحت جامعه ایران بعد از پانزده سال از انقلاب مشروطه، دیکتاتوری رضاخانی و به دنبال آن استبداد رضاشاهی را پذیرفت).
اما در دورههای بعد نیز پاسخهای دیگری داده شد. در عصری که شریعتی زندگی میکرد، پروژههای مختلفی از سوی متفکران و نیروهای سیاسی جامعه ما ارائه میشد، هم راه حلها و تزهای سیاسی و هم راه حلها و تزهای نظامی ـ در دهه چهل و پنجاه که دکتر شریعتی زندگی میکرد، کسانی معتقد بودند تنها راه مبارزه، تنها راه نجات ایران، این است که ما دست به اسلحه ببریم و رژیم شاه را سرنگون بکنیم. کافی است این رژیم را از طریق نظامی سرنگون بکنیم تا بعد به دروازههای آرمانی برسیم. این یک راه حل بود. راه حلی که گروههای چریکی و سازمانهای مسلح به دنبال آن رفتند. البته این راه حل نه تنها نتوانست رژیم را سرنگون بکند، بلکه حتی از طرف توده مردم نیز با استقبال روبرو نشد. چریکها، جوانان بزرگ و صادق و مخلص ایران، در گروههای مختلف چریکی، با تمام وجود رفتند به مبارزه با رژیم. اما متأسفانه مبارزهای بود که از تودهها جدا بود. مردم آن را نمیفهمیدند. گاهی حتی در آن زمانی که چریکها مبارزه میکردند با رژیم، خود مردم عادی ممکن بود یک چریک را در خیابان دستگیر و همکاری بکنند یا ساواک و پلیس و وی را تحویل آنها بدهند. مشی چریکی جواب نداد. نه تنها در سرنگونی رژیم، بلکه حتی جواب نداد در جلب و جذب مردم.
اما راه حلهای سیاسی، اینکه مردم را دعوت به قیام بکنیم. دعوت به شورش بکنیم، تحریک و تهییج بکنیم. شیوههای مبارزه سیاسی، تکنیکها و تاکتیکهای خاص خودش، یا اصطلاحات آن زمان مثل آژیتاسیون، پروپاگاند و سازماندهی سیاسی نیروها. اما تجربه نشان داده است تا امروز که هیچ کدام از آن راه حلها نتوانسته است موانع اساسی توسعه در ایران را رفع کند.
شریعتی یکی از معدود کسانی بود که به پرسش «چه باید کرد؟» ، هیچ کدام از آن پاسخها را نداد. دکتر شریعتی نه چریک بود و معتقد به مبارزه چریکی، که بگوید برویم خانه تیمی تشکیل بدهیم، اسلحه بخریم و قیام مسلحانه بکنیم علیه رژیم و نه مبارزه سیاسی به معنی حرفهای کلمه بود که بخواهد از طریق بیان و قلم مردم را به خیابان بکشد و آنها را در یک مبارزه هیجانآمیز احساساتی تحریک بکند علیه رژیم، هیچ کدام، او معتقد به یک طرح و پروژه فرهنگی بود. معتقد بود مشکل اساسی که ما در ایران داریم و زیربنا و علتالعلل همه مسائل ما را تشکیل میدهد، اندیشه و فرهنگ است.
تا زمانی که اندیشه و فرهنگ و تفکر جامعه تغییر پیدا نکند، رژیمها بیایند و بروند، هیچ مشکلی بطور اساسی حل نمیشود.
با وارد کردن صنعت، راهآهن و راهحلهایی از این قبیل جامعه دچار تحول اساسی نمیشود. «طرح تغییر و تحول فرهنگی» و دکتر شریعتی به عنوان یک روشنفکر وظیفه خودش و همه روشنفکران را عبارت میدید از کوشش و تلاش برای پیشبرد چنین پروژهای اما از آنجایی که در جامعه ایران اساسیترین هسته فرهنگ مذهب است اصولاً جامعه ایرانی و فرهنگ ایرانی در تمام دورهها یک فرهنگ مذهبی بوده. چه در دوره قبل از اسلام و در عصر ساسانی و زردشتی و چه در دوره بعد از اسلام و در مرحله قبل از صفویه و آن موقعی که اکثریت ایرانیان هنوز به تشیع نگرویده بودند و چه بعد از صفویه مرکزیترین و اساسیترین هسته در فرهنگ ایران، مذهب است. اینجا بود که دکتر شریعتی به پروژه پروتستانتیسم اسلامی رسید.
شریعتی با تحلیلی که از جامعه ایران داشت و با شناختی که از تجزیه پروتستانتیسم مسیحی داشت به این جمعبندی رسیده بود. پروتستانیسم مسیحی چه بود؟ پروتستانتیسم مسیحی عبارت بود از یک نهضت فکری دینی که در قرن پانزدهم و شانزدهم در اروپا اتفاق افتاد. متفکرانی که اتفاقاً بسیاری از آنها از جمله خود «کالون» و «لوتر» اینها روحانی بودند. کشیش بودند. اما کشیشانی که به کلیسا و به نهاد روحانیت سنتی مسیحی اعتراض داشتند.
آنها نسبت به دگمها و جرمها و چارچوبهای … که پاپ و روحانیت کلیسا حاکم کرده بود بر مردم مسیحی، دست به اعتراض زدند. پاپها از قرن چهارم به بعد با استناد به روایات و متون و با استناد به شوراهای کلیسایی مثل شورای «نیقیه» و استناد به عطیه الهی کنستانتین و سنتها و روایتهای دینی از این قبیل، خود را تبدیل کرده بودند به نماینده مسیح و کلیسا را تبدیل کرده بودند به تنها راه رستگاری. میگفتند خارج از کلیسایی که پاپ در رأسش است رستگاری نیست. هر کس خارج این کلیسا باشد به بهشت نمیرود، به جهنم میرود. در این کلیسا، پاپ به عنوان جانشین مسیح بود و اسقفها و کاردینالها، آنچنان نیابتی از سوی خدا و مسیح برای خودشان ایجاد کرده بودند که حتی بهشت و دوزخ را تقسیم میکردند و سنت اعترافگیری و بهشت فروشی یک سنت بسیار محکم و جاافتادهای شده بود. مؤمنان اگر میخواستند که مورد عفو الهی قرار بگیرند باید میرفتند پیش یک روحانی در محضر او به گناهانش اعتراف میکردند و بعد صدقهای میدادند، نذری میکردند و پولی میدادند برای اینکه آنها را دعا کنند و از خدا بخواهند که گناهان این مؤمن بخشوده شود.
کتب مقدس یعنی انجیل و تورات مستقیماً توسط هیچ مؤمن مسیحی قابل فهم شمرده نمیشد. یعنی حتماً مسیحیان برای فهم کتاب مقدس خودشان نیازمند روحانی بودند. روحانیان هم واسطه بین خلق با خدا بودند و هم واسطه بین مسیحیان با مسیح بودند. نه با خدا بدون روحانی میشد ارتباط برقرار کرد، نه با مسیح بدون روحانی میشد ارتباط برقرار کرد نه با کتاب مقدس، هیچ کدام. گویی که این کتاب مقدس که به قول قرآن «لایمسه الا المطهرون» هیچ کس به این کتاب نباید دست بزند و او را لمس کند، جز پاکان. گویا که این پاکان فقط روحانیانند و بس.
مردم به دو گروه تقسیم میشدند. روحانی و جسمانی. روحانی مطهر است و پاک، جسمانی نجس است و ناپاک و این ناپاکها و نجسها اگر میخواهند پاک باشند باید دست روحانی را ببوسند و لمس کنند. این نظام واسطهگی، یکی از سنتهای بسیار جاافتاده در کلیسا بود.از طرفی دیگر این روحانیت به عنوان اینکه پیرو مسیح است، ازدواج در میان روحانیان را ممنوع کرده بود. رسماً روحانیان حق ازدواج را نداشتند. نه راهب، نه راهبه. هیچکدام. باید تارک دنیا میبودند. اما در عین حال، همین روحانیانی که چارچوبهای کلیسا، آنها را مجبور میکرد که تا آخر عمر ازدواج نکنند و مجرد باقی بمانند. در پشت پرده آنچنان به فسادهای جنسی آلوده شده بودند که گاه آمار فساد کلیسا بخصوص در فسادهایی مثل همجنسبازی از جامعه بالا میزد. به علاوه نگاه دین سنتی به کار، به طبیعت، نگاه تحقیرآمیزی بود. دین و دنیا از هم جدا بود.
عالم ملک و عالم ملکوت از هم جدا بود. شهر زمینی از شهر آسمانی جدا بود. نگاه مسیحیت سنتی، نگاهی طبیعتگریز، ضد دنیا، ضد کار و مخالف با طبیع انسانی بود. همچنان که عقل و علم را هم تحقیر میکرد و آن را در تضاد با کتاب مقدس میدید. میگفت: پاپ برتر از عقل و علم است. اگر پاپ چیزی گفت ولو اینکه با عقل شما متناقض باشد، شما باید او را به عنوان حجت و به عنوان جانشین پیامبر و مسیح به عنوان رئیس نهائی سلسله مراتب روحانیت کلیسایی قبول بکنید. میگفت: اصلاً ایمان یعنی همین.
تبیین و تفهیم تا ایمان بیاوری! آنکس که میفهمد نمیتواند ایمان بیاورد. بر سر خانه ایمان نوشته شده است که «ابتدا عقلت را کنار بگذار، بعد وارد خانه ایمان شو» عین آکادمی افلاطون یا لیسه ارسطو. بالای آکادمی افلاطون نوشته شده بود: «هر کس که هندسه نمیداند، وارد نشود.» و بالای لیسه ارسطو (به اشتباه افلاطون)، مدرسه ارسطو (به اشتباه افلاطون) هم نوشته بود: «هر کس که منطق نمیداند وارد نشود.» بر سر در دین سنتی کاتولیکی نوشته بود. هر کس که عقل دارد وارد نشود اینجا جای عاقلان نیست. جای مؤمنان است جای عاشقان است، جای دیوانههاست. میخواهی وارد خانه ایمان بشوی، اول عقلت را اجاره بده و بعد وارد شو.
چنین ایمانی البته ایمانی بالاتر از عقل نبود ایمان مادون عقل بود. چنین مؤمنی، مؤمنی نبود که از مرزهای عقل فراتر رفته باشد، بلکه مؤمنی بود که دچار بلاهت بود. بعضی از روایتهای منسوب و شاید مجهول در اسلام گفته است که «اکثر اهل الجنه الیلهاء» بیشتر بهشتیها آدمهای ابلهند. یعنی خواستهاند بگویند که اگر میخواهی بروی بهشت باید ابله باشی. آدمهایی که عاقلند، نمیتوانند به بهشت بروند. (البته حالا عرفای ما، بعضیها، آمدهاند این … بهشتیان را یک … ماورای عقل تفسیر کردهاند) اما
یکی از خواهران: آقای دکتر ببخشید شما راجع به اسلام صحبت میکنید یا مسیحیت، اول این مسئله را روشن بفرمائید (همهمه جمعیت)
دکتر آقاجری: نه، اینها هم در اسلام وجود داشته هم در مسیحیت. من راجع به هردوشان صحبت میکنم.
ببخشید آقای دکتر! اگر راجع به اسلام صحبت میکنید، اجازه بدهید یک مسلمان به شما پاسخ دهد. (همهمه و سر و صدای جمعیت)
(مکث و توقف دکتر آقاجری)
پروتستانتیسم اعتراض به چنین مذهبی بود. اصلاً خود کلمه پروتست یعنی اعتراض. نهضت پروتستانتیسم عبارت از نهضتی بود که میگفت: ما باید مسیحیت را از دست روحانیت سنتی کلیسایی آزاد کنیم. مسیح را باید از دست پاپ نجات داد. تز خود کشیشی، تز کالون بود. یعنی میگفت که ما برای ارتباط با خدا احتیاج به واسطه نداریم. برای فهم کتاب مقدس، احتیاج به واسطه نداریم. کتاب مقدس، خدا، پیامبر، همه ما را مستقیماً مورد خطاب قرار داده است. مگر وقتی مسیح با مردم اورشلیم سخن میگفت، واسطه داشت که کلمات او را بگیرند و برای مردم شرح و بسط کنند؟ نه، بیواسطه، مسیح میگفت و مؤمنان و مخاطبان میشنیدند و میفهمیدند. کالون میگفت: همه انسانها، همه مسیحیان، همه مؤمنان، مستقیماً مخاطب مسیح و کتاب مقدساند. احتیاجی نیست که ما برای فهم کتاب مقدس برویم به سراغ یک طبقهای بنام روحانی و اسقف. هر کس خودش کشیش خودش است. اعتراض به آن دیدگاه دنیاگریز و اینکه بر خلاف تصویری که از مسیح ساخته شد، مسیح نسبت به دنیا بیتوجه نبود. نسبت به کار و تلاش و فعالیت انسانی، کار در طبیعت عبادت است. به همین دلیل هم بعد از انقلاب صنعتی، طبقه بورژوازی، کسانی که تحولات تازه را در زمینه طبیعتشناسی و تکنیک ایجاد کردند، عمدتاً پروتستان بودند. یعنی بر خلاف کاتولیکهای سنتی که معتقد بودند نان و طبیعت و زمین و این قبیل امور پست مادی بیارزش است و با روح دینداری و تقوا و خداپرستی بیگانه، پروتستانها معتقد شدند که اتفاقاً کار، بدست آوردن سرمایه، تولید، این دقیقاً همان چیزهایی است که خداوند از ما خواسته است و به عنوان یک عبادت این کار را انجام میدهیم.
این پروتستانتیسم البته مسبوق به یک نگاه دیگری هم بود چون قبل از شروع نهضت پروتستانتیسم در اروپا، یک نهضت دیگری شروع شده بود که همان نهضت اومانیزیم بود. نهضت اومانیزم نهضتی بود که میگفت انسان ارزش دارد در مقابل کلیسا، کلیسا خدا را مطرح میکرد، برای این که به نام خدا انسان را قربانی بکند. به نام خدا و نایب خدا و مسیح که پاپ و روحانیت مسیحی بود انسانها را قربانی میکرد. البته این سنتی است بسیار قدیمی در طول تاریخ بتپرستی، یعنی همین. بتپرستی یعنی قربانی کردن انسان بنام بت در مقابل خدا، خدایی که بت میشود، قربانی انسان میطلبد. خدای ابراهیم، قربانی انسانی نمیخواهد. در داستان حضرت ابراهیم (که دکتر شریعتی خیلی خوب راجع به آن سخن گفته است) این داستان نمادین، ابراهیم (به اشتباه … اسمعیل) در خواب میبیند که خدا به او فرمان میدهد که اسماعیل را بکش و بلند میشود که اسمعیل را بکشد (در جامعه ابراهیم سنت انسانکشی، سنت قربانی کردن دختران و پسران یک سنت رایج بود) اما خداوند به او در بیداری دستور میدهد که نه اسمعیل را نکش، به جای اسمعیل این گوسفند را قربانی کن، اما متأسفانه در طول تاریخ انسانها در دورههای مختلف، از عصر بدویت، ادیان ابتدایی آنیمیستی و فتیشستی و ادیان بدوی و روحپرستی و جانپرستی و توتمپرستی، از آن دورهها به بعد، انسان را به عنوان قربانی خدا (اما در واقع قربانی بت) قربانی کردند. البته این بت در همه دورهها یک پیکره سیمین یا مسین یا چوبین بود. گاه این بت پیکره انسانی هم پیدا میکرد. داستان ضحاک در اسطورههای ایرانی اشاره به همین واقعیت است، ضحاک بتی است که مغز جوانان را میخورد مارهای دوشش نیازمند جوانانند. و ضحاک هر روز دو جوان را قربانی میکند، مغز آنان را خوراک این مارهای روییده بر دوشش میکند تا به زندگی خودش ادامه دهد.
در دوره کلیسایی هم همینطور بود. انسان قربانی میشد. انسان تحقیر میشد. میگفتند انسان هیچ ارزشی ندارد. انسان اصلاً ناپاک است. گناهکار است، گناهکار ذاتی. هر انسانی ذاتاً گناهکار به دنیا میآید و تنها زمانی میتواند امیدوار باشد به اینکه پاک شود و به بهشت رود که دست پاپ و جانشین مسیح، او را لمس بکند و بر سر او کشیده شود و واسطه او بشود با خداوند.
اوماتیستها به این اعتراض داشتند. میگفتند انسان ارزشمند است. انسان بعنوان انسان اصیل است.
در نهضت پروتستانتیسم هم این نگاه انسانی البته وجود داشت، منتها نه با آن قدرت و شدتی که اومانیستها مطرح میکردند.
خوب دکتر شریعتی این تجربه را خوب مطالعه کرده بود. وقتی که در جامعه خودش تأمل میکرد به این نتیجه میرسید که ما به عنوان یک روشنفکر اگر دغدغه تحول در جامعه خودمان را داریم، اگر میخواهیم جامعه خودمان را نجات دهیم از عقبماندگی، باید خوب این جامعه را بشناسیم و ببینیم آن عاملی که اگر دچار انحطاط باشد، جامعه را به انحطاط میکشاند و اگر ترقی داشته باشد، جامعه را مترقی خواهد کرد، چیست. آن هسته اصلی و مرکزی. شریعتی به این نتیجه رسید که دین، جامعه ما جامعهای در حال انحطاط بود. اساساً پروبلماتیک در قرن اخیر یعنی آن صورت مسئلهساز معضل و مشکل جامعه ایران را میشود در چهارچوب انحطاط مورد بررسی قرار داد. این انحطاط در مرکزش دین قرار داشت. دین منحط، تا این دین منحط تغییر پیدا نکند و اصلاح نشود، امیدی به هیچ اصلاحی نیست. به همین دلیل شریعتی تمام رسالت و برنامهها و چارچوبهای حرکتیاش را خلاصه کرد در یک پروژه، پروژه پروتستانتیسم اسلامی. این پروژه البته دقیقاً در همه ویژگیها با پروتستانتیسم مسیحی یکسان نبود و نیست. ویژگیهای خاص خود را دارد، اما در عین حال اعتراض بود به مذهب رسمی و شریعتی تمام تلاشش را معطوف به این کرد که اولاً این دین انحطاط را نقادی میکرد ثانیاً عناصری را که در دین حقیقی وجود دارد، خودسازی مجدد بکند، یعنی ساختارشکنی از دین سنتی بنیادی و نقد آن و بازسازی دین نو، دینی که تراز انسان ترقیخواه و اصلاحطلب و نوگرای عصر حاضر باشد.
تمام آموزههای دینی که دستگاه رسمی و سنتی مذهب ارایه میکرد، آموزههایی گردگرفته، سیاه، تاریک، عتیقه بود که باید نقادی میشد و دور ریخته میشد. پروژه شریعتی پروتست کردن و اعتراض کردن به آن اسلام و دین بود.
یکی دیگر از کارهایی که شریعتی در این مسیر کرد، تفکیک اسلام ذاتی از اسلام تاریخی بود. او میگفت بسیاری از چیزهایی که نهاد رسمی و سنتی دین، متولیان رسمی دین، به نام اسلام مطرح میکنند، این اسلام ذاتی نیست، اسلام تاریخی است. اسلام تاریخی یعنی آنچه روحانیون، علما و مردمان اعصار و قرون گذشته اندیشیدهاند، تجربه کردهاند، اینها بر روی هم جمع و انباشته شده و امروزه صرفاً به دلیل اینکه مربوط به گذشته است، مقدس شده و لباس دین به تن کرده. گهگاهی این عناصر تاریخی، این عناصر مربوط به عرف و سنت آنچنان مبتذل بود و بعد لباس دین و تقدس پوشید که واقعاً بسیار عجیب بود و شما مروری بکنید همین تاریخ صد سال اخیر را، یک زمانی وقتی که بهداشت به تدریج در جامعه ما به وجود میآمد و علم پزشکی میگفت که حمام کردن در آن خزینههای قدیمی (حمامهای عمومی که سابق بود) غیر بهداشتی است بخشی از مؤمنین و مؤمنات و حاجآقاهایشان به اعتراض برخاستند که خیر، تنها و تنها آن خزینههاست که غسل کردن در آن غسل دینی شرعی است!! غسل کردن زیر دوش آب لولهکشی خلاصه شبههناک است!
یک رسالهای یکی از این آقایان روحانی نوشته، مصادف با مشروطیت، علیه علوم جدید، علم شیمی و فیزیک و … که آقا فراگرفتن این علوم حرام است، علم شیمی یعنی اینکه خدا نیست! اینهایی که میگویند ما باید علم شیمی بیاموزیم، علم شیمی یعنی اینکه خدا نیست. مخالف با علوم مخالف با … البته ممکن است خواهرمان اعتراض بکند که امروز نه تنها آقایان مخالفت نمیکنند، بلکه اگر ماشین بنده پیکان است، آنها خودشان سوار آخرین سیستمهای اتومبیل میشوند. بله، این درست است؟ الان دیگر این را قبول کردهاند استفاده کردهاند و مزه کردهاند و دیدهاند چیز بدی نیست. اما در هفتاد هشتاد سال قبل با بسیاری از این پدیدههای نو به نام اسلام مخالفت میشد، به نام اینکه اینها حرام است! خلاف شرع است! تا همین اواخر در حوزههای علمیه ما یادگیری زبان انگلیسی خلاف شرع بود و آنها همین روحانیت بودند. از آسمان که نیامده بودند، روحانیت همین جامعه بود. ذهنیت قرون وسطایی داشت. دکتر شریعتی دریافته بود تا این ذهنیت تغییر پیدا نکند تا این متولیان دین تغییر پیدا نکنند، تودهای که چشمش به دهان این متولیان است، همچنان این چنین فکر میکند. اسلام و تشیع به عنوان یک مذهب مترقی، به عنوان یک دین تعالیبخش وقتی در دست یک جامعه منحط قرار میگیرد، به جای اینکه عامل ترقی و تکامل باشد، عامل انحطاط میشود. دکتر شریعتی با این پدیده میخواست مبارزه کند. خوب تفکیک اسلام ذاتی از اسلام تاریخی، اسلام تاریخی یعنی حاصل استنباطها، فهمها و ادراکها، سنتها و عرفههای نسلهای گذشته.
هر نسلی برای خودش یک تجربهای داشته. یک عرفی داشته. اینها را که نباید مقدس کرد، تبدیلش کرد به یک متون و خطوط لایتغیر ابدی، گاهی شما میبینید که حتی مراسم بسیار ساده، شده جزو عناصر اصلی دین و علائم اصلی مسلمانی این که خوب مثلاً روایت داریم که شیعه باید انگشتر را در دست چپش بکند، آن هم در انگشت وسط، خوب بعد همین روایت تبدیل میشود به یک اصل ثابت. امروز هم وقتی شما بپرسید از آن آقا، جواب میدهد که انگشتر عقیق بگیر و بکن در آن انگشت، این علامت مسلمانی است! بدون توجه به شرایط تاریخی، حتی آداب و رسوم خاص. شما آثار علامه مجلسی را ببینید، آثار علامه مجلسی. حلیهالمتقین. مجلسی به درد مسلمان سیصد چهارصد سال قبل میخورد. اما حالا شما تصور بفرمائید که یک مسلمان امروزی در جامعه ما بخواهد خودش را به آن شکل و صورت در بیاورد (حالا من نمیخواهم وارد جزئیات بشوم) خوب آن سنت است. سنتهای هر جامعه، طرز لباس پوشیدن هر جامعه، آداب خوراک خوردناش، طرز معاشرتاش و خیلی چیزهای دیگرش، اینها سنتها است که ربطی به اسلام ندارد. فهمها و درکها و استنباطهای علمای دوره گذشته ربطی به اسلام ندارد، اینها فهم آنها از اسلام بوده است. همانگونه که آنها حق داشتند قرآن را بخوانند و بفهمند، ما هم حق داریم که به سهم خودمان قرآن را بخوانیم و بفهمیم. فهم آنها برای ما حجت نیست. تفکیک اسلام ذاتی از اسلام تاریخی، یعنی برگردیم به متون اصلی و بعد آن متون اصلی را با متد امروز تحلیل بکنیم. یک بخشی از تلاش شریعتی معطوف به شیوه اندیشیدن و متد تحلیل و فهم سالم بود. مسلماً انسانی که در قرن بیستم و بیست و یکم میخواهد مسلمان باشد، متفاوت است از اسلامی که در مکه و مدینه هزار و چهارصد سال پیش که به اندازه کوچکترین و عقبماندهترین روستاهای امروز ایران جمعیت داشته، اسلام این دو متفاوت است.
معلوم است که ما با یک شیوه دیگری میفهمیم، با یک متد دیگری درک میکنیم، در همه زمینهها، در اقتصادمان، در سیاستمان، در آداب معاشرتمان، در سازماندهی اجتماعی در علممان در فلسفهمان و در تمام وجوه زندگیمان، در حکومتمان و در سیاستمان.
شیوه شناخت اسلام برای انسان امروزی، هر دورهای و هر زمانهای، هر نسلی باید اینچنین فکر بکند که هم اکنون او خود مخاطب کتاب مقدس، مخاطب خداوند و پیامبر است. همانطوری که مردمان عصر نزول مخاطب پیامبر بودند، امروز ما هم مخاطب پیامبریم و همانطوری که آن مخاطبان با توجه به موقعیت اجتماعی تاریخی خودشان فهم کردند. این پیام را، ما هم حق داریم که امروز براساس موقعیت خودمان و متناسب با خودمان فهم کنیم این پیام را فهم گذشتگان سنتهایی که تلنبار شده روی هم، تنها به دلیل اینکه مربوط به گذشته است، این گذشتهگرایی است. این ماندن در ارتجاع است. این تقلید است. این جز آن منطقی نیست که در زمان خود پیامبران به پیامبران میگفتند، به حضرت رسول میگفتند وقتی حضرت رسول شیوه تفکر و شیوه زندگی آنها را نقادی میکرد، آنها به پیامبر جواب میدادند «انا وجدنا ابائنا علی امه و انا علی آثار هم مهتدون» (زخرف /۲۲) تنها منطقشان این بود. یعنی میگفتند این تفکر، این منطق، این شیوه زندگی را ما به این دلیل قبول داریم که از گذشته به ما رسیده است. شریعتی میخواست این را نقد کند و بدین طریق دین اسلام ذاتی و اسلام سنتی تفکیک ایجاد کند. و به همین دلیل رجوع مستقیم به کتاب مقدس، مخصوصاً کاری که شریعتی در این زمینه کرد و به دانشجویان و جوانان گفت: شما بروید سراغ قرآن. متأسفانه فضای فکری آن سالها به گونهای بود که واقعاً جوان ما میترسید که برود و قرآن را باز کند. میگفت که اصلاً من حق ندارم قرآن باز کنم، حتماً باید بروم از ملایم بپرسم که در قرآن چیست. قرآن مهمترین کارکردش در همین مجالس عزاداری و سر قبرستان بود. اصلا به نسل نو اجازه تفکر و تدبر در قرآن داد ه نمیشد. و میگفتند: شما را چه رسد به اینکه بخواهید قرآن را بفهمید؟ قرآن صد و یک علم و تخصص لازم دارد برای فهمیدنش! شما که هیچ کدام از آنها را ندارید.
آنچنان فهم و درک و اندیشه درباره قرآن را بزرگ و دشوار میکردند که جوان اصلاً میترسید قرآن بخواند. شریعتی آمد در این زمینه شکست این تابوها را به جوانان و دانشجویان گفت: که خودتان بروید قرآن را بخوانید. اگر متد داشته باشید بهتر از بسیاری از روحانیان حرفهای میتوانید قرآن را بفهمید و تجربه کرد و دقیقاً هم درست فهمیده بود. یک دانشجو اگر با متد علمی و روش برود به سراغ مطالعه قرآن، چیزهایی را درک میکند و میفهمد که آن آقایی که یک خروار علوم قدیمه هم میداند، اما متد و روش نمیداند، هیچگاه آنها را نخواهد یافت.
شریعتی جوانان و دانشجویان را دعوت میکرد و البته از این بابت جرم بزرگی مرتکب میشد، چون با این کارش دکان یک عدهای را تخته میکرد.
اینجوری نمیشود که اگر قرار باشد مردم خودشان بروند قرآن را بخوانند و بفهمند! خودشان وقتی میخواهند ازدواج کنند، آنقدر مشکل نباشد. این قدر مشکل نباشد ازدواج حتماً باید یک خطبه طولانی آن هم با آن جملات عربی با مخارج خیلی صحیح « » و «ح» و مخرج … و مقعدی و دهانی کاملاً رعایت بشود. حتماً احتیاج به یک طبقه دارد که اینها را ادا بکند. ولی وقتی شما اینها را سادهتر کردید و گفتید که نه آقا اینجوری نبوده، در صدر اسلام امام جماعت حرفهای نداشتیم، هر گروه مسلمانی بود از ده نفر، بیست نفر، صد نفر، یکیشان جلو میایستاد و بقیه هم به او اقتدا میکردند کی گفته که حتماً یک آخوند باید بایستد به عنوان امام جماعت؟ این واسطهها را بر میداشت.
خوب اینکه نمیشود. اگر قرار باشد مردم در عقدشان این طبقه را دعوت نکنند. از آنان در عزا و تولدشان، در مرگشان، در فهم قرآن و در خیلی چیزهایی دیگر بگویند وجود اینها زائد است، تعطیل میشود طبقه، بیکار میشود طبقه.
دکتر شریعتی میخواست این واسطههای کاذب را بردارد. به همین دلیل بحثی که راجع به روحانی کرد، خیلی بحث جدی است و همچنان ما به او نیاز داریم. ما در اسلام طبقه روحانی نداشتهایم. طبقه روحانی یک پدیده جدید است در تاریخ. بسیاری از این عناوین، عناوینی آنچنان تازه است که گاه عمرش از پنجاه شصت سال آنطرفتر نمیرود. این سلسله مراتب چه زمان قبل از صفویه ما این سلسله مراتب را داشتیم. این سلسله مراتب، این هیرارشی در کلیسای کاتولیک بود. نظام کلیسایی از بالا شروع میشود.
پاپ، اسقفها، کاردینالها، کشیشها، کشیش محلی و کشیش فلان، کشیش فلان و بعد به تدریج در دوره ما تحت تأثیر این فرهنگ و البته تحت تأثیر زمینههای اجتماعی و اقتدارگرایی که در ایران به وجود آمد. به تدریج به سمت این سلسله مراتب رفتیم. طبقهای با یک نظم سلسله مراتبی و هیرارشیک. در رأسش یک نفر آیتالله العظمی فیالعالمین و السماوات والارض و … و … و الی آخر. این در رأس و بعد همینطور میآید پایین سلسله مراتب. آیتالله، حجتالاسلام، ثقهالاسلام، چی چیالاسلام … حالا البته در این بیست سال اخیر چون اینها تبدیل به مدرک دولتی هم شده، به ان حقوق و مزایا میدهند. مسئله حساس شده است. قبلا این عناوین مدرک دولتی نبود الان مدرک دولتی است. در دانشگاه اگر کسی باشد خوب بالاخره فرق میکند. حجتالاسلام باشد یا ثقهالاسلام، فرق میکند رده حقوقیشان.
شریعتی میگفت: اصلاً ما در اسلام ذاتی طبقهای به نام روحانی نداریم. این به اسلام تاریخی مربوط میشود. سلسله مراتب اینجوری اصلاً ما نداریم. البته من این را به شما بگویم خوشبختانه ما علیرغم تمام نارساییها، شاهد به وجود آمدن یک دستگاه واحد متمرکز با یک نظم سلسله مراتبی یکه نبودهایم. همین الان چندین و چند سازمان وجود دارد با چندین و چند رأس خود، هر چند کسانی امروز تلاش میکنند که همه نهادهای موازی را با هم ادغام کنند، نهاد را ببرند به سمت یک نهاد کاملاً کلیسایی بطوری که در رأس مجموعه نهاد دینی فقط یک پاپ باشد و بعد بقیه زیردست او، همینجوری بیایند تا پایین.
تا به امروز در جامعه ایران چنین نظامی نبوده. چندین و چند سازمان موازی بوده. هر مرجع تقلیدی آیتالله العظمایی خودش یک تشکیلات جدا داشته، ولی کسانی امروز در جامعه ما میخواهند همه آن آیتالعظماها و تشکیلات متعدد و موازی دینی را ادغام بکنند و تحت حکم یک بوروکراسی واحد درآورند که البته من بعید میدانم در کارشان توفیق پیدا بکنند به دلیل خودویژگیها و عناصری که ما در اسلام و تشیع داریم.
ولی به هر حال دکتر شریعتی میگفت ما روحانی نداریم، ما عالم داریم. رابطه روحانی با جسمانی است، ما در اسلام این تقسیمبندی را نداریم. این تقسیمبندی یک تقسیمبندی کاتولیکی است. به کسی گفته یک عده روح دارند، یک عده جسم دارند. روحانیاند (البته هم روحانیاند و هم زوحانی، چون روحانی با زوحانی معنیاش فرق دارد، زوح، یعنی روح و ریحان و گیاه و اینها، روح هم یعنی روح. اینها هم روحانیاند و هم زوحانی. چون هر کس روح داشته باشد، زوح و ریحان هم دارد دیگر!)
اما ما در اسلام اصلاً چنین تقسیمبندی نداریم. یک عده روحانی، یک عده جسمانی! یک عده آسمانی، یک عده زمینی! یک عده قدسی، یک عده عرفی! همین تقسیمبندی روحانی و جسمانی، قدسی و عرفی است که وقتی میخواهیم نماز جماعت بخوانیم، آقا چه کسی است جلو؟ معلوم است آن کس که روحانی و قدسی است، چون ماها که جسمانیایم، حق نداریم بایستیم جلو. اینها به تدریج تبدیل میشود به یک سنت، هنجارهایی که شکستن آنها بسیار دشوار است. هنجارشکنی همانقدر دشوار است که بتشکنی. به دلیل اینکه بتهایی که وجود داشت، هنجار بود. هنجارشکن مجازات میشود به سختی از طرف جامعه، جامعهای که به آن هنجارها معتقد است. یکی از کارهای پیامبران، شکستن همین هنجارها بود، هنجارهای غلط. در بسیاری از اوقات هم کنار آمدن با آن هنجارها به نفعشان بود. ولی پیامبران عوامزده نبودند. اما متأسفانه روحانیت سنتی ما عوامزده بود. شریعتی با یک روحانیت عوامزده روبرو بود.
عوامزدگی روحانی سخن من نیست، سخن شهید مطهری است. چه زمان گفت این سخن را؟ در سال ۱۳۴۱ (به اشتباه ۱۳۴۰) گفت: یکی از مسائل و مشکلات روحانیت ما و سازمان روحانیت ما عوامزدگی آن است. نهادی که دکتر شریعتی آن را نقد میکرد چنین نهادی بود. نهادی که عوامزده، نهادی که عوامزده باشد، نمیتواند جامعه را ترقی بدهد، زیرا از عوام میترسد. بخصوص اگر رزق و روزیاش دست این عوام باشد. میگوید اگر من امروز در این منبر حرفهایی زدم که به ذائقه آقایان صاحب مجلس خوش نیامد فردا مرا دیگر دعوت نمیکنند. روحانیت سنتی ما جالب است. از یک طرف روحانی بر فراز سر جسمانیها از یک طرف دیگر دنبالهرو همان عوام جسمانی بود. دیالکتیکی عجیب و از نظر جامعهشناسی در ایران قابل مطالعه است.
شریعتی با تفکیک عالم و روحانی میگفت ما در اسلام عالم داریم، رابطه عالم با متعلم است. معلم و متعلم. معلم در سر کلاس درس مرید نمیخواهد، بسیاری از شما یا دانشجو و دانشآموزید معلم و استادید، نه معلم به دانشجو و دانشآموز به چشم مرید نگاه کند، نه متعلم به معلم و استادش به چشم مراد نگاه میکند، رابطهای که بین معلم و متعلم وجود دارد، یک رابطه تعلیمی و آموزشی است متعلم امروز آموزش میبیند تا خود، معلم فردا باشد. رابطه یک رابطه یادگیری و انتقادی هم است. دانشجو ممکن است در کلاس از استادش هم انتقاد بکند، کما اینکه در خود حوزههای دینی تا حدودی همین رابطه برقرار است.
حتی امروز طلبه به آن استادی که درس مثلاً خارج به او میدهد، انتقاد میکند، جر و بحث میکند. شریعتی میگفت رابطه دینشناسان با مردم، رابطه معلم و متعلم است نه رابطه مراد و مرید، نه رابطه مقلِد و مقلَد … که مردم از او تقلید بکنند. مگر مردم میموناند که از او تقلید بکنند. رابطه معلم و متعلم، متعلم میفهمد و بعد عمل میکند و سعی میکند این فهمش را رشد بدهد تا روزی خودش از معلم بینیاز بشود تا بتواند مستقیم مراجعه کند، بفهمد و درک کند. رابطه روحانیت سنتی با عوام، رابطه مراد و مریدی است. رابطه مراد و مریدی یعنی اینکه مراد همیشه مراد باشد و مرید هم همیشه مرید باشد. تا ابد این حلقه بر گردنش باشد، رابطه عالم با مردم یک رابطه انتقادی است، چون علم دارد به عنوان اینکه علم دارد ما سخنش را گوش میدهیم، هر جا هم سخنی به نظرمان آمد، ممکن است انتقاد و بحث بکنیم و هیچ موجود قدسی و ملکوتی نیست که ما به او یک شخصیت قدسی و لاهوتی و غیر عادی بدهیم. البته این طبقه ابتدا امامان معصوم را لاهوتی میکرد تا بعد خودش، به عنوان نایبان آن امام معصوم را لاهوتی بشود و اتفاقاً یکی از کارهایی که شریعتی در نقد این میکرد همین بود. میگفت: امامان و پیامبران اینها را نباید به عنوان موجودات فرا انسان نگاه بکنیم یک موجودات غیر بشری و غیر انسانی که اصلاً همه چیز آنها با ما فرق بکند. اصلاً قبل از خلقت همه اینها خلق شدهاند. آب و گلشان از آب و گل دیگری است، خونشان یک رنگ دیگری است. تولدشان یک جور دیگری است. وقتی که متولد میشوند ناف بریده متولد میشوند وقتی که متولد میشوند، از شکم مادر و با دست میآیند روی زمین، پاهایشان روی هوا، در همان حال اذان میگویند. وقتی که راه میروند، اصلاً سایه ندارند بر خلاف آدمهای دیگر که سایه دارند، آنها سایه ندارند، دو تا چشم جلویشان دارند، دو تا چشم هم پشت سرشان دارند، چهار چشمیاند! اول امام را یک موجود دست نیافتنی و لاهوتی میکردند که البته دیگر نمیشد به او تأسی کرد. او دیگر الگو نبود! او امام بود، معصوم بود. اصلاً وضعیتش با ما فرق میکند! ما که نمیتوانیم مثل او باشیم! ما که نمیتوانیم در مسیر او باشیم! آنها اصلاً یک اکسیری بود در وجودشان که آنطوری بودند! اگر عدالت داشتند، اگر سخاوت داشتند، اگر شجاع بودند، اگر روابطشان با مردم خوب بود و اگر آن صفات عالیه را داشتند، به خاطر این بود که از جنس دیگری بودند. بعد به تدریج خود این نهاد کمکم مقام خودش را ارتقاء میداد میگفت ما هم البته از جنس دیگریم! حالا صد در صد اگر نباشیم، بالاخره چند درصدی هستیم. آن الگوی امامت نقادی میشد.
شما آثار دکتر شریعتی را ببینید که میکوشد چه تصویری از امام بدهد چه تصویری از الگوهای دین بدهد. نکته بعد اینکه ما به عقل، علم، زمان و تجربه توجه بکنیم.
کاری که در طرح پروتستانتیسم اسلامی جای مهمی داشت، تکیه به عقل، علم، زمان و تجربه. در واقع فهم و درک دین با این عناصر: علم، زمان و تجربه.
آشتی دنیا و آخرت، مبارزه با آن تفکیک سنتی، تفکیک دین و دنیا، دین و زندگی بشری، طرح اومانیزم اسلامی (به نظر من طرح بسیار مهمی است).
ـ یکی از حضار: اجازه بدهید یک لحظه اجازه بدهید
ـ دکتر آقاجری: نخیر اجازه نمیدهم. بعد از اینکه سخنرانی تمام شد، این یعنی برهم زدن جلسه، چون اگر شما حق داشته باشید، بلند شوید، همه حق دارند بلند شوند.
ـ دکتر! در رابطه با صحبتهای جنابعالی است.
ـ بله! میدانم در رابطه با صحبت من است، ولی جلسه نظمی دارد، اصولی دارد، چون اگر شما بخواهید صحبت کنید، چرا بقیه صحبت نکنند.
ـ فقط یک حرف.
ـ نه آن خواهرمان هم بلند شد وقت گذاشتهاند دوستان. بعد از اینکه عرایضم تمام شد، نمیدانم اگر برنامه دارند، شما تشریف بیاورید پشت این تریبون حرفتان را بزنید، ولی این جور نظم جلسه برهم میخورد.
طرح اسلام به عنوان یک اندیشه مترقیتر از ایدئولوژیهای دیگر و طرح اومانیزم این دو اصل بسیار مهماند. دکتر شریعتی سعی میکرد در این پروتستانتیسم اسلامیاش آن تصویری از دین که بشر را تحقیر میکرد، اصالتهای انسانی را تحقیر میکرد، با این مبارزه بکند.
انسان در اسلام مهم است. مهم است نه به این معنا که در آن دنیا مهم است، بلکه در همین دنیا مهم است. مخصوصاً این بحث امروز اهمیتش از زمان دکتر شریعتی بسیار بیشتر است، چرا، چون در آن دوره نه نهاد سنتی مذهبی ما قدرت داشت و نه دین در مسند حکومت و روحانیت بر کرسی قدرت نشسته است.
طرح بحث اومانیزم اسلامی مهم است. به این معنی که اگر ما به عنوان مسلمان در آن اسلام انسانی، الهی و متناسب با انسان تکامل و تعالیجو، این موجود بشری را دارای ارزش بدانیم، انسان ارزش دارد، صرفنظر از هر چیز، صرفنظر از زبان، قوم، نژاد، جنسیت، طبقه و مذهب، انسان همین که انسان است، بدون اینکه مسلمان باشد، بدون اینکه ایرانی باشد، یا غیر ایرانی، ترک باشد، کرد باشد، بلوچ باشد، یا هر چیز دیگر، بدون توجه به اینکه زن باشد یا مرد باشد، انسان ارزش دارد و این انسان یک حقوقی دارد، تجاوزناپذیر، تحطیناپذیر، حال چگونه میشود اسلامی که مبتنی است بر نوعی اومانیزم الهی (دکتر شریعتی معتقد بود اومانیزمی که در غرب مطرح شده ریشههای محکمی ندارد، چون آن اومانیزم بر مبنای یک تفسیر معنوی و الهی از هستی استوار نیست. اما در اسلام اومانیزمی که ما میگوییم مبتنی است بر یک فلسفه عمیق آفرینش) انسان خلیفه خداست، آدم که نماینده نوع انسان است. خداوند به او کرامت داده است و فرموده است: «لقد کرمنا، بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر» این انسان کرامت دارد. نه به این تعارفات معمولی که ما میکنیم، تعارفی که گاهی در جامعه نسبت به مردم میکنند (مردم خیلی مهماند، مردم خیلی حق دارند، سرور ما هستند! ولی نعمت ما هستند؟! اما وقتی که پای رأی دادن و نظر دادن و تصمیمگیری به میان میآید، مردم قدرت تصمیمگیری که ندارند! احتیاج به قیم دارند! مردم نمیفهمند) نه، این تعارفات نیست، «لقد کرمنا» یعنی انسان موجودی است صاحب کرامت. «بنی آدم» نه مسلمان، نه شیعه، نه آیتالله، نه فقیه، بنی آدم همه انسانها کرامت دارند و وقتی انسان کرامت داشت، نمیشود او را شکنجه کرد، خوب این چه دینی است که به نوعی شکنجه انسان را توجیه میکند، خیلی عجیب است.
اومانیزم اسلامی از زمان شریعتی به مراتب ضروریتر و جدیتر است. یکی از مشکلات اساسی، دین چه از نوع سنتگرایی که در دوره شریعتی بود، چه از نوع بنیادگرایی که در دوره ماست، شما ببینید در دوره شریعتی با یک دین سنتگرا مواجه بود. دین سنتگرا اسلام عامیانه است دین پوپولیستی است. دین انزوا است. شریعتی در دوره خودش در مقابل این اسلام قرار داشت، اما امروز این نوع اسلام خیلی ضعیف شده، اسلامی که ما امروز با آن طرفیم، دیگر یک اسلام عامیانه نیست، یک اسلام آمرانه است. دینی که ما امروز با آن رووبرو هستیم، یک دین پوپولیستی نیست یک دین اتاتیستی است. یعنی دینی که میخواهد خودش را تبدیل کند به ابزار قدرت و حاکمیت، اسلامی که ما امروز با آن مواجهیم، اسلامی بنیادگرا است نه سنتگرا حالا پروتستانتیسم اسلامی که یک اسلام عقلی، علمی و انسانی است. یک اسلام متفکرانه و روشنفکرانه است. یک اسلام نوگراست. همچنان نیازمند همان پروژه پروتستانتیسم اسلامی است. اما با نقطه تکیههای جدید و متناسب با این مانع، ما امروز دیگر، بله خیلی روشن است بر خلاف آن روز که شریعتی و نوگرایان دینی و مصلحان اجتماعی از روحانی و غیر روحانی (از عالم دینی تا عالم دانشگاهی) همه تلاش میکردند، از طالقانی، مهندس بازرگان، استاد محمدتقی جعفری، شریعتی، شهید بهشتی، مطهری و بسیاری دیگر که نامشان را همه میدانید و بالاخره در رأس همه آنها رهبر بزرگ انقلاب اسلامی امام خمینی، همه اینها تلاش میکردند که به آن روحانیت سنتگرای عوامزده عامیانه بگویند که نه آقا، اسلام با زندگی ارتباط دارد دین راجع به وضع زندگی مردم و جامعه و سیاست بیتفاوت نیست. اما امروز ما این مشکل را نداریم. به دلیل اینکه بحمدالله و المنه تمام آن علمایی که تا پیروزی انقلاب اسلامی کاری به این مسائل نداشتند بعد که انقلاب اسلامی پیروز شد و حکومت و جمهوری اسلامی بر پا شد، اصلاً آمدند و خیلی از آن قدیمیها را بیرون ریختند. اتفاقاً از این طرف افتادند و گفتند «اصلاً اسلام یعنی قدرت» پروتستانتیسم اسلامی امروز با اسلام عامیانه و اسلام سنتگرا به صورت اساسی و اصلی روبرو نیست، با اسلام بنیادگرا روبروست. و این تفاوت عصر ما با عصر شریعتی است.
در عصر شریعتی اسلام خارج از قدرت و روحانیت خارج از دولت بود احکام آن اسلام سنتگرا اساساً احکام معطوف به نوعی خرافهگرایی بود. اما امروز اسلام در قدرت است. روحانیت در دولت است و احکام این دین بنیادگرا معطوف است به قدرت. تفاوت روحانیت عوامزده زمان مطهری و شریعتی یک چیز است. روحانیت قدرتزده زمان ما چیز دیگری است. اینجاست که به نظر من پروتستانتیسم اسلامی خیلی جدیتر میشود. امروز ما نیازمند دینی هستیم که برای انسان احترام قائل باشد، دین بنیادگرا خیلی راحت و خیلی شدیدتر از دین سنتگرا ارزش انسانها را لگدمال میکند. با توسل به آن عناصر بنیادگرانهاش. میگوید: «هر کسی با من نیست، دشمن من است.» به هر صورت، مسلمان بودن، انقلابی بودن در طول انقلاب، اهل تقوا و جهاد و نمیدانم چه و چه و چه بودن، هر چه شما فکر کنید، ایرانی و مسلمان و انقلابی و فلان و بهمان، هر چه میخواهی باش. اگر با صف ما نباشی (صف ما که صف اسلام ناب است، اسلام خالص است و اسلام مجسم است) تو دشمنی! و ما حق داریم که هر بلایی بر سرت بیاوریم. اینجا دیگر نه تنها ارزش و احترام انسان، بلکه حتی بسیاری از ظواهر شرعی و دینی هم زیر پا گذاشته میشود. چرا در بعضی از این اجتماعات که مورد حمله قرار میگیرد، خیلی عجیب است، شما ببینید بعضی که اسم خودشان را مسلمان میگذارند به خودشان میگویند ما کسانی هستیم که به خواهران مسلمان احترام میگذاریم و بعد یک نظام ترجیحی هم درست کردهاند. مثلاً میگویند: با حجاب، کم حجاب، بد حجاب، بیحجاب و بعد هم میگویند بهترین همه اینها حجاب برتر و کامل هم چادرها هستند. همه اینها را میگویند و بعد میبینیم که در حمله به یک اجتماع دانشجویی بدترین رفتار را با دخترانی میکنند که عضو انجمن اسلامیاند. محجبهاند، با چادرند، اهل نماز و تقوی و همه چیزند. تنها اهل یک چیز نیستند و آن اینکه زیر علم آنها نیستند.
هر که زیر این علم نباشد، کارش تمام است. هر که میخواهد باشد در حالی که اسلام سنتگرا این را نمیگفت، اسلام سنتگرا اسلام اهل شریعت بود، و هست. به ظواهر احترام میگذارند. میگوید وقتی کسی گفت من مسلمانم، همین کافی است که ما برای او حقوقی قائل شویم. وقتی کسی گفت من مسلمانم، دیگر بر من به عنوان یک مسلمان حرام است به او ناسزا بگویم، حرام است تهمت بزنم، حرام است غیبت بکنم و … حرام است، حرام است، حرام است، اما اسلام بنیادگرا این را نمیگوید. اسلام بنیادگرا میگوید این چون با علمدار ما نیست، هر کاری که با آن بکنیم، مباح است، این گونه توجیه میکند.
به همین دلیل، اسلام بنیادگرا اتفاقاً اهل شریعت نیست. ما امروز به یک اومانیزم اسلامی هم در فرهنگ مذهبیمان و هم در فرهنگ عمومیمان احتیاج داریم.
نیاز داریم به اینکه به انسان احترام بگذاریم و بعد از آن به شهروند احترام بگذاریم. هر انسانی بالذات یک ارزش است. یک حوزه و حریم تجاوزناپذیر است. هر کس که حقوق این انسان را لگدمال بکند، از نظر اسلامی که ما معتقدیم یک متجاوز است. ما به این نگاه احتیاج داریم.
حالا این نگاه اتفاقاً تا حدود زیادی در قانون اساسی جمهوری اسلامی آمده ولی متأسفانه چون دیدگاه بنیادگرا در ده سال اخیر در بعضی از بخشهای نظام جمهوری اسلامی نفوذ کرده، شما میبینید که گاهی همان که در قانون اساسی جمهوری اسلامی صریحاً میگوید هر گونه شکنجه ممنوع است. آقایان میگویند که نخیر، بعضی موقعها لازم میشود برای حفظ حکومت شکنجه بکنیم.
آقا جان! تمام حکومتهای شکنجهگر، چه در رژیم شاه دوره قبل از انقلاب در ایران و چه در تمام رژیمهای دیکتاتوری و سرکوبگر و شکنجهگر، اینها سادیسم نداشتند که آدمها را بگیرند شکنجه بکنند. تنها دلیل آنها برای شکنجه زندانی که دستگیر میشد، همین بود. همین! میگفتند این کسی را که ما دستگیر کردهایم، اطلاعاتی دارد، در گروهی عضو بوده و فعالیت میکرده و همینطوری اگر بازجویی بشود که حرف نمیزند، اعتراف نمیکند باید او را شکنجه کرد تا اعتراف بکند. شکنجه این گونه توجیه میشود. شکنجه را برای آنها که بدون اینکه به آنها تو بگویی مثل بلبل در بازجویی حرف میزنند که به کار نمیبرند. شکنجه را برای کسی بکار میبردند که فکر میکردند که حرفهایی دارد و نمیخواهد بزند و قانون اساسی اتفاقاً همین را محکوم کرده و رد کرده، اصلاً شکنجه یعنی همین.
ما یک انسان را، یک زندانی را چه درست و چه نادرست به عنوان اینکه او اطلاعاتی دارد که اگر ما شکنجهاش نکنیم، نمیدهد، تجویز بکنیم که پس باید او را شکنجه کرد.
قانون اساسی این را منع کرده است. علاوه بر اینکه تمام اصول حقوق بشر در دنیا هم آن را منع کرده است. اما بعد میبینیم به راحتی شورای نگهبان محترم ما مصوبه مجلسی را رد میکند که نهخیر! قاضی یک جاهایی تشخیص میدهد که زندانی اطلاعات دارد و باید شکنجهاش کرد. البته اسمش را نمیگذارند شکنجه، اسمش را میگذارند تعزیر، شلاق زدن برای گفتن اعتراف شکنجه است، نه تعزیر. تعزیر عبارت است از آن حکم نهایی که قاضی صادر میکند در مورد جرمی که حد و حدود مشخصی از قبل برایش تعیین نشده است. معمولاً این نوع جرمها طبیعتاً حقیقت است و جرمهایی که حد برایش تعریف شده، جرمهای سنگین است. میگویند در آن گونه موارد به تشخیص قاضی اگر طرف واقعاً مجرم است، تعزیرش کنند و آزاد بشود، برود ولی اینکه قاضی بگوید به این زندانی صد ضربه شلاق بزنید، به عنوان تعزیر تا اطلاعاتی که دارد، بگوید، این که دیگر تعزیر نیست. شما دارید شلاق میزنید برای اینکه اعتراف بگیرید، این شکنجه است.
ما نیازمند به یک دیدگاه انسانگرا هستیم و عنصر اومانیسم اسلامی که در پروژه پروتستانتیسم اسلامی دکتر شریعتی بود، به نظر من امروز نیاز به آن خیلی جدیتر و فوریتر است. چون اگر در جمهوری اسلامی حقوق انسان در عمل به رسمیت شناخته نشود (در قانون اساسی ما تا حدود زیادی به رسمیت شناخته شده است.) اما باید در فرهنگ مذهبی ما، در رفتار نهادهای قدرت ما، در ذهن و عمل تصمیمگیران و صاحبان مقام و قدرت در جمهوری اسلامی نهادینه بشود. چیزی که متأسفانه در خیلی از کشورهای غیر اسلامی حداقل در ارتباط با مردم خودشان و در حوزه داخلی شما میبینید. آنها ممکن است به راحتی ملتهای دیگر را سرکوب بکنند، که کردهاند و امروز هم میکنند. کارهایی که بوش کرده کارهایی که آمریکاییها در تاریخ پرسرکوب و سیاه امپریالیستی خودشان در گذشته داشتهاند، انگلیسیها داشتهاند، اکثر دولتهای غربی داشتهاند. اما در حوزه دولت ـ ملت در حوزه داخلی تا حدود زیادی این حقوق نهادینه شده، بطوری نهادینه شده است که گاهی من میبینم که روحانیون خود ما که برای مدت یک هفته، یک ماه جهت معالجه یا سفر به آنجا میروند، شیفته رفتار و برخورد نهادهای آنجا با خودشان و سایر مردم میشوند، چرا؟ چرا محمد عبده در حدود ۱۵۰سال پیش وقتی به اروپا رفت و به مصر برگشت از او پرسیدند چه دیدی؟ گفت: «من در آنجا مسلمان ندیدم، اما اسلام دیدم. ولی در مصر مسلمان میبینم، اما اسلام نمیبینم.»
این نهادینه کردن حقوق انسان و احترام به حقوق انسان است. اینکه خودی داریم و غیر خودی. هر کس خودی باشد، صاحب حق است! و هر کس غیر خودی باشد، هر کاری میشود با او کرد. میشود شب مخفیانه با ورود به خانه او، تمام زندگیش را برهم زد! میشود از او دزدی کرد، میتوان به او دروغ بست! میشود او را کشت؟! خیلی راحت میشود ترورش کرد مثل سعید حجاریان، میشود مثلهاش کرد مثل مرحوم فروهر و خانمش، چون غیر خودی است. این با منطق اسلام، اسلامی که باید به انسان احترام میگذارد، با دیانت رحیمانه نبوی نمیخواند. این منطق با منطق علوی و منطق علی (ع) نمیخواند.
حضرت علی وقتی که مالک اشتر را به مصر فرستاد، مردم مصر آن موقع اکثراً غیر مسلمان بودند، چون تازه فتح شده بود. جز یک عده که مسلمان شده بودند، بقیه یا مسیحی بودند یا ادیان قبل از مسیحیت را داشتند. حضرت علی به مالک چه گفت: گفت تویی که به آنجا میروی و صاحب قدرت و حکومتی، با همه مردم به نیکی، به خوبی، به احسان، به لطف و عدالت رفتار بکن، با همه، چون که مردم از دو دسته خارج نیستند: «اما اخ لک فیالدین و اما نظیر لک فیالخلق» همه مردم مصر دو دستهاند: یا برادر دینی تو هستند یا همنوع تو هستند. تو باید با همه رفتار انسانی داشته باشی، هم با برادر دینیات باید رفتار مبتنی بر رحم و عدالت و مروت و محبت و نیکی هم داشته باشی، هم با انسانها و همنوعان خودت.
اما اسلام بنیادگرایانه نه تنها میگوید که مسلمان و غیر مسلمان، بلکه میگوید این گروه کوچک من که خودی است و این که در این هیأت است و زیر علم ماست، هر کس بیرون از این علم باشد، مال و جان و ناموسش و عرضش و همه چیزش مباح است و ما به خودمان حق میدهیم که به آنها تجاوز کنیم. این اسلام غیر انسانی است.
بالاخره اینکه طرح پروتستانتیسم اسلامی یک پروژه مستمر است. ما دائم به آن نیاز داریم، چون اگر فهم و تفکر دینی ما دچار تصلب شد، انحطاط ما فرا رسیده. فهم دینی ما و درک دینی ما آن چهارچوبی است که ما تجربه شخصی و جمعی خودمان را دائم در آن تکرار میکنیم و از آنجایی که دوره به دوره و مرحله به مرحله نیازهای ما، شرایط و مقتضیات عوض میشوند، ما دائم باید به آن چارچوب از منظری نقادانه نگاه بکنیم و آن را نوسازی بکنیم. در تشیع نام این را اجتهاد گذاشتهاند و شریعتی هم راجع به اجتهاد نقدهای بسیار اساسی و جدی دارد.
اما اجتهاد اولاً در انحصار یک گروه و طبقه خاصی نیست، ثانیاً اجتهاد فقط این نیست که ما یک احوط را اقوی بکنیم، یک اقوی را احوط بکنیم. متأسفانه گاهی کار تحجر و تصلب به جایی میرسد که در این نهاد رسمی سنتی اگر یک مجتهد و مرجع تقلید دیگری فتوایی متفاوت با فتوای بقیه بدهد، او را مورد هجوم قرار میدهند. شما دیدید آیتالله صانعی را، آقا مگر خودتان نمیگویید مجتهد آزاد است. کسی که اجتهاد میکند و فتوا میدهد، یعنی اینکه همه متون را بررسی کرده و بعد میگوید که این حکم خداست، من آن را به عنوان فتوا اعلام میکنم. یک مرجع تقلید پیدا میشود میگوید آقا من اجتهاد کردم، متون دینی را بررسی کردم، به این نتیجه رسیدم که بر خلاف آنچه عالمان دیگر گفتهاند، دیه زن و مرد مساوی است. بر خلاف آنچه گذشتگان گفتهاند که دیه زن و مرد مساوی است. نه اینطور نیست، همین را تحمل نمیکنند و مورد هجوم قرار میدهند. آخر چه کسی گفته فتوای شما اسلام است و فتوای این یکی اسلام نیست. اگر آن فتواست این هم فتواست. اما چرا شما آن را به عنوان اسلام میپذیرید و این را به عنوان غیر اسلام مورد هجوم قرار میدهید، چون این نو است و اصولا …
ـ یکی از معترضین: این خلاف قرآن است.
ـ دکتر آقاجری: خوب، آن آیتالله مرجع تقلید اینقدر میفهمد که این خلاف قرآن نیست.
ـ فرد معترض: خلاف قرآن است.
ـ آقاجری: عزیز من، عرض میکنم مرجع تقلید است.
ـ معترض: خلاف قرآن است.
ـ آقاجری: مرجع تقلید را که شما نمیتوانید بگویید خلاف قرآن میگوید.
اعتراض وسیعتر گروهی از شرکتکنندگان و تعطیلی جلسه.